15 اسلاید صحیح/غلط توسط: Jungseok انتشار: 4 سال پیش 411 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
دوستان گرامی پارت اخر تقدیم نگاهتون. شرمنده یکمی دیر شد واقعا این چند وقته اوضاع رو به راه نبود.
پوشش یبار مصرفم رو عوضکردم و توی ی پلاستیک پیچیدم و دور انداختم. یه روپوش دیگه پوشیدم و سمت بخش محافظت شده(بیماران غیر کرونایی) رفتم تا به بیمارام سر بزنم.... ا/ت:( سلام اقای شین، امروز حالتون چطوره؟) اقای شین:( امروز خیلی بهترم دخترم. خسته نباشی عزیزم.) ا/ت:( ممنونم پدر جان... خب علائمتون هم همه رو به بهبود ان. خوب دارید پیشرفت میکنید. مطمئن باشید بزودی مرخص می شید.) شین:( ممنونم دخترم. امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم.) ا/ت:( ممنونم پدر جان. استراحت کنید.) ب چندتا بیمار دیگه سر زدم و متوجه شدم ساعت از چهار گذشته. رفتم و لباسم رو دور انداختم. یه نفر برامون ساندویچ اورد و با یکی دوتا از همکار ها ایستاده داشتیم ساندویچمون رومیخوردیم. [همه اینارو تو بیمارستان دیدم. کادر درمان خیلی سختی میکشن] گوبیون:( هه جین حالت خوبه؟) ا/ت:( چطور؟ اره هنوز نگرفتم.) گوبیون:( چرا چند روز نمیری خونه و استراحت نمیکنی؟ از روزی ک کرونا اومد ی روز هم ندیدم بری خونه.) ا/ت:( مگه خود تو رفتی!! من مشکلی ندارم ب فکر من نباش.) گوبیون:( من بیشتر از خودم نگران توام. میترسم مریض بشی انقدر کار میکنی.) ا/ت:( تو بجای اینکه انقدر.....) پرستار:( دکتر! دکتر! بخش دوازده اوضاع وخیمه!!) ساندویچ هامونو همونطور نصفه گذاشتیم روی میز و پوشش هامونو پوشیدیم و دویدیم بیرون. توی بخش دوازده وضعیت خیلی وخیم بود. چهار تا از بیمار ها نفسشون بند اومده بود و اکثر دیگه حالشون بد شده بود. هر کدوممون به دو نفر سرویس دادیم.... ________ ________ متاسفانه دو نفر دیگه هم قربانی شدن. نمیتونستم احساس عذاب وجدانم رو پنهان کنم. تو یه روز اینهمه قربانی دادیم.....
دیگه خسته شده بودم. این وضعیت چقد میخواست طول بکشه؟ درسته که الان یه دکترم ولی جایی که هستم، اصلا شبیه چیزی نیست ک من، هشت سال پیش با خودم رویا پردازیش کردم. میخواستم زودتر بهش برسم و مدام جهش میزدم. تمام این سالها بدون هیچ تفریح و ازادی همه چیزو از خودم گرفتم که زودتر ب چی کمیخوام برسم. سال دیگه تخصص قلب و عروقم رو میگیرم ولی این واقعا، اون زمانی نیست ک با گرفتن مدرکم، خوشحالی کنم..... پرستار:( دکتر یو!! دکتر یو!!) ا/ت:( چیشده؟) پرستار:( دکتر پارک توی اتاق عمل هشت هستن یکی از بیمار ه دچار سکته قلبی شده. ایشون گفتن فوری برای جراحی اماده بشید.) ا/ت:( باشه الان میام.) بلند شدم و سمت اتاق جراحی رفتم. بیرون اتاق عمل، لباس هامو عوض کردم و خودمو زد عفونی کردم و لباس مخصوص و ماسک و دستکش پوشیدم و وارد اتاق عمل شدم. الان من فقط بعنوان دستیار میتونم کار کنم. البته مدتی میشه ولی هنوز خودم شخصا، مسئولیت ی بیمار رو ب عهده نگرفتم. جراحی رو شروع کردیم و......
