این پارت ۴ از داستانم است .
بعد از چند ساعت گیلبرت بهوش آمد . دیگر خبری از سیاهی مطلق نبود .
گیلبرت نشست و دستی بر پیشانی اش کشید . به یاد آورد که در غار بیهوش شده بود ولی نمیدانست چه کسی پیدایش کرده است . او به یاد آورد که دستبندی که برای آنه درست کرده بود را در جیبش گذاشته است. دست در جیبش کرد ، خبری از دستبند نبود . به سرعت دنبال دستبند گشت ولی اثری ازش نبود .
ناگهان کسی در اتاق را باز کرد . پسری مو مشکی با چشمانی خاکستری را دید که خیلی به نظر شبیه گیلبرت بود و پشت سر آن پسر ، طبیب ایستاده بود . آنها داخل اتاق شدند . طبیب برای چندمین بار گیلبرت را معاینه کرد و نشست .
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
عالی
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین ؟!
عاللییی👀🥺
🥰❤️
در انتظار پارت بعد:هعیییی
🥰❤️
پارت بعدی🤩🤩🤩
🥰❤️
جهت حمایت
ممنونم
خیلی قشنگه میشه پارت بدی زودتررر؟
حتما ، امیدوارم 🥹❤️
عالیییی بوددددد😭
با خوندن داستانت تو اوج خستگیم انرژی گرفتمممم😭🫶🏻
ممنونم قشنگم 🥰❤
بوثثثث بهتتتتت*
عالی😘😘
ممنونم ❤️
بک ؟
به علت نویسنده بودنم بله