
بازگشت شکوهمند لحظه ی عاشقی را تبریک میگویم بزنید دست قشنگه را و بروید بخوانید🤓😂😂💜 اول پارت های قبلو بخونین که یادتون بیاد بعدا نگین نگفتیا😬😂💜
۵ ماه بعد .... برای آخرین بار تیپمو چک کردم ... نفس عمیق کشیدم و وارد استیج فیلم برداری شدم ... صدای جیغ تعداد تقریبا زیاد کِیلی ها که اون طرف صحنه با تابلو های ابراز عشق تو دستشون نشسته بودن مایه ی خوشحالیم بود ... رفتم پیش الن و رو مبلی که جای من بود نشستم .. £ خانم کارا ... باعث افتخارمه که شما رو اینجا ببینم .. _ بله ... من هم خیلی از دیدن شما و بودن اینجا مفتخرم .. £ خب .. مثل همیشه برنامه رو با سوالاتمون شروع میکنیم ... _ بله حتما😅😊 £ دوست دارم سوالاتمون رو با چیزی که برای خیلی از بیننده ها جالبه شروع کنم ... درباره ی معروفیت ناگهانیتون چه فکری میکنین ... یعنی این مقدار معروفیت در این زمان کم کاملا قابل تحسینه ... _ خب ... بله .. من خودمم اصلا توقع این همه حمایت رو نداشتم و واقعا از تمام کیلی ها ممنونم .. £ نظرتون درباره ی اینکه با گروه بی تی اس مقایسه میشین چیه ... _ خب ... این بحث مقایسه کردن به نظر من واقعا چیز خوشایندی نیست ... و مسلما من از اینکه با آیدل های دیگه مقایسه بشم احساس راحتی نمیکنم ... چن تا سوال دیگه هم پرسید ... و تقریبا برنامه داشت تموم میشد ... £ خب .. میرسیم به یکی از مهم ترین بحث های امشب...
£ مثل همیشه میرسیم به یکی از مهم ترین سوال ها ... بخاطر کل مردم دنیا باید بدونم که آیا ... سینگل هستین ؟.. و اینکه درباره ی حواشی شایعات رابطتون با آقای پارک جیمین گروه بی تی اس چی فکر میکنین ؟ _ خب ... به نظرم شایعات چیزیع که همیشه هست ... فقط میتونم بگم آقای پارک برای من عزیزن اما فقط به عنوان یک دوست ... £ آمم بله .. به پایان برنامه میرسیم ... الن هستم و این الن شو بود ... یادتون نره که کانال یوتیوب مارو برای دیدن برنامه های بیشتر سابسکرایب کنید ... خداحافظ . دوربینا خاموش شدن .. از جام بلند شدم .. با الن دست دادم و برگشتم به پشت صحنه .. یکم خودمو مرتب کردم به همراه بادیگاردا و منیجر رفتیم بیرون ساختمون .. سوار ماشین شدیم ... یکی از بادیگاردا نشست پشت فرمون و اون یکی هم جلو کنارش ... درا بسته شد و را افتادیم ..
برش زمانی »» لباسامو عوض کردم .. یه شلوارک زرد با تیشرت سفید .. موهامو دم اسبی بستم .. رفتم تو اتاق .. از تو کشو دفتر خاطراتمو در آوردم... 🖊️ خب خب سلام .. بازم منم .. چخبر ... هیچی .. میرم سر اصل مطلب ... امروز تو الن شو الن ازم در مورد شایعه ها با جیمین پرسید .. خب .. چی باید بهش میگفتم...گفتم فقط دوستیم .. من مجبور شده بودم اینکارو کنم و هنوزم پشیمون نیستم ... بحث جونش در میون بود ... اما هنوزم وقتی اسمشو میشنوم اشک تو چشام جمع میشه ... رفتن میسو بهترین چیزی بود که اتفاق افتاد ا..🖊️ نتونستم چیز بیشتری بنویسم چون زنگ به صدا در اومد ... خودکارمو گذاشتم وسط دفتر و دفترو بستم .. از اتاق رفتم بیرون ... درو باز کردم ... + سلام عشقم .. چیکار میکنی.. ناهار خوردی ؟... بی توجه بهش درو ول کردم و برگشتم داخل و رو مبل نشستم ..
