11 اسلاید پست توسط: تازه کار انتشار: 4 ماه پیش 343 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
-سال ۱۹۹۱ مهد کودک آلپ کوچک ،لندن-
ساعت تقریبا ۹ شده بود و کلاس با صدای دلنشین پرندگان آغاز می شد ، معلم که زنی جوان با موهای بور بود بچه ها را روی صندلی های چوبی مینشاند و خود جلوی آنها کنار تخته سیاه مینشست .
دنیل نفس عمیقی کشید ، امروز باید در مورد آرزو هایشان سخن میگفتند ، با قدم های آرام رفت و در گوش معلم آرزویش را زمزمه کرد . معلم ، خانم امیلیا هانتر ، اول کمی تعجب کرد اما بعد با لبخندی ریز که تلاش بر مخفی کردنش داشت با گچ بر روی تخته نوشت (( دنیل میخواهد پرواز کند))
- سال ۲۰۰۱ شهر نیویورک -
چندین روز از اسباب کشی آنها می گذشت و دنیل هنوز دلیل آن را نمیدانست ، با آنکه این موضوع از درون او را در نگرانی غرق میکرد اما آسمان حواس او را به خوبی پرت میکرد .
حالا که ۱۴سال داشت میتوانست درمورد ستاره ها بخواند و در فضایی بیش از دریای آسمان آبی غرق شود اما اتمسفر زمین هنوزم برایش معنی خاصی داشت .
برای آخرین بار به تصویر زمین ، خانه گرم و نرمش ، نگاهی انداخت و صفحه را ورق زد . ناگهان با صدای شکستن چیزی تمام افکارش پودر شد ، با سرعت راهرو را رد کرد
پله ها را دوتا دوتا پرید و به راهرو ورودی رسید ، چیزی که چشمان معصومش میدید دردناک بود ، برای او از فکر نابودی زمین هم دردناک تر بود . اشک ها از گونه سفید مادرش سر میخوردند و مادر با دستان خونی اش توان پاک کردن آنها را نداشت . با تمام وجود به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت ، نفس نفس زنان پرسید :(( چه خبره مادرجان ؟))
مادر میان نفس های بریده بریده اش گفت:(( پدرت ! ))
حالا تمام وجود پسر علامت سوال شده بود و شوک مغزش را مختل کرده بود. دقایقی گذشت و مادر در بغل پسرک آرام شده بود
کم کم مادر خود را جمع و جور کرد و نفس عمیقی کشید که پسرک گرمای آن را حس کرد ، درحالی که دستش را با تکه ایی از لباس سفیدش که تا زانو های نحیف و لاغرش را میپوشاند می بست ماجرا را برای دنیل تعریف کرد :((پدرت مرده )) بغضش باز گلویش را تصرف کرد (( تو راه با ماشین تصادف کرده ...))
چیزی در درون پسرک فشرده شد ، آنگونه که با خود فکر کرد اگر بیش از این فشرده شود الماس میشود !
این موضوعات ، این حقیقت که پدرش رفته بود ، احتمالا باعث این موضوع بود . ذهنش آشفته تر از همیشه بود ،هیچ چیز نمیفهمید و هیچ چیز به یاد نداشت ،اگر پدرش را به مرور زمان فراموش میکرد چه ؟
درحالی که در سیاهی غم از دست دادن ، درخشش نور آن سوی پرده ها توجه چشمان خیس او را جلب کرد ، غروب شده بود . آسمان. چرا آسمان را دوست داشت ؟ چرا آسمان هنوز آنقدر روشن بود زمانی که چشمان دنیل تار میدید ؟
به یاد داشت ،آن روز هایی که در مغازه عتیقه فروشی پدرش به تابلوی آسمان زل میزد درحالی که پدرش درمورد آثار گران قیمت حرف میزد او ساعت ها به آن نقاشی قاب شده روی دیوار
خیره می شد ، او عاشق آسمان بود زیرا هرروز زمانی که در مغازه پدرش در لندن وقت میگذراند ساعت ها به تابلو نگاه میکرد و با پدرش سر فروش اجناس مورد علاقه اش بحث میکرد . چه روز های خوبی بود ، آسمان و پدر .
باری دیگر غروب او را به خود آورد . باری دیگر آسمان او را آرام ساخت ، چشمانش حالا میدرخشید و می شد امید را در آن دید . ناگهان رشته افکارش با حس کشیده شدن دستی نرم و خسته بر موهای بور و بهم ریخته اش پاره شد ، مادرش بود . انگار میخواست به پسر کوچکش دلداری دهد مانند کاری که پسرش چند دقیقه پیش کرد و نقش تکیه گاه را بازی کرده بود .
