این رمان یه رمان معمایی جنایی هست
26 آوریل ۲۰۱۴
«ماماااااااااان! ، باباااااااااا!»
این را دختر بچه ای میگوید که پدر و مادرش درون اتش می سوزند و کاری از دست دخترک بر نمی اید.
***
ان روز صبح، ساعت هفت بیدار شد و با شور و شوق کسی که ان روز تولدش بود، جست و خیز کنان به طرف دست شویی رفت و بعد از شستن دست و صورتش و بستن مو هایش به طبقه پایین امد.
پدر و مادرش سر میز نشسته بودند و با هم حرف می زدند. دخترک با خوشحالی به طرف میز رفت و با صدای بلند سلام کرد.
مادرش بی مقدمه گفت« جنی(Jennie)، زود صبحانه ت رو بخور و برو حاضر شو. امروز کای کار داریم.» و با چشمکی شیطنت امیز جمله اش را تمام کرد.
ذهن جنی سریع مشغول شد: چه کاری؟ چرا مامان اونجوری چشمک زد؟ امروز که تولدمه، پس یعنی واسم کادوی خاصی گرفته ن؟
فقط به یک نتیجه رسید اما
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)