صدای بسته شدن درو شنیدم .. خواست از پشت بغلم کنه اما پسش زدم .. + باز چیشده.. _ چیو چیشده + چرا ازم دوری میکنی .. _ خودت میدونی که ذره ای دوست ندارم + مهم نیست بهرحال تو مال منی ... از جام بلند شدم و صدامو بردم بالا .. _ من مال هیچکس نیستم !! همون اول گفتم این شدنی نیست ... من از تو متنفرم .. چرا نمیفهمی !! + ببین ... چه بخوای چه نخوای تو الان دوست دختر منی .. _ نیستم !!... نمیخوام باشم !!.. دست از سرم بردار !!.. به اندازه ی کافی زجرم دادی !!.. + هنو دلت پیش اون عوضی گیره نه _ حرف دهنتو بفهم... تنها عوضی اینجا تویی..آره هست !!... من هیچوقت نگفتم دیگه اونو دوست ندارم !!.. من الان حتی بیشتر از قبل عاشقشم!! + فک میکنی اونم دوست دارع ؟؟.. فک میکنی بازم قبولت میکنه ؟!!... وقتی یه ماه پیش اونو ول کردی باید فکر این روزا رو میکردی !!... حالا عم خف.. _ ها چیه ؟؟.. خفه شم !! .. ورا خفه شم ؟!!.. نه خیر .. دیگه خفه نمیشم .. تو نمیتونی مجبور به هیچ کاری کنی !!... نمیخوامت !!.. بفهم !!.... دیگه هیچ رابطه ای بین ما نیست فهمیدی عوضی ؟!.. از خونم گمشو بیرون و هیچوقتم اینجا پیدات نشه !!.. رفتم کنار در وایسادم ... اومد و داشت میرفت بیرون ولی وایساد و گفت : باشه میرم ... اما یادت نره ... جون اونو من نجات دادم !!... رفت .. محکم درو بستم ... نشستم زمینو و تکیه دادم به در و شروع کردم گریه کردن ... بالاخره از دست جاناتان راحت شدم ... اما این چیزیو تغییر نمیده... من... جیمینو از دست دادم...
از زبون نامجون : درو باز کردم و رفتم داخل .. وقتی وارد شدم اولین چیزی که دیدم تهیونگ و کوک بود که وایساده بودن کنار دیوار و هالو نگا میکردن ... با دیدن من اومدن پیشم ... ×(تهیونگ)هیونگ ... @(نامجون) جیمین کجاس .. +(جونگ کوک) اونجا ... اشاره کرد به آشپزخونه ... @ هنوزم داره میخوره ؟.. × بدتر از قبل ... بعد دیدن کارا تو الن شو اینطوری شد... @ بقیه کجان ... + همه تو آشپزخونن ... @ چرا ؟ × با جیمین درگیرن .. نذاشتن ما بریم تو ... @ ای خدااا... خیلی خب باشه ... شما همینجا باشین برم ببینم چخبره ...
رفتم سمت آشپزخونه ... درو باز کردم و رفتم داخل (آشپزخونشون از این حالت اتاق طوری هاس) با دیدن وضع جیمین سریع رفتم پیشش... کنار کابینتا رو زمین نشسته بود و دستش خونی بو... @ هی اینجا چخبره ... دستت ... چرا داره خون میاد چه اتفاقی افتاده ... کلی رد خون این ور اون ور بود با کلی خورده شیشه رو زمین ... جیهوپ داشت شیشه ها رو جمع میکرد... یونگی هیونگ داشت کابینتا رو میگشت... و جین هیونگ هم کنار جیمین رو زانو نشسته بود و داشت شیشه های رو دست جیمینو برمیداشت فارغ از اینکه دست خودشم داشت خون میومد ... @ هیونگ .... دستت... اینجا چخبرع ... این چه وضعیه ... هیونگ دست خودتم داره خون میاد.... $(جین) من خوبم چیزی نیست... به هوسوک کمک کن شیشه هارو جمع ... @ ولی .. $ ولی بی ولی .. @ ب..باشه...