چندین دقیقه بود که پسرش در شک بود و مادر تنها تکه های گلدانی که دقایقی پیش اتفاقی شکسته بود جمع کرده بود و خودش را نیز جمع و جور کرده بود
آن هفته به سرعت گذشت و اولین روز مدرسه اش در شهر نیویورک رسید . از میان کلاس ها با سرعت رد می شد تا بتواند سروقت به اولین جلسه کلاسش برسد ، نگاهی سریع به اطرافش انداخت هیچکدام از کلاس ها همنام کلاسی که معاون گفته بود به آن کلاس برود نبودند ، ناگهان هنگامی که ذهنش درگیر پیدا کردن کلاس بود به پسر جوانی با موهای مشکی که انگار سال ها از او بزرگ تر بود برخورد کرد و پخش زمین شد .
(( مراقب باش رفیق !))
دنیل که تازه متوجه شده بود روی زمین افتاده دستی بر روی کت مشکی اش کشید و گفت :(( عذر میخوام تازه آمدم !))
پسر دستش را گرفت و انگار که پری باشد در ثانیه بلندش میکند و یا لبخند بهش میگوید :(( اوه ،خوش آمدی ! می خوای بهت کمک کنم ؟))
(( چرا که نه آقای ... اسمتون ؟ ))
پسر خندید و با صدایی بلند که پرده گوش های دنیل را پاره کرد گفت :(( میگل درینکرتون هستم و لازم نیست آقا صدام کنی احتمالا همسن باشیم !))
دنیل درحالی که تلاش میکرد تعجبش را مخفی کند با چشمانی درشت خودش را معرفی میکند :(( دنیل مورفی هستم باید الان کلاس B1 میبودم ....))
ناگهان دختری دستشان را کشید و بدون هیچ حرفی فقط آنان را به سوی دری برد ، میگل انگار او را میشناخت پس به دنبالش بی چون و چرا رفت و فقط دنیل آن وسط با سوال های بسیار به سمت در ناخواسته می دوید .
نفس نفس زنان گفت :(( چه خبره ؟!))
دختر فریاد زد :(( دیرمون شده پسر !))
همه آنان با عجله وارد کلاس شدند و معلم که تازه داشت لیست حضور و غیاب را میخواند شوکه کردند.
(( خانم درینکرتون !!))
دختر جوان سریع روی صندلی خالی در ردیف اول نشست و درحالی که کیفش را جست و جو میکرد گفت :(( امسال که دیر نرسیدم استاد ! یک دقیقه هم زود رسیدم .)) و لبخند دندانی تحویل معلم داد . میگل انگار که از این رفتار تعجبی نکرده باشد گفت :
(( معذرت میخوام استاد ! دیگه تکرار نمی شه ..احتمالا )) و به سمت صندلی خالی کلاس کنار دختر رفت
معلم سرش را به نشانه تاسف تکان داد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت :(( مشکلی نیست همین طور که خواهرت گفت من زودتر آمدم )) بعد نگاهی به دنیل انداخت که حرکت چند دقیقه پیش دختر را هنوز هضم نکرده بود ، به او اشاره کرد و با صدایی بلند که پسر را از هپروت بیدار کرد گفت :(( تازه وارد خودت رو معرفی کن و برو بشین !))
دنیل سری تکان داد و با لبخند گفت :(( دنیل مورفی هستم و شاید بچگانه به نظر برسه ولی میخوام پرواز کنم! )) و به سمت صندلی خالی ته کلاس رفت که دقیقا روبه روی پنجره قرار داشت ، پنجره انگار لباسی از گرد و خاک پوشیده بود درحالی که روی لباسش به لاتین دو کلمه «خدا » و « قاضی » با ماژیک سیاه نوشته شده بود . ناگهان ایده عجیبی به ذهن پسر رسید ، نگاهی به اطراف کرد معلم سرگرم پیدا کردن گچ اش بود . ماژیک سبزی از کیفش در آورد و نوشته روی پنجره را با چند کلمه ساده تکمیل کرد ، فاصله بین کلمات آزار دهنده بود اما هنوز خوانا بودند . « خدا » ،« قاضی » ،« من » « است » ، خدا قاضی من است ، دنیل واقعا عاشق اسمش بود شاید برایش به اندازه آسمان با معنی بود.
زمان در مدرسه آنقدر طولانی به نظر میآید که انگار سال ها است که روی صندلی نشسته ای و به معلم که درمورد مهم بودن تاریم در زندگی مزخرفاتی را سر هم میکرد گوش میدهی ، البته که دنیل واقعا به آن حرف ها گوش نمیداد و تمام حواسش روی کبوتری جمع شده بود که در آسمان پرواز میکرد .
دخترانگار انتظار چنین جوابی را داشت ، با قدم های بزرگ مانند یک راهنما جلوی آنها حرکت کرد و آن دو پست سرش .پیش به سوی غذا و کلی حرف با دوستان .....