دیگه واقعا هیچ جونی برام نمونده بود. تمام تنم خسته بود و احساس میکردم اگه چشمامو ببندم همینجا بیهوش میشم. لنگ لنگان سمت بخشمون میرفتم ولی ی لحظه سرم گیج رفت و باعث شد نتونم خوب ببینم و به دیوار تکیه بدم. سرم رو چسبوندم به دیوار و نشستم روی زمین. چقدر دیگه قرار بود طول بکشه؟ تازه وضع اینجا تویکره به نسبت بهتره بقیه دکترای بقیه کشورای قرمز چی میکشن. این حرف باعث شد نخوام ضعف نشون بدم. بلند شدم رفتم سمت اب سرد کن و یه لیوان اب نوشیدم. سمت راستم در خروجی بیمارستان و بخش اورژانس بود. چقد دلم میخواست اون سمتی بدوم. چند دقیقه برم بیرون و هوا بخورم. ولی اون هوا هم همینه دیگه.ویروس همه جا هست. همینطور تو فکر خودم بودم که یه اورژانس وارد محوته حیاط بیمارستان شد و یه بیمار با همراهش ک یه پسر قد بلند بود بیرون اومدن. رفتم سمت امبولانس تا وضعیت بیمار رو چک کنم. با اینکه یکمی تار شده بودم اما کاملا مشخص بود بیمار حمله قلبی کرده و باید فورا عمل بشه. ا/ت:( سابقه ی بیماری دارن؟) پسره:( بابا. بابا لطفا بیدار شید. پ جان.) ا/ت:( اقا لطفا خودتون رو کنترل کنید.)..... رومو برگردوندم سمتش. اون... اون... دوباره به بیمار نگاه کردم و سعی کردم چشمامو واضح کنم. اون پسر... این بیمار....
چطور ممکنه؟ این همه مدت سعی کردم فراموشش کنم، چشمم بهش نخوره، و حالا بعد هشت سال، اینجا، اینطوری... رومو برگردوندم و به پرستار هو نگاه کردم. ا/ت:( پرستار هو، سریع برو و به دکتر یونگ بگو... نه ایشون بیرون از بیمارستانن. برو به دکتر سانگ بگو جراحی فوری داریم.) درسته که اون تهیونگه و این بیمار بابای تهیونگ، ولی یادم نرفته چه دین بزرگی ب ایشون دارم. نباید بزارم بلایی سرشون بیاد باید همین الان جراحی بشن. ا/ت:( فوری منتقلشون کنید به اتاق عمل.) پرستارها:( بله.) تهیونگ:( دکتر، حالش خوب میشه؟ خواهش میکنم، نزارید بلایی سر پدرم بیاد.) چرا؟ چرا اینطوری اشک میریزی؟؟؟ ضربان قلبم ب شدت افزایش گرفته بود. مطمئن بودم نوار قلبم از خط B بالا میپره.(ضربان قلب قوی) ولی باید خودمو کنترل کنم. بنظر منو نشناخته. ا/ت:( دکتر سانگ از بهترین جراح های اینجان. میتونید به ما اعتماد کنید. لطفا همینجا بایستید.) پدر تهیونگ رو وارد اتاق عمل کردن. دکتر سانگ هم ک تو اتاق استراحت بودن اومدن و جراحی رو شروع کردیم. با اینکه اصلا حال خوشی نداشتم ولی دستیار دکتر سانگ شدم و وارد اتاق شدیم. همینطور که ایشون داشتن جراحی رو انجام میدادن، لحظه ای چشمم رفت و متوجه نشدم چیشد که زخمی شدن. از دستشون به شدت خون میرفت و قلب بیمار هم در لحظه باز بود. سمتشون رفتم و کنارشون نشستم. ا/ت:( دکتر سانگ حالتون خوبه؟ یه باند بدید!!) دستشونو با دستمال گرفتم ولی خون زیادی میومد. دکتر سانگ:( دکتر یو، من نمیتونم اینجوری ادامش بدم. تو باید تمومش کنی.) ا/ت:( من؟؟!! ولی دکتر سانگ من هنوز تخصصم رو نگرفتم. من هیچ جراحی نداشتم.) سانگ:( تو از پسش بر میای. تخصص فقط ی مدرکه مهم مهارته که تو داری. از پسش بر میای پس انجامش بده.) دوتا از پرستار ها کمک کردن و دکتر سانگ رو بردن بیرون..