برش زمانی »» دستمو شستم و از آشپزخونه رفتم بیرون ... همه رو مبلا نشسته بودن و تهیونگ داشت دست جین هیونگو باند پیچی میکرد .... رفتم پیششون رو مبل نشستم .. $ تهیونگ بچه نکن لازم نیست ای بابا... × هیونگ یعنی چی لازم نیست.. صبر کن دو دیقه خب.... الان تموم میشه ... $ ای خدا..پوففف @ بالاخره تعریف نکردین چی شده ... این چه وضعشه... ÷ ببخشید هیونگ ... خیلی متاسفم ....همش تقصیر منه 💔... $ ای بابا... کاریه که شده دیگه ول کن ... @ میشع یه نفرم به من بگه چخبره ... # جیمین تو آشپزخونه هرچی شیشه ی الکل بود برداشته بود میخورد ... ما همه شیشه ها رو جم کردیم اما جیمین یدونشو نگه داشته بود تو دستش و نمیداد ... وقتی که یونگی هیونگ داش از تو کابینتا بقیه شیشع ها که هنوز پر بودنو جم میکرد که جیمین دستش بهشون نرسه جین هیونگ سعی کرد اون یکی شیشه که دست جیمین بودو ازش بگیره اما اون نداد خلاصه که کشون کشون شدو و شیشه شکست و دست جفتشون زخمی شد ... @ پوففف... $ جیمین ... بسه پسر ... خودتو جم کن... یه ماه شد ... دیگه بسه ... + هیونگ ... جین هیونگ راس میگه ... دیگه بسه ... اینطوری فقط خودتو عذاب میدی... اگه قرار باشع هر بار که تو تلویزیون میبینیش اینطوری کنی که سنگ رو سنگ بند نمیشه...
÷ سعی کردم ... نشد ...آخه من نمیفهمم... اون چطور میتونه انقد راحت همه چیو فراموش کنه ... چطور میتونه انقدر راحت ولم کنه ... یعنی اصلا منو دوست نداشت ؟💔.... تو تلویزیون گفت من دوستشم ... واقعا ؟؟💔.. انقد راحت بود براش ؟؟💔... @ ببین جیمین ... دیگه بسه .. خودتو آزار نده ... یا برو ازش بپرس .. شاید واقعا اونطوری که تو فک میکنی نیس ... شاید اونم الان ناراحته ... برو ازش بپرس ... اما اگر نمیری ... دبگه خودتو جم کن... ÷ میرم ... باید برم ... دیگه نمیتونم تحمل کنم ... نمیشه..
برش زمانی از زبون تو : ساعت ۵ بود ... رفتم تو دسشویی و صورتمو شستم .. رفتم نشستم رو مبل .. تلویزیونو روشن کردم ... تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سعی کنم خودمو سرگرم کنم ... چیز بیشتری ازم بر نمیومد ..... فلش بک به شب قبل از آتیش سوزی : ساعت ۸ : تو کمپانی از زبون جاناتان : رفتم به اون اتاقی که بهم گفته بودن ... اتاق همین دختر بیسوعه میسوعه چیه... بدون در زدن رفتم داخل ... یه دختر بیریخت اونجا نشسته بود و با یه نگاه منتتظرت بودم داشت نگام میکرد ... رفتم جلوتر ... ¢ کیسه هو تویی ؟ £ میسو ¢ حالا هرچی.. بهم گفتن بیام پیش تو ... خب .. چیکارم داری ... £ بشین ... به صندلی روبروییش اشاره کرد ... رفتم نشستم ... یه کاغذی تو دستش بود .. تای کاغذو باز کرد و گذاشتش جلوم... ¢ این چیه.. £ نقشه ی اینجا ... ¢ خب... چرا داری میدی به من... £ این ... اتاق جیمینه... ¢ اتاق همون جوجه فوکولی؟ £ آره ... £ امشب ... قراره اینجا آتیش بگیره ... ¢ چی ؟.. ولی کارا اون... £ من آمار همه چیو گرفتم ... اون دختره امشب اینجا نیست ¢ خب .. الان حرفت به من چیه ... £ خب ... میدونم که تو از جیمین بدت میاد پس.... گفتم شاید بخوای از این فرصت استفاده کنی .... یکم فکر کردم که با چیزی که به ذهنم اومد پوزخندی رو لبم ظاهر شد ...