روی میز آبی رنگ سالن با ظرف های پرغذا و مخلفات نشسته بودند . سکوت حکم فرما بود ، البته موقع غذا اگر حرف بزنی خفگی ممکن از گردنت را بزند ،میگل که آخرین قاشق پودینگش را خورد ، مکث عمیقی کرد درحالی که لب هایش را گاز میگرفت ، انگار داشت به موضوعی برای شکستن این وضعیت فکر میکرد . بالاخره میگل سکوت را شکست :(( خب رفیق میدونی درمورد اون حرفی که زدی سرمعرفی ،همون پرواز کردن ، منظورت چی بود ؟))
دنیل گازی از ساندویچ کره بادام زمینی و مربایش زد ،تابحال کسی از او در این مورد نپرسیده بود معمولا مردم از معرفی اول فقط اسم طرف را آنهم برای گرفتن تقلب سر جلسه در حافظه کوتاه مدت خود ذخیره میکردند .
(( منظورخاصی ندارها فقط آسمان بهم حس خونه گرم رومیده انگار هرلحظه بیشتر بهش نزدیک میشم ، یکجورایی میخوام فقط به خونه برم نمیدونم چجوری ولی یک روزی حتما پرواز میکنم !))
دنیل انتظار داشت سالن از خنده آنها منفجر شود اما برخلاف انتظار او دختر و پسر روبه رویش با نگاه های جدی که کمی حس تحسین کننده درش مخلوط شده بود به پسر نگاه میکردند ، دنی جوان هرثانیه در آن یک دقیقه سکوت با خود الان الان میکرد که الان دیگر از خنده اش میکنند اما اینگونه نشد . بعد از یک دقیقه سکوت میگل دوباره سکوت را شکست :(( جالبه مورفین خیلی جالبه ))
دختر نگاهی به ساعت مچی اش کرد :((دیگه کافی میگ باید بریم ،الان که مدیر از دفترش بیاد بیرون .))
دنیل با تعجب به آنها نگاه کرد ، منتظر حرفی بود .
((تو نمیای ؟))
صدای میگل بود که داشت به سمت در خروجی میرفت و به دنیل اشاره میکرد دنبالش برود .
(( چرا که نه ))
(( خوبه ما به یک دیدبان نیاز داریم ))
از راهرو ها با عجله گذشتند، دنیل د سعی میکرد تا حد ممکن از پاهای لاغر مردنی اش التماس کند سریع تر بروند تا جا نماند .درهمین حال دختر نقشه را توضیح داد :(( اول ممنون که به عنوان دیدبان آمدی دنیل ، ما میخوایم به دفتر مدیر نفوذ کنیم پس این ماموریت همون اخراج شدنه ))
دنیل لبخند میزند ، عرق روی پیشانی اش را پاک میکند تا بهتر به نظر برسد :((مشکلی نیست به هرحال از اینجا خوشم نمیاد ..فقط دوتا سوال دارم ))
(( ممنون رفیق ، بپرس !))
(( دنبال چی میگردیم ؟ برگه امتحان !؟))
میگل خنده اش را کنترل میکند و به آب خوری تکیه میدهد :(( نه معلوم که نه اون کار رو آلوین دیروز کرد و لو رفتیم ! ما فقط میخوایم دفترچه خودمون رو پس بگیریم ))
دنیل میخواست بیشتر بداند اما حرکت دست دختر که به آنها اشاره میکرد حرکت کنند فرصت را گرفت .آخرین پیچ هم رد کردند و حالا میتوانستند دفتر مدیر را ته راهرو ببینند ، با احتیاط قدم برمیداشتند اما نباید سرعتشان کم میکردند ، زنگ کلاس بدون توقف به دنبال آنها میدوید .
(( سوال دوم رو بپرس پسر باید عجله کنیم))
(( خب اسمت چیه ؟))
دختر لحظه آیی به طرفش چرخید و به خود اشاره کرد ، بله خود او .
((من درینکرتون هستم ، شارلوت درینکرتون))
دنیل لبخند زد خواست چیزی مانند خوشبختم بگوید اما باصدا میگل سرجاش میخکوب شد .
(( وای نه ، دیر رسیدیم ))
دنیل نگاهی به اطراف میکند ، کمی آن طرف تر از دفتر کنار کمد یک دختر ر با موهای طلایی ایستاده بود دوناتی نوش جان میکرد و اطراف را بررسی میکرد ، انگار پلیس باشد.
(( قضیه چیه ؟بریم ))
شارلوت دستش را دراز میکند و مانع حرکت او میشود .
((اون دختره موذی مأمور رفت و آمده ، اگه ببینه میریم دفتر کارمون تمومه ))
دنیل نگاهی به دختر،شارلوت، کرد که با جدیت این را زمزمه کرد ، موهای مشکی و چشم های سبز که با حرکات تند و تیزش او را شبیه گربه سیاه میکرد .