چطور ممکنه؟ این همه مدت سعی کردم فراموشش کنم، چشمم بهش نخوره، و حالا بعد هشت سال، اینجا، اینطوری... رومو برگردوندم و به پرستار هو نگاه کردم. ا/ت:( پرستار هو، سریع برو و به دکتر یونگ بگو... نه ایشون بیرون از بیمارستانن. برو به دکتر سانگ بگو جراحی فوری داریم.) درسته که اون تهیونگه و این بیمار بابای تهیونگ، ولی یادم نرفته چه دین بزرگی ب ایشون دارم. نباید بزارم بلایی سرشون بیاد باید همین الان جراحی بشن. ا/ت:( فوری منتقلشون کنید به اتاق عمل.) پرستارها:( بله.) تهیونگ:( دکتر، حالش خوب میشه؟ خواهش میکنم، نزارید بلایی سر پدرم بیاد.) چرا؟ چرا اینطوری اشک میریزی؟؟؟ ضربان قلبم ب شدت افزایش گرفته بود. مطمئن بودم نوار قلبم از خط B بالا میپره.(ضربان قلب قوی) ولی باید خودمو کنترل کنم. بنظر منو نشناخته. ا/ت:( دکتر سانگ از بهترین جراح های اینجان. میتونید به ما اعتماد کنید. لطفا همینجا بایستید.) پدر تهیونگ رو وارد اتاق عمل کردن. دکتر سانگ هم ک تو اتاق استراحت بودن اومدن و جراحی رو شروع کردیم. با اینکه اصلا حال خوشی نداشتم ولی دستیار دکتر سانگ شدم و وارد اتاق شدیم. همینطور که ایشون داشتن جراحی رو انجام میدادن، لحظه ای چشمم رفت و متوجه نشدم چیشد که زخمی شدن. از دستشون به شدت خون میرفت و قلب بیمار هم در لحظه باز بود. سمتشون رفتم و کنارشون نشستم. ا/ت:( دکتر سانگ حالتون خوبه؟ یه باند بدید!!) دستشونو با دستمال گرفتم ولی خون زیادی میومد. دکتر سانگ:( دکتر یو، من نمیتونم اینجوری ادامش بدم. تو باید تمومش کنی.) ا/ت:( من؟؟!! ولی دکتر سانگ من هنوز تخصصم رو نگرفتم. من هیچ جراحی نداشتم.) سانگ:( تو از پسش بر میای. تخصص فقط ی مدرکه مهم مهارته که تو داری. از پسش بر میای پس انجامش بده.) دوتا از پرستار ها کمک کردن و دکتر سانگ رو بردن بیرون..
