
من باید میرفتم ولی نمیخواستم با رفتنم بگذارم انها بتوانند مثل بقیه چیزها خاطراتم را بگیرند

مزایده در همچین شهری رسم بود. مراسمی باشکوه که هرکسی می اید و تفریح میکند و خوش میگذراند. اما فرق داشت. نه برای ان اشراف زاده ها بلکه برای ما که باید پشت تمام این صحنه ها باشیم. ما ؛ فقیرترین طبقه این شهر باید در مزایده شرکت میکردیم تا ما را ببینند و بخرند. از همان بچگی که مشخص میشد ما خاص هستیم و باید برویم ، تمام چیزهایی که داشتیم را می گرفتند. از جمله خانواده هایمان را.

من هم مثل بقیه بودم. دختری بی پناه که فقط باید به دستورات سرپرست ها گوش میکرد و هرکاری را میخواستند بی چون و چرا انجام می داد تا برای مزایده انتخاب شود. همه فکر میکردند اگر به مزایده بروند تمام سختی هایشان تمام میشود ولی این تازه اول ماجرای ما بود. همه چیز و حتی احساسات برای ما ممنوع بود. حق نداشتیم خوشحالی کنیم، گریه کنیم یا حتی به کسی احساسی داشته باشیم.

ولی من این قانون را نقض کردم. این مثل نقض کردن قانون خاموشی نبود که به شستن ظرف ها و لباس های دیگران اکتفا کنند. مجازات ان سنگین بود. حتی نمی توانستم بهش فکر کنم ولی با تمام اینها ان را شکستم. دست من نبود. زیادی فرق داشت. برعکس تمام انتخاب شدگانی که به انجا می امدند ، هیجان نداشت. ساکت و ارام در گوشه ای نشسته و مشغول کوک کردن ویالونسل بلوطی اش بود. چشمانی زمردی و موهایی از شب سیاه تر. دقیقا چیزهایی که متفاوتش میکردند.

چشمانم را بستم و به تمام خاطراتمان فکر کردم. اضطرابی که از شکستن قانون های مختلفی داشتیم تا مبادا روزی ما را گیر بیندازند. تمام وقت هایی که زیر درخت چنار مشغول خوردن ناهار میشدیم و به بقیه نگاه میکردیم. از خانواده هایمان می گفتیم و دلتنگی هایی که به سراغمان می امد. همه بی نقص بودند. اما حالا او اینجا نبود. نه در برج من. شاید در گوشه ای از این شهر به خدمت اشراف زاده ای درامده. یاد قولی که به او دادم افتادم. نباید بگذارم کسی ان را از من بگیرد

روز اخرش که بود بهم گفت :« نگذار وجودمان را از ما بگیرند. انها تمام زندگی ما را دزدیدند. نگذار دیگر چیزی را از ما جدا کنند». نباید میگذاشتم. به اتاقم رفتم و دفتر شعر گوته را بیرون اوردم. تمام عکس ها، خاطراتم و نوشته هایم. هرچیزی که به یاد می اوردم را نوشته بودم. انها را پاره کردم و در اقیانوس اسیر پشت پنجره ام ریختم. اقیانوس. دقیقا چیزی که لازم داشتم تا مرا با خود ببرد. به دور دست ها. به مرزهای فراموشی. به جایی که دیگر کسی نتواند چیزی را از من بگیرد. جایی که تمام چیزهایی که باهم داریم برای خودمان است.بدون اینکه کسی دیواری بینمان ایجاد کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هلاک پستاتم
من هلاک خودتم خوشگلم 🙂🤏🤍
💛💛
تنها راز بقای بشریت یک چیز بوده و بس...
فالوکردن من، همین است که هست...
زیر بیست چار ساعت بک میدم؛
پین؟
تستت عالی بود
راستی بک میدم
ادمین خوشگل پین
ممنونم عزیزم
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
حتما عزیزدلم
مرسی گلم🥺💫
خیلی قشنگ بود ... میشه به داستانی که منهم نوشتم یه نگاه بندازنین شاید خوشتون اومدی قشنگا ؟
حتما قشنگ جان :>>
چه قشنگ :))))))))))
همه متن هات قشنگه🎇🌠
به قشنگی خودت عزیزدل :>>
اونقدر زیباست که هیچ چیز برای گفتن ندارم :)
کلمه به کلمشو تو اعماق وجودم حس کردم
ممنونم عزیزدل :>>