((من یک ایده آیی دارم،مورفین ))
چشمان سبز میگل محکم و جدی به او نگاه میکرد که کمی پسر بلوند را معذب میکرد انگار قرار بود از آن چشم ها چیزی بفهمد، نگاه میگل را دنبال کرد که از او به سمت اتاقی با در آبی ،اتاق مدیر ، میچرخید و بعد به سمت شارلوت میرفت .دنیل باهوش بود و آنقدر سریال جاسوسی نگاه کرده بود که متوجه نقشه درذهن پسر شود حداقل متوجه بخش اصلی آن شود ، با شارلوت ادامه بده .میگل با نگاهش به او فهماند که میخواهد جایشان را عوض کند مانند آن بخش داستان که قهرمان داستان باید همراه وفادارش را ول کند و به سوی غار غول مرحله آخر برود درحالی که همراهش دارد سپاه دیو را معطل میکند .یا حداقل این برداشت پسر بلوند بود .
شارلوت توجه اش روی میگل بود که قهرمانانه به سمت دخترموطلایی میرفت و برای دختر دست تکان میداد . میتوانست صدای بگو و بخند آنها را بشنود ، از آنجایی که مدت زیادی بود که دختر ، جولیا دین ، را میشناخت که با ورود میگل به صحنه مطمئن شود نقشه با موفقیت پیش میرود ، عشق اول یک دختر همیشه بهترین نقشه پشتیبانی است که میشود داشت .
دست دنیل را گرفت و با قدم های آرام به سمت دفتر رفت ، قفل نبود که برای مدیر سربه هوای پیرشان عجیب نبود . نگاهی به اطراف کرد میگل سرگرم جلب توجه جولیا با داستان های من درآوردی قهرمانی هایش در راگبی بود و تمام توجه دختر روی او بود .سریع وارد دفتر شد ،دنیل در را پشت سرش به آرامی بست و آهی کشید.
(( خب خب اون پیرمرد دفترم رو کجا گذاشته ))
شارلوت شروع کرد گشتن و تک تک کمد هایی که قفل نبودند ، دنیل میز چوبی مدیر را گشت ،سطح میز با برگه های مچاله شده بود که رویشان قهوه ریخته بود پوشیده شده بود و تشخیص رنگش آسان نبود .
سکوت در آن دقایق حساس که انگار ساعت ها طول میکشد فقط استرس دنیل را بیشتر میکرد او فقط میتوانست صدای پخش و پلاس شدن کاغذ ها اداری را بشنود ، اصلا نمیدانست چرا قبول کرد با آنها بیاید درسته از این مدرسه خوشش نمی آید اما اخراج شدن در روز اول برای یک خلبان در آینده دردسر ساز می شد .
((خب اون کتاب چیه منظورم اینکه چه شکلی که پیداش کنیم ؟)). از لحنش معلوم بود که فقط میخواست با صحبت استرسش را کم کند .
شارلوت اول میخواست به حرف هایش بی محلی کند و تمام حواسش را روی پیدا کردن دفتر بگذارد اما آن وجدان وجودش نمیخواست بیش از این دنیل را اذیت کند آن هم وقتی یک روز هم از آشنایی آنها نمیگذشت .
((دفتر ، یک دفترچه قدیمی آبی که صفحه اولش نوشته برای آدام درینکرتون سال۱۹۸۸.))
دنیل متوقف شد ، تا الان متوجه نسبت خونی دختر و پسری که ملاقات کرده بود شده بود پس شاید صاحب دفترچه برادرشان بود یا یک نوع یادگاری بود که از خانواده اشان به آن دو ارث رسیده ، هرچه بود نام خیلی آشنایی برایش بود انگار سال ها پیش چنین اسمی را شنیده باشد.
"درینکرتون" ها درکل برایش آشنا بودند .
((درینکرتون ؟))
شارلوت خواست جواب دهد اما خاطرات صاحب دفتر به سرعت نورون در ذهنش تکرار شد . آدام ، موقرمزی که به پدرشان رفته بود . خاطرات آن روز در لندن را به خوبی به یاد داشت ،یک مسافرت بلند مدت که در یک روز تمام شد . باران میبارید ،دخترو پسر مو کلاغی از پنجره منتظر صاحب خانه بودند ،تا آنکه صدای تلفن آنها را از کنار پنجره جدا کرد . پسر بچه تلفن را برداشت و وقتی قطع کرد بغض گلویش را تصاحب کرده بود . باران از پس خاموش کردن یک آتش به تنهایی برنیامده بود اما توانسته بود آتش قلب یک آتش نشان موقرمز را خاموش کند . همان که کلمات از سد بغض گذشتن و بیان شدند اشک ها روی گونه پسر مسابقه دو گذاشتند و با چنان سرعتی پایین می آمدند که صورت پسر در چند ثانیه خیس شده بود ، میخواست بدود و زیر باران برود شاید آتش نشانش بیرون باشد .
دختر با سرعت درحالی که دست پسرک گریان را گرفت و بیرون رفت ، دوید و دوید درحالی که باران اشک هایش را میپوشاند . کنار مغازه عتیقه فروشی ایستاد، مغازه آیی که برادرش برایش تعریف کرده بود قبلا در آنجا کار میکرد .