پرستار:( الان باید چیکار کنیم دکتر یو؟) چبکار کنم.. من که نمیتونم.... ا/ت:( برید به دکتر کیم بگید بیان اینجا.) پرستار:( دکتر کیم توی اتاق سه جراحی دارن. نمیتونن بیان اینجا.) ا/ت:( «با فریاد» برو بهشون بگو بیان اینجا!!! وضعیت بحرانیه!!!) پرستار:( بله!) پرستار از اتاق دوید بیرون. اتاق سه طبقه ی اوله. حتی اتاق بغلی هم نیست. نمیتونم بزارم اقای کیم همینطوری بمونن ولی کاری هم از دست من بر نمیاد. از اتاق عمل رفتم بیرون ولی همون لحظه تهیونگ رو دیدم. 😧😧 قلبم پروردگارا. این بشر مثل عذاب دیده ها گریه میکرد و تمام صورتش پر از اشک بود😭😭😭😭. وقتی منو دید بلافاصله سمتم اومد. تهیونگ:( دکتر، حال پدرم چطوره؟ ایشون زنده میمونن درسته؟) چی میتونستم بهش بگم؟ اما حقیقت مهم تره. ا/ت:( دکتر سانگ اسیب دیدن و نمیتونن جراحی رو انجام بدن. دکتر کیم انجامش میدن.) همین لحظه پرستار سمتمون اومد. پرستار:( دکتر یو، دکتر کیم گفتن نمیتونن انجامش بدن وضعیت اون بیمار هم بحرانیه.) تهبونگ مضطرب تر برگشت و بهم نگاه کرد. تهیونگ:( دکتر خواهش میکنم، پدرم رو نجات بدید. هرکاری بخواید میکنم ازتون خواهش میکنم.) ا/ت:( ولی من کاری نمیتونم بکنم. من متخصص نیستم.) صدای پرستار از داخل اتاق اومد. پرستار:( دکتر یو وضعیت بیمار خطرناکه!!) یعنی.... میخواستم برم داخل ک یهو تهیونگ روی زمین زانو زد.😨😰 تهیونگ:( خواهش میکنم دکتر ازتون خواهش میکنم. پدرم خیای برام مهمه خواهش میکنم ازتون. هرکاری میتونید انجام بدید. هر چیزی بخواید من انجامش میدم ولی خواهش میکنم، لطفا، لطفا...) اگه یکم دیگه این حالتش ادامه پیدا کنه یه سکته دیگه رم این میزنه! دستمو بردم پشت گردنش و نقطه گیج گاهش رو فشار دادم که باعث شد بیهوش شه. ا/ت:( ببریدش یجای ایمن استراحت کنه.) و سریع وارد اتاق عمل شدم. الان وقتشه هر چیزی که خوندمو بکار ببرم. باید همه زحماتی که برام کشی جبران کنم...
.......................... بووووقققققققق!! پرستار:( علائم حیاتی به شدت افت کردن. ضربان قلب به ۴۳ رسیده.) نه نباید بمیرید. اقای کیم نباید بمیرید. پرستار:( فشار همچنان روی صفره.) چاره ی دیگه ای نیست. مجبورم از روش خودم استفاده کنم. ا/ت:( پرستار چوی، این رگ رو نگه دار. باید محکم نگهش داری و وقتی من دوختمش ولش میکنی. مزاحم دست من نباشی.) میدونم ریسک بزرگیه، ضربان متوسط قلب الان نباید زیر ۴۰ بره، پس باید توی کمتر از دو ثانیه دو قسمت رگ و ورودی دهلیز(قسمتی از قلب) هارو بهم بدوزم. پرستار:( ولی دکتر یو این خیلی خطرناکه.) ا/ت:( خودم میدونم دارم چیکار میکنم! بیا کاری ک گفتمو انجام بده...... اماده؟ یک، دو سه!!!)...... ا/ت:( ول کن!.... علائم حیاتی؟) پرستار:( علائم حیاتی رو به طبیعی شدنن.) هوف... تموم شد. پرستار:( خسته نباشید.) پرستار:( خسته نباشید.) ا/ت:( شما هم همینطور.) جای برش بخیه رو دوختم و به بخش مراقبت های ویژه منتقلش کردیم. وقتی اومدم بیرون تهیونگ رو دیدم ک روی صندلی نشسته. طبیعیه خب الان، شش ساعت بود ک داخل اتاق بودم. یکم ک جلو رفتم سرشو بالا اورد وهمین ک منو دید بلند شد و سمتم اومد. تهیونگ:( دکتر، حال پدرم چطوره؟ ایشون، زندن میمونن درسته؟ حالشون خوب میشه که مگه نه؟) همیشه همینقدر نگران بود. ا/ت:( خوشبختانه عمل موفقیت امیز بود. فقط باید من منتظر باشیم بهوش بیان.) دستشو برد لای موهاش و بعد چندبار تعظیم کرد. معلوم بود خوشحاله و دیگه استرس نداره. منم... خوشحالم. تهیونگ:( اخیششش! ممنونم ازتون. ممنونم.) ا/ت:( من به بخش مراقبت های ویژه منتقلشون کردم میتونید....) نمیدونم چرا انقدر سرم گیج رفت. حالم بد شد و نتونستم بیشتر از این طاقت بیارم....
