شروع زندگی جادویی من p1

با من از شروع زندگی صحبت نکن!مخصوصا اگه در رابطه با جادو باشه. من بارها با تصمیم هایم زندگی ام رو از نو شروع کردم . الان که ۱۱ سالمه می دونم معنی زندگی چیه ؛ البته اگه درست فهمیده باشم! امسال دیگه من آن کودک سابق نیستم ؛ آن کودکی که وقتی زمین می خورد گریه می کرد دیگر بزرگ شده ، دیگر هر موقع که زمین می خورم به جای گریه بلند می خندم.می دونی چیه؟ من یاد گرفتم که بزرگشم ، یاد گرفتم که به جای گریه کردن لبخند بزنم ، یاد گرفتم زندگی همیشه اونجوری که می خوایم پیش نمیره ، یاد گرفتم قوی باشم ، یاد گرفتم با خواندن کتاب ها هم زندگی تغییر می کند ؛ اما ، اما مهمترین چیزی که از زندگی یاد گرفتم این بود که آدم ها می توانند تغییر کنند و این واقعا زیباست .منظورم این است که آدم های بد می‌توانند خوب شوند و آدم های خوب ،بد . شاید به نظرتون این حرف ها از زبان دختری ۱۱ ساله بزرگونه بیاد و به نظرتون به داستان ربطی نداشته باشه ؛ اما من همه ی این هارو با جون و دل یاد گرفتم. حالا هم دارم به شما می گویم تا بدانید.

بعضی اوقات فکر می کنم و سوال های زیادی در ذهنم مرور می شود: چرا یکی باید زندگی داییم و دو کودک را خراب کند؟چرا خاندان بلک اینقدر با ماگل ها مشکل دارند ؟ چرا ولدرمورت باید بخواد دوقلو های پاتر رو رو بکشه؟ و ی عالمه سوال دیگر. هر شب قبل از خواب از خودم می پرسم چرا مردم به ولدرمورت می گن اسمش رو نبر یا همونی که می‌دونی ؟+خب دیگه فکر کردن بسه رایت فردا ربکا و رون قراره کمکت کننتا خونه رو برای تولدت تزیین کنی. راستی فردو جرج و جینی و پرسی هم میان ، شایدم بیل و چارلی هم بیان.خانم و آقای ویزلی هم میان . من عاشق خانواده ی ویزلی ام ؛ خانواده ای از جنس صمیمیت (این رو با اجازه از شعار هاگوارتزیون برداشتم🔮) آم ، البته اگه پرسی رو در خانواده در نظر نگیریم مهربونم تر به نظر میاد.

البته بجز خانواده ی ویزلی خانواده ی مالفوی ها هم آنجا بودن ، چون خاله سی سی میشه دختر عموی مادرم ، اونها ی پسر دارن به اسم دراکو . دراکو سر بدی نیست ، پسر خوبی هم نیست .اما همیشه به ویزلی ها بی احترامی می‌کنه مخصوصا رون . من و ربکا از رون دفاع می‌کنیم.دراکو از عصبانیت من می ترسه ؛ چون تنها کسیه که عصبانیت منو دیده. راستی پسر عمو ی خودم آرتین پسر عمو لریوس (اسم جدید با س😂) هم اونجاست اونم تازه می‌ره هاگوارتس یعنی هم سنیم پسر خاله هام و دختر خالم هم اینجاهستن بچه های خاله سلین. خاله یدونه دختر داره به اسم بانی و دوتا پسر به اسم های بوراک و دوروک انگار دوقلو آن ولی بوراک ۴ سال از دوروک و بانی بزرگتره

خب حالا باید فکر کنم چجوری ربکا رو شب نگه دارم. آخه باهاش صمیمی ام . ربکا میگه «روز تولد من نامه. ی همه میاد و بهتره وقتی نامه رو تحویل می گیریم خونه ی خودمون باشیم. و فرداش باید بریم کوچه ی دیاگون۰» صدای زنگ آمد فکر کردم ویزلی ها یا مالفوی هان آخه خاله سلین و شوهر خالم و بچه هامون با دایی لریوس و زنداییم و پسر پایین خونه‌ی ما بودن . ریگولوس هم که خیلی وقت بود غیبش زده بود . ( ایشون همه رو بجز دایی رلیوس(ساختگی ) و خاله سلین(بازم ساختگی) و مامان و بابام به اسم صدا می‌کنه ۰)مادرم گفت دخترم در رو باز کن + باشه مامان. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در را وا کردم. دستم رو گذاشتم روی دهنم باورم نمی شود چطور ممکن بود...... آخه چجوری اون آمده بود ....