صدای برادرش را میشنید که گریه میکرد و از او میخواست برگردند خانه اما دختر نمیتوانست این موضوع را قبول کند ، هنوز میخواست آتش نشانش دنبالش بیاد ، مثل همیشه . ناگهان صدای یک پسر بچه توجه اش را جلب کرد ، پسری کوچک از در نیمه باز مغازه بیرون آمده بود و به آنها نگاه میکرد . پسر بلوند دستش را دراز کرد و روی سر پسرک کشید و بعد درحالی که چیزی پشتش قایم کرده بود به سمت دختر رفت ، کلمات نامعلومی گفت و چیزی که پشتش بود را به دختر داد و گفت :(( صاحبش دیگه نمیاد پس میدمش به تو تا آتش درونت رو بنویسی میدونی آروم میشی این رو یک آتش نشان بهم گفته پس حتما درسته، گربه سیاه !))....
آن روز طولانی به وضوح یادش بود اما هیچوقت نتوانست چهره پسر بلوند را به یاد بیاورد .
(( شارلوت! فکر کنم پیداش کردم ))
دنیل با لبخند به سمتش می آمد درحالی که دفترچه آبی در دست داشت ، شارلوت از هر فاصله آیی میتوانست آن دفترچه را تشخیص دهد .
((خودشه ))
دفترچه را از دست های پسر بلوند قاپید و در آغوش گرفت . با تمام وجودش از دنیل ممنون بود ، میخواست ازش تشکر کند اما با صدای میگل که کلمه رمز "میگ میگ" را غیرمستقیم فریاد میزد بیخیال شد و دست دنیل را گرفت ،
به سرعت از پشت سر جولیا که چشمانش روی عضلات نداشته میگل جمع شده بود و دویدند تا به کلاسی خالی در آن سوی راهرو رسیده اند و در آن از دست هرگونه.
دنیل نفس نفس میزد و به شارلوت که هنوز دفترچه را هنوز به بدنش فشار میداد و از بودنش مطمئن میشد نگاه میکرد ، تنها صدایی که در اتاق خالی شنیده میشد صدای نفس های نامنظم آنها بود . دنیل نگاهی به اطراف کرد ، بوم های نقاشی که بعضی هایشان تازه بودند و وسایل نقاشی که همه جا پخش بودند .آن تصویر از کلاس طراحی حس شب پرستاره را میداد .
((ممنونم دی ))
شارلوت درحالی که دفترچه را ورق میزد این را گفت ، صدایش پر از حس قدردانی بود . دنیل به سمتش رفت و به میز تکیه داد تا بتواند دفترچه را بهتر ببیند ، چندین طراحی و کنارشان نوشته هایی که انگار ساعت مشغول آنها بودند .
شارلوت متوجه نگاه خیره دنیل روی دفترچه میشود ، آزاردهنده بود اما حس آنکه شخصی آنقدر محو ساخته های او شود گرمایی ساطع میکرد که دیگر اهمیتی نداشت دنیل چقدر زل بزند .
((قشنگه .... داستان هات معرکه ان و با نقاشی ها یک کتاب کامل میسازن ! ))
شارلوت به خود آمد ، تاحالا کسی از نوشته هایش تعریف نکرده بود ، جز دبیر انشا .لکنت گرفته بود ، گوش هایش سرخ شده بود .
((من ....خب ممنون ولی آنقدر هم قشنگ نیستند))
شارلوت دنیل را میدید که با دلایل کاملا خودساخته حرف های شارلوت را انکار میکرد . تاحالا آنقدر به یک شخص دقت نکرده بود ،کک و مک ها روی پوست سفیده اش خانه کرده بودند . موهای بلوند دنی که زمانی با خط نور برخورد میکند مانند طلای ناب میدرخشند، مثل الان که جذابیت حرف هایش را چندبرابر میکرد .
(( میدونی من کتابت رو به همه نشون میدم!))
دنیل جوان با چشمانی پر از امید و نشاط به دفتر نگاه میکرد ، حرف هایش نیازی به توضیح نداشت اما نمیشد ندای تعجب خود را خفه کرد .
(( چی ؟!))
(( داخل نمایشگاه شرکت میکنید!))
((گالری استعداد یک....نه ))
دینگ دینگ !
صدای زنگ بود، زنگ ناهار به سرعت برق تمام شده بود و کلاس بعدی آنها تا دقایقی دیگر آغاز میشد . دنیل برنامه را حفظ کرده بود ، کلاس طراحی کلاسی بود که باید میرفتند ، چه شانسی .
با صدای زنگ بچه های کلاس یکی یکی وارد کلاس طراحی شدند و اولین نفر میگل بود که انگار کل حیاط مدرسه را دویده بود تا آنها را پیدا کند ، میخواست آنها را سوال پیچ کند که ماموریت چه شد اما با وجود هیاهو بچه ها حتی نمیتوانست نزدیکشان شود ، با دیدن دفترچه آبی در دستان ظرفیت خواهرش نفس راحتی کشید و به سمت بومش رفت .