دیگه قلبم داشت میومد تو دهنم. اگه بلایی سر بابا میومد دیگه نمیدونستم ب چه امیدی زندگی کنم. از اون خانم دکتر تشکر کردم. هرچند بخاطر کاری کرد تشکر کافی نبود. تهیونگ:( ازتون ممنونم. هرطوری باشه براتون جبران میکنم.) اما چرا بنظر حالش بد میومد؟ ولی چقدر، چقدر این دختر اشناست... داشتم فکر میکردم ک چرا انقد اشناست که یهو حالش بد شد. رفتم جلو ک بگریمش و افتاد تو بغلم.... اون... تهیونگ:( ا/ت؟) اون واقعا ا/ت بود؟ ولی چطور ممکنه ا/ت اینجا... اما صب کن ببینم. تهیونگ:( ا/ت خودتی واقعا؟ ا/ت؟ چشماتو وا کن حالت خوبه؟ ا/ت؟ ا/ت؟) پرستار:( دکتر یو!!) تهیونگ:( عاممم.. حالشون بد شده کجا ببرمشون؟) پرستار:( بله؟ عا.. ازین طرف لطفا.) بقلش کردم و سمتی که پرستار نشون داد رفتم. وارد اتاق بخششون شدم و روی مبل خوابوندمش. پرستار:( من میرم دکتر رو خبر کنم.) پرستار رفت دنبال دکتر. نشستم کنارش و به چهرش خیرع شدم.😧😰😰 ا/ت؟ اون واقعا خودشه. بعد از هشت سال، الان اینجا اینطوری دیدمش. اون واقعا ی دکتر شده. ا/ت کوچولوی من.... دستمو بردم سمت صورتش و نوازشش کردم. نتونستم جلوی اشکمو بگیرم😟😟😭😭. چقد دلم براش تنگ شده بودبعد این همه مدت... وقتی برای اخرین بار توی فرودگاه دیدمش و دیگه هیچ خبری از خودش نداد. حالا اونو اینجا توی لباس پزشکی بعد از جراحی پدر دیدمش....
گوبیون:( هه جین حالت خوبه؟ منو میبینی؟) ا/ت:( چخبر شده؟)گوبیون:( اخییششش!! دختر جون ب لبم کردی مگه صد دفعه بهت نگفتم مراقب خودت باش انقد به خودت فشار نیار. این عاقبتش. امروز کم کار داشتیم ک تو دوتا جراحی هم انجام دادی؟ تازه شنیدم یکیش اولین جراحیت بوده و موفقیت امیز تمومش کردی. تبریک میگم هه جین! حالا باید بریم بیرون و بالاخره جشن بگیریم!!) ا/ت:( تمومش کن برادر.) گوبیون:( اصلا کل تیممون، مهمون من گوشت میخرم فردا، ب افتخار اولین جراحی هه جین!!) 🙌🙌🙌👏👏 اعضای تیم:( اوووووو!!!) سوبیون:( اوووو گوبیون سنگ تموم گذاشتی ها😄😆) ای خدا منچمه اینا چیمیگن😑😑😑 ا/ت:( بچها من نمیخوام جشن بگیریم. الان تو این اوضاع چه جشنی) بی یونگ:( نه هه جین تو اولین جراحی تو انجام دادی باید جشن بگیریم ب اوضاع ه ربطی نداره. اصلا جمع می کنیم خوراکی موراکی میخریم میایم خونه خودن هممون باهم غذا درست میکنیم) ا/ت:( خجالت نمیکشین هشت تا پسر میخواین بریزین خونه یه دختر؟؟؟) اعضا تیم:(...😐😐😐😐😐..........😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂) ا/ت:( ب چیمیخندین؟؟😕) دو هیون:( ب اینکه تو به خودت بگی دختر 😂😂😂) ا/ت:( مسخره 😑😑😑😑) دوجی:( واقعا خب😂. چی تو شبیه دختراس؟؟) گوبیون :( نگران نباش هه جین، تو شبیه دخترا هستی.) ا/ت:( من دخترم خب!!).........😂😂😂😂😂😂
