٭bloody moon ٭ ٭The second part٭ ٭Don't forget support! ٭
فریاد میزد: ماماننن باباا بلند شیدد من تولد نمیخوامممم بیاید بریم چشاتونو باز کنید و میگریست.
آنقدر گریه و زاری کرد که چشمانش سیاهی رفت و افتاد، عمویش از سر اجبار ایلماه را به بیمارستانی نزدیک برد و او را آنجا گذاشت و رفت.
در خواب تب شدیدی داشت و مدام اسم و مادرش رامیبرد.
پرستاران سعی میکردند تب او را پایین بیاورند ولی نشد....
بعد از بارها تلاش تب ایلماه چند درجه ایی پایین آمد و گریه هایش کم تر شد.
وقتی خیال همه راحت شد رفتند و به بیماران دیگر رسیدگی کردند.
بعد از چندی چشمانش را باز کرد.
..............
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
اینم از بیست تا کامنت💓
رمانت عالیه هانی
مرسیییییییی
1
2
3
4
5
6
7
8
9