درکلاس امروز همه یک بوم داشتند ، یک قلم و هزاران ایده برای واقعی کردند ، موضوع نقاشی آزاد بود و زمان بسیاری هم مختص آن بود. همانطور که بچه ها مشغول بودند معلم در میان آنها قدم میزد که کمی دنیل را مظطرب میکرد .
(( واو میگل جوان !))
مرد جلوی نقاشی میگل ایستاد درحالی که دستش را روی شونه او میزد و صد آفرین میگفت ، عینکش را کمی جلو و عقب کرد و بوم میگل را از زوایای مختلف زیرنظر گرفت.
((دریک کلمه آقای درینکرتون ،خارق العاده است !))
یک ساختمان ، درمیان باران که میدرخشید .آتش بود انگار ساختمان در آتش غم خود میسوخت و باران عشق برای خاموش کردن آن کافی نبود ، کمی که به نقاشی خیره می شدی متوجه سه کودک در آن نقاشی میشدی . دوتا از آنها گریه میکردند و دیگری دستش را به طرف آنها دراز کرده بود و به آنها یک چیز کوچک را میداد ، آنقدر کوچک که در کف دستش جا میشد ،یک قلب .
دنیل محو بوم شده بود. محو آن نقاشی ، چیزی درمورد آن وجود داشت که دنیل را در خود غرق میکرد ،یک حس آشنا پنداری و درک ، افسوس که هرچقدر به آن نگاه میکرد فقط تصاویری مبهم در ذهنش تکرار می شد و تکرار می شد .
(( پس لطفاً به شرکت در گالری مدرسه فکر کن پسر ،باشه ؟!))
معلم به سختی از شاهکار هنری میگل جدا شد و به سمت دنیل رفت ، هرچه که او میگفت برای دنیل مهم نبود ، چیزی که نماد او بود ، نماد دنیل .
(( برج الیزابت درسته؟))
مرد لبخند دلگرم کننده آیی به نقاش زد و ادامه داد :(( برفراز آسمان برج الیزابت اسم خوبی درسته ؟))
دنیل از آنکه معلم به آسمان توجه کرده بود شوکه شد ، چند دقیقه طول کشید تا متوجه شود .
دنیل با لحنی گیج گفت :(( خوبه! بله فکر کنم ))
(( جوری که برج رو کشیدی ماهرانه و پر جزئیات فکر کنم اهل انگلستان باشید درسته اروپایی ؟))
((بله و دنیل مورفی هستم! ))
معلم میخندد و به سمت دیگر کلاس میرود . برای دنیل سوال بود چرا هیچکس او را به اسمش صدا نمیکند ، دنیل آنقدر طولانی بود ؟ .
میگل درحالی که به دنبال رنگی فرضی میگشت خود را به دنیل نزدیک کرد .
((پیس مورفین! پیس پیس مورفین !))
(( آه ...چه خبره ؟))
((به خاطر پس گرفتن دفترچه ...ممنون ))
دنیل میگل را میدید که ماهرانه قلم را روی صفحه می کشید و از چند حرکت سایه های محو ساختمان را میساخت ، استادانه بود .حدس میزد طرح های در دفترچه هم کار او باشد.
چیزی ذهن دنیل را مشغول کرده بود و آن چیزی غیر از شام امروز بود ، دوقلو های درینکرتون ، یکی مینوشت و یکی میکشید ، استعداد های خالص بودند اما به گونه ایی رفتار میکنند انگار هیچ فرقی ندارند. . این موضوع دنیل را عصبی میکرد ، جز اراده سخت پسرک استعدادی نداشت دنیل حتی مطمئن نبود استعداد حساب میشود یا نه .
(( میگل چرا داخل گالری شرکت نمیکنی ؟))
حرکت دست میگل متوقف شد ، دنیل هم اکنون یک سوال حساس پرسیده بود که جوابش را خود میگل هم نمیدانست . نفس عمیقی کشید و دوباره قلم را دستش گرفت و گفت :((نقاشی های من تنهایی هیچی نیستند ، فقط تو نمیفهمی )) نگاه در چشمان پسر پر راز و احساساا ناگفته بود که دنیل مطمئن بود برای میگل کشیدنشان آسان تر است تا گفتن آنها .شارلوت هم همینطور ،نوشتن .
دنیل کنجکاو بود و قلبی به وسعت آسمان داشت ، عمرا بیخیال درینکرتون ها می شد .
(( هر کدوم داستان خودش رو داره که بدون هم بی معنی هستند درسته ؟)) می شد از چشمان گشاد شده و حرکت قلم روی بوم تشخیص داد که جواب درست بود ،ادامه داد :
((نقاشی های تو و نوشته های شارلوت مجموعه کامل اند واسه همین در گالری شرکت نمیکنید درسته ؟))
دهن میگل از تحلیل پسرک باز مانده بود ، آنها مطمئن یک روز بود هم را میشناختند و یک روز بود که دنیل به این مدرسه آمده بود .این همه اطلاعات و تحلیل آن به بهترین شکل ،دنیل عجیب ترین پسری بود که تاحالا ملاقات کرده است.