بلند شدم و پوشش یبار مصرفمو پوشیدم. یدفعه پرستار اومد داخل و تعظیم کرد. پرستار:( دکتر یو، بیمار کیم رو به بحش مراقبت های ویژه منتقل کردیم.) اها، حواسم شد باید برم بهشون سر بزنم. فکر کنم مجبورم با تهیونگ روبرو بشم. پوششمو در اوردم و.یونیفرم مخصوص پوشیدم و سمت بخش مراقبت های ویژه غیر کرونایی رفتم. وارد اتاق شدم، تهیونگ هم اونجا بود و کنار باباش نشسته بود. وقتی اومدم بلند شد، سعی کردم عادی باشم. جلو رفتم و وضعیت اقای کیم رو چک کردم. ا/ت:( حالشون خوبه خوشبختانه ضربان قلبشون هم طبیعیه. یه اکوکاردیوگرافی(از نوار قلب دقیق تره) ازشون بگیرید. وقتی بیدار شدن یبار دیگه اینکارو کنید. اقای کیم، باید بیشتر مراقب پدرتون باشید بنظر میاد از فشار قلبی سکته زدن.) .... تهیونگ:( ا/ت؟.... تو ا/ت ای درسته؟) پرستار:(بله؟ ایشون دکتر یو هه جین هستن.) ا/ت:( شما برید بیرون. چیزایی ک گفتمو فراموش نکنید.) پرستار:( بله؟. عا... بله. متوجه شدم.) پرستار رفت بیرون، بهر حال باید با تهیونگ حرف میزدم، ام اصلا نگاش نکردم. ا/ت:( من میدونم که با پدرتون مهربون هستید، ولی مراقب هر شرایط دیگه ای ک براشون خطرناکه باشید نذارید چیزی اذیتشون کنه. چی باعث شده اینطورب قلبشون فشار بیاد؟) سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم. با همون نگاه عمیق همیشگیش بهم خیره شده بود. جلوتر اومد و صاف جلوم ایستاد. یدفعه دستمو کشید و بقلم کرد... «دوتاشون بغضشون میاد» 😢😰😣... تهیونگ:( 😣😭 اصلا فکرشم نمیکردم، انقدر بدجنس باشی. چطور تونستی، چطور تونستی ده سال نباشی؟ چطورتونستی ده سال منو بیخبر بزاری؟ واقعا ب من فکر نکردی؟؟😭) ا/ت:( محیط بیمارستان مخصوصا اینجا که اقای کیم هستن مکان خوبی برای این حرفا نیست.) نمیدونم چرا ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم. اما مگه چیکار کرده بود؟؟ سعی کردم خودمو جدا کنم ولی محکم بقلم کرده بود. این حس چی بود؟ واقعا بعد این همه سال دلم میخواست گریه کنم. ا/ت :( ولم کن لطفا.) تهیونگ:( ولت نمیکنم😭!!! خیلی سنگدلی ا/ت. ولی من دلم برات ت تنگ شده. ولت نمیکنم😭😭) 😧😧😥😥😫😫😫 من چم شده بود؟ چرا انقدر عجیب شده بودم. چشمام دیگه داشتن خیس میشدن و دست خودم نبود، میخواستم دستمو بالا بیارم و بقلش کنم....
