
به ذهنم رسید که دومین داستانک تست قبلی رو یکم ادامه بدم و بقیشون رو هم بنویسم که بعضی هاش ترسناکه

ادامه قبلی... حالا فقط من مانده بودم و او تنها ی تنها زیر باران انگار آسمان هم برای ما اشک میریخت -لطفا از پیشم نرو -متاسفم او در آغوشم جایی پیدا کرد -اما آخه من..خب..دوست دارم -منم دوستت دارم هری -پس چرا میخوای بری_خودت میدونی که مجبورم _خب.. باشه تو بمون باهم فرار میکنیم از فرانسه میریم سرم رو پایین انداختم دستام رو مشت کردم و اشک ریختم _منو نگاه کن، هری با تو ام قد من ازش بلند تر بود رو ی پنجه هاش وایساد و.......
روی مبل جلوی تلوزیون نشسته بودم و سرم تو گوشیم بود که صدای زنگ رو شنیدم در رو باز کردم اما کسی جلوی در نبود رفتم و دوباره روی مبل نشستم تا اومدم گوشیم رو بردارم دوباره صدای زنگ اومد رفتم و در رو باز کردم اما دوباره کسی اونجا نبود فقط ی گربه سیاه با دم سیخ اونجا بود فکر کردم شاید بچه ها دارن بازی میکنن رفتم و نشستم بعد 2/3دقیقه دوباره زنگ خورد توجهی نکردم دوباره و دوباره در رو باز کردم ی جعبه جلوی در بود ننوشته بود از طرف کیه بازش کردم ی آینه؟! خودم رو توش نگاه کردم _وای چقدر موهام بهم ری... توی آینه دقیقا کنار من ی دختر وایساده بود تا خواستم برگردم از هوش رفتم....
روزی که درخت بادام خشک میوه بدهد این نوشته ایه که هر چند وقت یکبار میبینم و حالا رو پنجره بخار گرفته این متن نوشته شده نمیفهمم یعنی چی ولی میدونم منظورش از درخت بادام خشک درختی بزرگیه که وسط حیاط خونمونه خونه ای که7روزه خریدیم خونه ی خیلی بزرگیه فردا صبح.. او او وایسا دختر خوب وایسا الان میخوریم به اون اسب... این کلمه هایی بود که قبل از اینکه با اسبم به اسب دیگه ای برخورد کنیم و من مستقیما روی ی جسم نرم بیافتم ~اهم اهم چشمامو باز کردم اون جسم نرم ی آدم بود!!! _اوو ببخشید ~اسم من هنری عه _بیرجینیا _اوو فک کنم اسبت رفت ~وای نه کمی بعد هردو سوار اسب بیرجینیا _اینجا.. من قبلا اینجا رو دیدم باغی که به خونمون وصله باید بریم تو ~امم فک کنم من باید برم _چرا ~ما چشایر(فامیلی) ها رابطه خوبی با صاحب قبلی این خونه نداریم _چی.....!! چشایر ها(فامیلی پادشاها)!!"خم شدن" ~نیازی به این کارا نیست"گرفتن چونه و بالا آوردن آن و زل زدن به چشم ها به مدت ۱دقیقه" _الان یعنی باید اعلا حضرت صداتون کنم ~عالی جناب ولی من با هنری راحت ترم ادامه اس بعد...
~قلاب میگیرم برو بالا _مطمعنی ~آره _خیلی خب"بالا رفتن" نشستم روی دیوار _یکی اونجاس آهــــــــــــــای ~چی شد سرم رو برگردونم و بعد دوباره به اونجا نگاه کردم اون باغبون جلوی من ی گل رو نصف کرد از زبون هنری منظر بودم که یهو دختره افتاد دستش رو گلوش بود ~آها گرفتمت ~حالت خوبه _خوبم میتونی منو بزاری زمین ~من برم دیگه _خدافظ فردا بعد از ظهر ~چرا باید پای ی درخت خشک کود بدیم _روزی که درخت بادام خشک میوه بده این درخت باید میوه بده ~راستش من میخوام یچیزی بهت بگم من از قبل تورو میشناختم از اونروز که به اینجا نقل مکان کردید میدونستم اسمت چیه رنگ مورد علاقت چیه و.. میدونستم یکی از برادرای دوقلوت رو توی آتیش سوزی از ذست دادی _چطوری از کجا ~میفهمی....، وقتی که درخت بادام خشک میوه بده و از اونجا دور شد _باورم نمیشد پس همش کار اون بود این درخت، باید میوه فردا ظهر اون دختر با خوشحالی از پنجا اتاق به درختی که حالا میوه داده بود نگاه میگر دریغ از اینکه روزی که درخت بادام خشک میوه بده روز مرگ اون و هنری هم فرشته مرگشه.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این کامنت فقط برای اینه که بدونی..
'𝑳𝒐𝒈𝒂𝒏 از این جا عبور کرد ☆
و یه چیز دیگه هم که میخوام بدونی اینه که:
به تلاشی که برای هدفت میکنی، افتخار کن! چون شخصیت تو، زندگی تو، موفقیت تو و حال خوبت به همین تلاش بستگی داره...🌱 ️
راستی، اگه شد یه سرم به پست "و در آن لحظه، ناامیدی عاشق امید شد" من بزن، شاید خوشت اومد 🤍
بک بده
چشم
راستی زیبا بود
مرسی