((درسته اما تو چجوری فهمیدی؟! ))
((من چشم های تیزی دارم، داخل دفتر رو نگاه کردم و براساس چیزهایی که دیدم تحلیل کردم .))
میگل نمیتوانست تعجبش را مخفی کند اما باید خودش را جمع و جور میکرد، همین شکلی هم در دید دنیل احمق به نظر میرسید .
((میخوام داخل گالری شرکت کنید و من نقش مدیر برنامه هاتون!))
(( وایستا...چی ؟))
(( مدیر برنامه میدونی برای ردیف کردن جاتون در گالری و اجازه اجرا دونفره !))
((اجرا دونفره ؟!))
درحالی که میگل هر لحظه بیشتر گیج می شد ،دنیل به دنبال راهی بود که منظورش را توضیح دهد .
(( منظورم اینکه همزمان با نوشته ها نقاشی ها رو نشان بدیم یعنی در یک بخش باشند !))
این نقشه عالی بود ، عجیب و غریب ولی شدنی .اگر آثاری مثل مونالیزا یک دفترچه داشتند که داستان پشتشان را توضیح دهد آنقدر درگیر تئوری ها نمیشدند .آخه مونالیزا چه ربطی به آدم فضایی ها دارد ! . میگل این ایده را دوست داشت ، اگر باهم به اصطلاح دنیل "اجرا میکردند" شارلوت دیگر نمیترسد نوشته هایش را جلوی چشمانش پاره کنند و خود او نمیترسد نقاشی اش قربانی محیط زیست شود.
درحالی که میگل در افکارش گم شده بود متوجه دست دنیل میشود که به سوی او دراز شده بود ، نشانه توافق .
میگل قلم را کنار بوم گذاشت و با دنیل دست داد ، توافق کردند .
((بزن بریم برای نمایش اصلی ؟))
(( یک نمایش بزرگ سه نفره ؟))
(( بزرگترین نمایش !بهم اعتماد کن نمایش ۱۱سپتامبر ۲۰۰۱عالی میشود !))
((حرکت اضافی نکن مورفین !))
میگل آن را باری دیگر برای دنیل تکرار کرد و دست به قلم شد ، فقط بال ها مانده بود و بعد داستان تصویری آنها شروع میشد . گالری استعداد فردا بود ، میدان تایمز انتظار آنها را میکشید .
((فکر میکردم فقط برنامه ریزی کنم نه مدل !))
(( مدل نیاز داشتم و به تو بیشتر از شارلوت بال میاد .))
((من فرشته واقعی ام بال نمیخوام !))
شارلوت به مشاجره آنها میخندد درحالی که داستان کوتاه اش را باری دیگر برای اطمینان از مرور میکرد، داستان درمورد ماجراجویی یک پسری که از سقوط هواپیما زنده ماند . پسری که در آسمان دوباره جان تازه گرفت ،پسری که پرواز میکرد .
((تمام شد !))
میگل این را گفت و بوم را برعکس کرد ، پایان داستان نمایان شد ،یک پسر با بال هایی بر فراز آسمان میرفت . این نقاشی مورد علاقه دنیل بود شاید به خاطر آنکه از روی خودش الهام گرفته و مدل آن بود .
((عالی !))
دنیل با آن بال های مصنوعی مخصوص تئاتر به پرتره خود نگاه میکرد ، زیبا بود .یعنی زمانی که او پرواز میکرد نیز همانقدر زیبا بود ؟
شارلوت نگاهی به دفترچه اش کرد و جزئیات کار برادرش را بررسی کرد ، پسری سیاه و سفید در میان آسمان آبی .
میگل نگاهی به ساعت کرد ، نه شب بود . فردا باید صبح زود به میدان تایمز میرفتند و بخش خود را آماده میکردند
:((دیگه بریم فردا باید ساعت۷ بریم !)) و درحالی که کوله پشتی اش را با چند نوع قلم پر میکرد به دنیل اشاره کرد بیخیال بال ها شود .
دنیل آهی کشید و بال ها را روی میز گذاشت ، آماده رفتند بودند ،آماده یک روز بزرگ.
(( ۱۱سپتامبر ۲۰۰۱ !))
شارلوت چراغ را خاموش کرد و در را محکم بست .
(( یک اتفاق بزرگ در راه است !))
-9/11/2001 نیویورک سیتی -
-۷:۵۵ دقیقه صبح -
دنیل با صدای مادرش از خواب میپرد که اسمش را با عصبانیت فریاد میزد ، چندین بار پلک زد و سعی کرد فریاد های مادرش را ترجمه کند .
((دنیل مورفی !))
نگاهی به ساعت انداخت تا شاید دلیل فریاد های خشمگین مادرش اول صبحی را بفهمد ، ساعت ۷:۵۵دقیقه بود ! پس برای همین مادرش آنقدر سروصدا میکرد ، دیرش شده بود .
