
^. ، .^
لابد شنیدهاید که میگویند رفتارِ شما انعکاسی از دنیایه درونِ شماست. از نظر من خانهی شما انعکاسی از دنیایه درونتان است.. گاهی در رویاییترین حالت ممکن ،پر از خنده و انرژیهای خوب ؛پر از صمیمیت ! گاهی آرام و ساکت ، گاهی متشنج ، گاهی کوچک ترین صدایی در تاریکیش کافیست تا همه دوباره خوشحال شوند ،گاهی حس میکنی کار از کار گذشته .. گاهی تاریک و مرده است.. گویی سالهاست که این حس را از خانهتان دریافت کردی و دیگر نمیتوانی در تاریکیش آسوده نفس بکشی.
دستی به موهایت میکشی و باخود میگویی : حداقل هنوزم خوشگلم! جلوی آینه میروی و از درون لبخندی میزنی . ناگاه به خود میآیی و میبینی زمانی که غرق در آن نورِ بیپروا بودهای لبخندی روی لبت نشسته. "به به نگا کن توروخدا! دخترم من چرا هنوز تورو به جاهای خوب نرسوندم؟ وای تو به این خوبی.. انقد دوست داشتنی.. انقد .. کدوم آهنگ بود همیشه برات میخوندم؟ ..." ناگاه زمانی که میخواهی لب به خواندن بگشایی صدایت بالا نمیآید. مدام قطع میشود.. و بعد فقط تو میمانی و جفت چشمانِ خیست. "اینها چه کردند باتو ؟)"
از زمانی که به این خانه آمدیم نه ، ولی از وقتی که به یاد دارم با وسایل و هرچه که در اطراف بود رابطهی خوبی داشتم.. میدانید ..چگونه بگویم .. بعضی روزها که در خانه تنها بودم میچرخیدم ،میرقصیدم و با هرچه که در خانه بود صحبت میکردم . در تنهایی و دور از افرادی که مرا نمی دانستند کارهایِ زیادی برای انجام دادن بود ؛اما اول از همه باید حرف میزدم ! با وسایل ،با گلهای خوشگلم ، با خودم و بعد با خدا.. صحبت با خدا همیشه دلم را نرم میکند ، گویی آغوشی که منتظرش هستید را بعد از مدتی سخت و طولانی دریافت میکنید.میدانید،فقط او میداند چه در دلهایمان میگذرد. فقط با او میتوان خود بود . برای من هم همینگونه بوده و هست)
روزهای زیادی بود که درد از اکنون هم برایم بیشتر بود.. انگار جگرم را آتش میزدند.. همچون کسی که دیگر هیچ چیز جز خودش و خدایش ندارد به گوشهای میرفتم و کمی عقب تر از ردِ نور مینشستم.. انقد مینشستم و گریه میکردم که هنگامِ بلند شدن پاهایم درد میگرفتند و راه رفتن برای دختری به سنِ من سخت میشد .. حتی اکنون هم هرگاه به آن زمان ها فکر میکنم دردِ زانوهایم را احساس میکنم .گویی در حافظهی بدنم مانده باشد.. شروعِ این اتفاقات دقیقا چند مدت بعد از روزی بود که حس میکردم محلهمان ،خانهمان و هرکسی که درکنارم هست در زیباترین حالتِ ممکن است و بهترینِ خود را ارائه میدهد. خانهمان شدیدا نورانی شده بود ، حالتی که همیشه فقط در رویاهایم قابلِ تصور بود .. همانقدر زیبا و صمیمی.
