شرلوک هلمز و در-ن-د-ۀ باسکرویل نویسنده سر ارتور کنان دویل { خیلی دیر }
چند لحظه ای نفسم بند آمد و نتوانستم تکان بخورم . سپس که دانستم دیگر در مسئولیت حفظ سِر هنری تنها نیستم ، حس کردم ترس و دلشوره ام یکسره بر طرف شده . خطر های دور و برم دیگر هراسناک نبود . این صدای سرد در این دنیا فقط مال یکی می توانست باشد .
فریاد زدم : « هلمز ! هلمز ! »
از کلبه بیرون رفتم . بله ، خودش بود . روی سنگی نشسته بود و در چشمان خاکستریش برق شیطنت می درخشید . لاغر و فرسوده ، اما سرزنده و گوش به زنگ بود . پوست تنش بر اثر باد و آفتاب قهوه ای شده بود . اما ریشش تراشیده و پیراهنش سفید بود . به مردی که در میان خلنگزار زندگی می کند شباهتی نداشت .
گفتم : « به عمرم از دیدن کسی نه اینهمه خوشحال شده ام و نه اینهمه متعجب . »
هلمز که دستم را به گرمی می فشرد ، گفت : « من هم تعجب کردهام . چطور پیدایم کردی ؟ »
برخورد با فرانکلند و چگونگی دیدن پسری را که غذا می آورد برایش تعریف کردم .
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
👏🏻
عالی بود🌟🌝
ــــــــــ
به قرعه کشی ۸٠٠٠٠ امتیازی داریمممم✋🏻🪩
هر شانس فقط ۵۰۰ امتیاز🫢💊
برای اطلاعات بیشتر به قرعه کشیم سر بزنید🌚🕶