پرستار:( دکتر یو!! دکتر یو!!!😲😱) از تهیونگ جدا شدم و نگاهش کردم. سعی کردم اشکامو پنهان کنم که تهیونگ نبینه. ا/ت:( چیشده؟) پرستار:( بخش ۲۴ وضعیت بحرانیه!!! اکثر بیمارا حالشون وخیمه دکترای بخش دیگههم اونجان.) 😮😰😦 با نگرانی سمت بخش دویدم. کلا حواسم از تهیونگ پرت شد..🏃🏃🏃...😱😱 اوضاع بخش خیلی خراب بود. حتی کار به شک قلبی رسیده بود. سریع سمت بیمار دیگه ای ک خالش وخیم شده بود رفتم و عملیات احیای قلب(سی پی ار) رو شروع کردم. دکتر کیم:( دستگاه شک رو بیارید.) دکتر سو:( دکتر کیم بیمار از دست رفت.) دکتر:( وضعیت قرمز بحرانی اعلام کنید!!) این یعنی باقی دکتر ها از تمامی بخش ها ک دستشون ازاده باید بیان اینجا.....😟😟 داشتم روی بیمارم احیای قلب انجام میدادم. نمیر، خواهش میکنم نمیر. _______.. تا کی قرار بود اینطوری پیش بره؟ 😣😣 چشمام خیس خیس، رفتم سراغ یه بیمار دیگه ولی...😭😭😭😭😭😭 دکتر کیم:( دکتر یو، الان وقت ضعف نشون دادن نیست بلند شو!!) همچنان ک گریه میکردم تمام تلاشم رو میکردم که بیمارمو نجات بدم، ولی _________
پرستار نذاشت دنبالش برم. ی لحظه پاهام سست شد و نشستم روی زمین... |فلش بک~| بابا:( تهیونگ نمیشه.) تهیونگ:( چرا بابا؟ من دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم. متاسفم ولی من دیگه میخوام برم.) بابا:( تهیونگ پسرم، نه....💔😫) تهیونگ:( بابا😱 بابا!!!!!)...|پایان فلش بک| کلا نقصیر من شد. همه چیز تقصیر من شد. نمیتونم هیچ وقت خودمو ببخشم. بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. باید ا/ت رو پیدا کنم... تهیونگ:( ببخشید؟ بخش ۲۴ کجاست؟) پذیرش:( اونجا الان در وضعیت قرمز قرار داره نمیتونید برید اونجا.) تهیونگ:( یعنی چقدر شرایط بده؟) پذیرش:( اکثر بیمار ها وضعیتشون وخیمه تا الان پونزده تا بیمار فقط توی اون بخش قربانی شدن. اگرکار خاصی ندارید خواهش میکنم از بیمارستان بیرون برید.) تهیونگ:( من پدرم بستری شدن باید اینجا بمونم. عام... دکتر... یو هه جین هم توی اون بخش هستن؟؟) پذیرش:( بله.) تهیونگ:( عا، ممنونم.) یعنی ا/ت هم توی خطره. حتما خیلی بهش فشار میاد، امروز هم بعد جراحی حالش بد شد. عا راستی!! تهیونگ:( ببخشید، دکتر یو هه جین، مال کدوم بخشن؟ چند وقته اینجان؟) پذیرش:( ایشون جراح بخش قلب و عروق بیمارستان هستن. هشت ساله که اینجا کار میکنن و سال دیگه تخصصشونو میگیرن.) تهیونگ:( هشت سال یعنی... اونکه بیست و نه سالشه چطور تخصصشو میگیره؟؟؟) یعنی... یعنی این همه تلاش کرده؟ چطور بعد ده سال.. خیلی عجیبه. یعنی ا/ت هشت ساله توی کره اس ولی....😟😟😟
وقتی اوضاع اروم تر شد، از بخش ۲۴ رفتیم بیرون. تو ۲۴ ساعت اخیر دوتا جراحی داشتم و فقط از دست من ۱۱بیمار مردن و تو همین ۲۴ ساعت نحث تهیونگ رو هم دیدم و پدرش رو جراحی کردم و اون اولین جراحیم بود.... گوبیون:( هه جین؟ حالت خوبه؟ چرا بغضت گرفته بود؟ دلم گرفت اولین بار بود میدیدم میخوای گریه کنی.... خب حق میدم بهت خیلی برامون سخته هر روز، این همه ادم میمیرن..... خب یچیزی بگو هه جین، چرا تو همیشه انقدر ساکتی؟) ا/ت:( چون من تنها دختر بخشمونم.) گوبیون:( اینم شد دلیل؟؟ خب تو تنها دختر تیممونی اشکالش چیه ما خیلی دوستت داریم.... اصلا میدونی چیه هه جین؟ تو تنها دختر بخشمونی پس ما ب عنوان داداشای بزرگترت میفرستیمت بری استراحت کنی. حرفم نباشه بهم گوش کن!!! این مرخصی بعد سه سال اونم تو این شرایط حق توعه. برو اصن... اصن فقط دو روز برو. برو خونه و خوب استراحت کن.) ا/ت:( مراقب بیمار هام هستی؟) گوبیون:( اره قول میدم. برو دیگه سریع وسایلتو جمع کن....)