دنیل سریع حاضر شد و درحالی که از پل ها پایین میرفت موبایلش را چک کرد ، هزاران پیام از شارلوت و میگل با محتوای «کجایی ؟!!» داشت و بیست تماس از دست رفته از درینکرتون ها داشت . به آشپز خانه رفت ، مادرش با دیدن او سریع ساندویچی درست کرد و در حلق دنیل فرو کرد .
((دیرت شده دنی ! ))
(( مشکلی نیست .میتونم پرواز کنم و برم میدان تایمز))
((بیخیال این فانتزی ها شو و بجنب !))
دنیل سری تکا داد ، تلاش کرد حرف مادرش را نادیده بگیرد و با عجله از خانه بیرون رفت ، دوچرخه آبی آسمانی اش را برداشت و رکاب زد . باید میرفت و نقاشی را برمیداشت ، برگ برنده آنها هنوز در کلاس هنر مدرسه بود .
جلوی مدرسه ایستاد و با سرعت وارد کلاس شد ، پارچه را از روی بوم کشید و برای چند لحظه محو آسمان درون نقاشی شد آسمانی که پسرنقاشی درش پرواز میکرد .
تابلو را محتاطانه در دست گرفت و راه افتاد ، درحالی که حواسش بر روی نقاشی بود از پیچ کوچه ها گذشت و به خیابان های شلوغ رسید و از وسط خیابان میگذاشت. آسمان بالای سرش درهنگام اول صبح زیبا تر دیده می شد ، نگاهی به اطراف انداخت هنوز چند ثانیه از چراغ قرمز ماشین ها باقی مانده بود، پایش را روی پدال گذاشت و حرکت .
بوم!!!!!!
دنیل خشکش زد ، صداهای اطرافش آنقدر بلند بود که متوجه بعضی هایشان نمی شد .
دوقلو ...نکند منظورشان شارلوت و میگل باشد ؟ ....برج ،درسته حتما صدا از برج های دوقلو بود ، خیالش راحت شد .خواست حرکت کند اما پاهایش حرکت نمیکرد ، چشمانش تار بود و تنها چیزی که می دید آسمان بود .
دنیل بر زمین افتاده بود ،موهایش در رود سرخی که منبع اش سرش بود فرو رفته بودند . تابلو کنارش افتاده بود ،میتوانست ببیند که قلم سرخش بال ها را به چه وضعیتی انداخته بود . بال های سفید و پاک پسرنقاشی حالا با هاشیر های سرخ قاطی شده بود و نمای تازه آیی به آن بال های کلیشه آیی میداد .
حس خوبی داشت ،درحالی که حرکتی نمیکرد انگار از همیشه بیشتر به آسمان نزدیک بود . او داشت پرواز میکرد !
((مامان ببین من میتوانم پرواز کنم ))این آهرین ندای ساکت او بود درحالی که به سمت آسمان پرواز میکرد .
او فقط یک آرزو داشت ،میخواست پرواز کند روی ابرها راه برود و برای مادرپیرش دست تکان دهد و آن روز زمانی که برج ها سقوط میکردند او به آرزویش رسید ،پرواز کرد .
خدا قاضی عادلی برای او نبود ؟
-The end -
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
240 لایک
فکت دوست داشتنی: قرار بود اسم دنیل جیمز باشه
@Miss lona
ماله ترویس اسکاته... مامانه ترویس اونه به خاطر اینکه میخواسته خواننده شه از خودش میرونه و بعد از سال ها وقتی ترویس بزرگترین کنسرتشو برگزار میکنه مامانش اونجا بوده... حمایتاش انقدر زیاد بوده که جعمیت اونو رو دستاشون بلند میکنن ، بعد ترویس رو به مامانش میگه : مامان نگاه کن من دارم پرواز میکنم
______
بدونید جمله و ایده از کی بود
@تازه کار
لایک جدیدتستچی خدا قاضی عادلی برای او نبود؟ را لایک کرد
______
انتظار نداشتم^^ ممنون از وقتی که گذاشتید
وای بالاخره منتشر شد؟
ملت بدونید من کمکش کردم ویرایش کنه😔🤝🏻
*بخاطر لایک و بازدید و کامنتها اصلا حسودی نمیکنم.. ولی خب حقته داستانت خیلی خوب بود>
البته لذت که...آخرش اشک داشت🥲
هم...
زیبا بود، لذت بردم!✅🌝
ممنون از بازدید شما
واقعا متن زیبایی بود و زبونم بند اومده !
ممنون از نظر شما و وقتی که صرف کردید.
چراا اینجوری تموم شد نههههه
نهه؟
@تازه کار
اگر میتوانستم پرواز کنم ، پرواز نمی کردم ، من از پرواز میترسم ، زیرا همه رفتگان پرواز کردند...
______
شاید زیباترین جمله ای که شنیدم،
عالی بود تازه کار، موفق باشی
سپاس!
:>
خیلی قشنگ بود
ممنون از نظر شما!