
این مطلب و داستان شاید فقط یک انگیزه و همین طور تلاش برای این باشد که نشونم بدم به بعضی از افراد شبیه به خودم که کسی وجود داره که تا حدی درد یکسانی باهاشون داشته باشه.♥️❤️🩹
شاید روزها برای یک کودک خسته کننده بود.شاید شب ها برای یک کودک پیام آور سکوت بود.اما زمانی که این شاید شاید ها جمع شد.ان کودک به یک فرد عجیب تبدیل شد.بچه ای عجیب با رویا های خاص.اما روزی از راه رسید که تمام آن رویا ها را در آغوش کشید و اجازه عبور نداد.کودک بدون رویا به زندگی ادامه داد اما به خوبی می دانست که آن احساس عجیب در قلبش چیست.
با گذشت زمان کودک بزرگ و بزرگ تر شد،با افراد مختلفی آشنا شد.طرز فکر های مختلفی را با وجودش حس کرد.اما هیچوقت نتوانست آن سوراخ در قلبش را پر کند.این اعترافی از عشق نیست بلکه تنها احساسات صادقانه است.می گویند مشکلات و درد ها با زمان از بین می روند اما مشکلات او روز به روز در قلبش سنگینی بیشتری ایجاد می کرد.شب تا صبح در میان سکوت به احساساتش فکر می کرد،و از صبح تا شب در میان همهمه ها به واقعیت ها.
ان تفکرات و فکر کردن ها به جایی رسید که او از اجتماع فاصله می گرفت،حال آن کودک شاد تبدیل به نوجوانی با ترس از اجتماع تبدیل شده بود او جلوی خانواده اش با حرف هایی که به او زده بودند به سایه تبدیل شده بود.همانطور که گفتم او با دوستان زیادی آشنا شد هر چند نمی توان گاهی آنها را دوست خطاب کرد.هنگامی که او درد داشت هیچ کس جز خودش کنارش نبود.کسی را نداشت که با او حرف بزند.
با اینکه او تنها یک کلاس چهارمی بود درد بسیار زیادی را تحمل می کرد.و این هیچ ربطی به این نداشت که او به بدی تربیت شده است.بلکه خیر او از نظر دیگران نوجوانی بود که بسیار شایسته است.چه کسی فکر می کرد که آن دختر در واقع هیچ دوستی ندارد.دنیایی که برای او تنها از سود دیگران تشکیل شده بود و جای او با تفکرات متفاوت به ظاهر نبود ،عقربه زمان شمار که عبور می کرد او نیز تغییر می کرد.او به خوبی خنده ی نمادین را یاد گرفته بود.به خوبی احساسات فیک را فراگرفته بود و شاید این برای خودش تنها درد داشت.
درد...درد...درد... چه طنین عجیبی وقتی فرد با این احساس روبرو می شود معنایی ندارد.هر فردی تلاش برای بهبود خود انجام می دهد.و این تلاش با یک اتفاق شاید کوچک یا یک بهران احساسی ایجاد می شود و برای او نیز همین بود.با شروع دوره ی جدیدی از زندگی اش او شروع به تغییر کرد.رفته رفته بازیگر ماهری شد،از آن فضای تاریکی که برای خودش ساخته بود رفته رفته بیرون آمد و سعی کرد که فرد مفیدی باشد.مطالبی را خواند که برای سن خودش نبود و به ارائه ی آنها پرداخت.اما درست است او اکنون یک فرد اجتماعی بود پس چرا اینقدر احساس تنهایی داشت؟!
احساسات و تفکرات مختلف شاید بگویید این یکی از نشانه های قاتلان یا دانشمندان بزرگ بوده است.من نمی خواهم از هیچ طرفی دفاع کنم اما به راستی احساس تنهایی که آن لحظه احساس می کرد از زمانی که از مردم فاصله می گرفت بیشتر بود.او اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد و ارائه هایی انجام داد که برای هر فردی سخت بود.او که از صحبت کردن می ترسید شروع به ارائه دادن مطالب جلوی ۵۰۰ نفر کرد.این همه تغییر مطمئنا خبر خوبی را به گوش می رساند اما دیگر او آن دخت بچه ی مظلوم که برای همه عزیز بود در نظر خودش نبود.احساسات مبهم که مشخص نیست درست است یا خیر.درد بیان مردم که به او به چشم یک نوجوان و بچه نگاه نمی کردند و فکر می کردند او کامل عضوی جدا از جامعه است.
به عنوان آن دخترک به هر کسی شبیه به خودم می گویم ما عضوی جدا از جامعه نیستیم.این اعتقادات متفاوت و افکار متفاوت تا زمانی که به دیگری آسیبی وارد نکند اشکالی ندارد.سعی نکن شبیه به افرادی که به تو توهین کردند یا اذیتت کردند نشو و به افراد شبیه خودت که آسیب دیدند کمک برسان.و از افرادی که در معرض خطر هستند کمک کن.این مطمئنم تقاضای بسیار زیادی است.اما با این حال امیدوارم این مطلب نشان دهنده ی این به بعضی از افراد باشد که تنها نیستند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
خیلی ممنونم
زیبا و غم انگیز بود
ممنونم
فرصتتت
فرصت شدم
جایزه نداره