رفتم تو رختکن و لباسامو عوض کردم. احتمالا باید یچیزی میگفتم ولی بیمارستان رو ترک کردم و مستقیم سمت خونه ام رفتم. هوا کاملا تاریک بود و تقریبا هیچ کس توی خیابون ها نبود. فقط چندتا ماشین رد میشدن. ساعت مچیمو نگاه کردم.🕝. واقعا هم دیر وقت بود. سرمو انداختم پایین مثل همیشه ک با انبوه پستر های بی تی اس تو خیابون ها روبرو نشم. اصلا فازم چیه؟؟؟ من نمیخوام با تهیونگ روبرو بشم بعد اومدم تو بیمارستان مرکزی سئول کره کار میکنم؟؟ خیلی مسخره نیست؟؟ خب... تهیونگ هم فکرشو نمیکرد تو کره باشم... ولی اون چهره اش....
چرا انقد شکسته شده بود؟ ینی تقصیر منه؟ خب چرا باید ب من فک کنه. ولی کاملا واضح بود توی قلبش خیلی اذیته. شایدم بخاطر باباش نگران بود... اما نه... اون ته قلبش، یجوری هست که بخاطر یچیزی مدتهاست ناراحته و ازش رنج میبره. اما اگه اون من باشم چی... ا/ت:( اصلا ب من چه؟!! مگه من خودمو تو ذهنش جا دادم؟! مگه من میتونم مغز مردمو کنترل کنم؟!😣 ب هرچیدوست داری فک کن ب من مربوط نیست!!)... رهگذر:( این دیوونه شده؟؟!!😐😐😓)...... تهیونگ:( چرا؟😟) 😓😰😧
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
بچها ممنونم که با زیبایی درون همراه بودید.
تا داستان بعدی بعد امتحانات ترم با همتون خدافظی میکنم امیدوارم موفق باشید😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘یدنیا بوس بهتون
منم بهت یک دنیا بوس میدممم❤❤
موفق باشییییی
مرسی عششققممم
😘😘😘😘
ساعت ۲۱:۲۷ دقیقه پنجشنبه دقیقا همبن الان پارت اخر منتشر شد💖💖💖
سلا بچها پارت اخر نوشتم خیلی قشنگ بود گذاشتم خیلی زیاد شد ببخشید وایگریم اومد 😭😭😭😭😘😘😘😘
مررررررررسییییییی❤❤❤❤💗💗💗💗
میشع بزاری؟؟؟؟؟؟
الان دو هفته شده!!!!!
عزیزم نوشتی پارت بعد رو؟😔😔😓😓😓😓😓😓😩😩😩
عالی بود اجی
سلام بچها
خوشحالم ک خوشتون.اومده
حقیقتش وسط امتحاناتیم و من اصلا وقت نکردم ب کار دیگه ای برسم و پارت بعدو هنوز نذاشتم...
به محض اینکه نوشتم براتون میزارم
معذرت میخوام از روی ماه همتون
خیلی خوب مینویسی
پارت بعدی رو زود بذار
منتظرم
عالبییییییی 🥰
عاااااااالییییی 💟بی صبرانه منتظر پارت بعدیم تورو خدا زودتر بذار خواهش میکنم 🥰🥰🥰🥰🥰🥰
عالی بود🤩😍🤩😍
بی صبرانه منتظر پارت بعدم🥰😍
و داستانت باعث میشه، قوه ی تخیلم خیلی باز بشه🥰🤩
عالللی بود دختر😘😘😘😘😘😘😀😀😀
فقط پارت هارو زود زود بزار مرسی گلم😘😘😘