بعد از آن گویی ابری تیره و بزرگ رویخانهمان توقف کرده باشد ،تااااریکِ تاریک شد ! سرد و بیجان ؛ همانندِ من.. از دستِ کسی کمکی بر نمیآمد . چونکه ما اگر به چیزی اهمیت بدهیم از آن مواظبت میکنیم تا آسیبی نبیند . قطعا هنگامی که خود آن را بر زمین بکوبیم و بشکنیم کسی باورش نمیشود واقعا برایمان ارزشمند بوده ؛ همه فکر میکنند که چقدر از آن بیزار بودهایم که خود با دستانِ خود آن را شکستهایم .. دیگر به فکرِ درست کردنش هم نمیافتیم ، اما خود هم از درون خاموش میشویم و احساسِ پوچی میکنیم .. با خود میگوییم مگر او برایم باارزش نبود؟ چرا اینگونه کردم ؟ اصلا چه شد که به این حد رسیدم و کنترل از دستم خارج شد؟ این بود حکایتِ من با آدمهای اطرافم در آن زمان . هیچکدام نمیتوانستیم برای دیگری کاری انجام دهیم ،اما هیچکدام طاقتِ دیدن غمِ دیگری را نداشتیم.
روزها به همین شکل در آن خانهی تاریک میگذشتند و من یکی را فقط ایمان و قدرتِ درونیم سرپا کرد. هرگاه به آن زمانها فکر میکنم بیشتر و بیشتر متوجه میشوم که بعضی جاها واقعا من کاری نکردم .. یعنی نمیشد که کارِ من باشد، ناحیهای ازمغزِ من آسیب دیده بود و شبهای زیادی درد می کشیدم. شبهایی سخت که فقط رو به آسمان با خدا صحبت میکردم ، دربارهی دردی که داشتم فقط از بقیه خواستم به حالِ خود رهایم کنند ؛ با اطمینانِ کامل میگفتم که خدا شفا دهندهی من است و مطمئن بودم کمکم میکند)
اما خانهمان با وجود کمی نور بازهم تاریک بود .. چون رابطه ی میانِ آدمهایش تاریک شده بود . هرچقدر بیشتر سعی میکردم عشق را منتشر کنم بیشتر از این کار ناامید میشدم، تا جایی که دیگر تلاش نکردم .. اوضاع بهتر شده بود اما رابطهی میان اعضای خانه نمیگذاشت تاریکی برود . همهی اینها باعث میشد حس کنم ،خانهی ما همان جایی است که شادیه همهی ما در چگونگیاش تاثیر دارد!) قبلا مهمان زیاد داشتیم ، به همه خوش میگذشت پیشِ ما .. پدر و مادرم را دوست داشتند . اما اکنون دیگر آنقدر مهمان نداریم،جایی هم زیاد نمیرویم.. از مهمان هایمان خیلی این جملات را میشنوم که میگویند: خونهتون چقدر تاریکه،لطفا همهی برقارو روشن کن خیلی تاریک و دلگیره ، چرا انقد به تاریکی علاقه دارین، پردههاتونو چن روز جمع کنید نور بیاد تو ، مثلِ خونهی خانمِ هاویشانه..
دلیلِ اینکه چرا اکنون دارم دراین باره صحبت میکنم این است که امروز ،دقیقا همین امروز خانهمان تاریکتر از همیشه بود.. خفهکنندهتر و بیمحبت تر از هر زمانی.. که یادآوری برایم باشد ازینکه هنوز وسطِ راه هستم، گرچه بسیار تاریک است .. اما قبل از آن من سخت ترش را پشتِسر گذاشتهام.. درست میشود ، به روشنیه شبها و روزهایی که نور در چَشمانم میرقصید سوگند یاد میکنم که حالمان خوب است و بهتر هم میشویم ، پس آرام باش:)🤍🫂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چه قشنگگ:)
ایخدا
مرسیی🐥💗
♡♡
زیبایی🛐🛐
مچکرم عزیز🩷
بهبه
🌸
چه زیبا..
زیبا که شمایی
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
حتما سر میزنم🍀
ممنونم🥺🤍✨
قربانت🌸
سلام چطوری من یه داستان به نام رمان همسر دروغین دارم مینویسم و نیاز به حمایت قشنگ شما دارم خوشحال میشم بهش سری بزنید🌹
زیبا بود
ممنونن
خواهش
عالی بوددد
خسته نباشییی
سلامت باشیی🤎