¢ خب ... چیکار باید بکنم ؟😈 £ میدونستم که باهوشی ... امشب .... باید .. یک ساعت قبل از آتیش سوزی یعنی ساعت ۱ بری و در اتاقشو قفل کنی ..و تمام ... جیمین در اثر حادثه ی آتیش سوزی میمیره ... کلید اتاقم خودم بهت میدم ¢ مغزتو دوست دارم ... این کار حله ... پس من دیگه میرم .. £ بیا ... کلید .. یه کلید گذاشت کنار نقشه.. نقشه و کلیدو رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون ... شنیدم که بعد بستن در اتاق گفت : چه احمقی زمزمه کردم : کی به کی میگه.. از تو جیبم گوشیمو در آوردم دکمه ی ضبط صداشو قط کردم ... ¢ اینم واسه روز مبادا ... شاید یروز بدرد خورد کی میدونه ... چند ساعت بعد : رفتم جلو در اون اتاق .. ساعتو نگاه کردم .. 1:01 ... دیگه وقتش بود ... کلیدو از تو جیبم در آوردم ... بردم داخل قفل .. میخواستم درو قفل کنم که فکری به سرم بست ... درو باز کردم که مطمئن بشم اون اتاق جیمینع اما وقتی درو باز کردم کارارو تو تخت دیدم !!... ¢ ای دقل باز ... خوب شد اون ویسو گرفتم ..بدرد میخورع ... از اتاق رفتم بیرون .. کلیدو از تو قفل در آوردم و رفتم سمت خروجی ...
خب خب این پارت هم تموم شد🌝💜 میدونم کم بود ولی به کوچیکی خودتون ببخشید😂💜 امیدوارم خوشتون اومده باشه🤓😂💜❤️ ها راستی عزیزان حستان راجع به عکس جدید چیست🌝 امیدوارم دوسش داشته باشین چون چن ساعت طول کشید تا درستش کردم😬😂🙏 پس بروید بیرون عکس را مشاهده کرده سپس بیایید داخل و نظر خود را راجع به عکس بگویید با تشکر . آها ضمنا لایک و کامنت و فالو یادتون نره🥺💜🙏 عاشقتونم🥺❤️❤️ بای👋🏻💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💜💜💜
سلام کیانا عالی بود 👏👏👏👏
راستی عکسه هم خیلی خوشمله:)
خیلی خیلی ممنونم🙏🙏بلاخره اومدی که دوباره بترکونی ؟داستاناتو دوست دارم بازم ممنون و....... یادم رفت بگم پارت بعد رو زود منتشر کنننننننن❤️❤️❤️❤️❤️👉اینم واس تو
کامنت اولم منتشر نشد چه جمله های زیبایی سروده بودم داخلش😐💔 هعییی
برم دوباره کامنت بدم یا ندم :/
عالییییییی بود تو رو خدا زود تر پارت بعدو بزار🤩🤩🤩🤩🤩🤩
بالاخره امدی🥳خوشمان امد😁💜
خیلیی خوب بود کیانا🍒💛
منتطر پارت بعد هستم:)🍓💞
من ک برا عکس چالش خودمو کشتم خیلیییی خوشملهه🥺🍭
عککککس عالیه خوشحالیم که اومدی 🤩🤩🤩😍😍😍😍
داستان عالی بود پارت بعدی کی میاد؟😘😘😘😘😘
خیلی خوبهههههههه داستانات معرکه هستند وقتی گفتی الن گفتم هیچی دیگه این زن قراره جه سوالهایی بپرسه😹💔
معرکه هستن داستانات💕🍧🧸