من باید میرفتم ولی نمیخواستم با رفتنم بگذارم انها بتوانند مثل بقیه چیزها خاطراتم را بگیرند
مزایده در همچین شهری رسم بود. مراسمی باشکوه که هرکسی می اید و تفریح میکند و خوش میگذراند. اما فرق داشت. نه برای ان اشراف زاده ها بلکه برای ما که باید پشت تمام این صحنه ها باشیم. ما ؛ فقیرترین طبقه این شهر باید در مزایده شرکت میکردیم تا ما را ببینند و بخرند. از همان بچگی که مشخص میشد ما خاص هستیم و باید برویم ، تمام چیزهایی که داشتیم را می گرفتند. از جمله خانواده هایمان را.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
41 لایک
تنها راز بقای بشریت یک چیز بوده و بس...
فالوکردن من، همین است که هست...
زیر بیست چار ساعت بک میدم؛
پین؟
تستت عالی بود
راستی بک میدم
ادمین خوشگل پین
ممنونم عزیزم
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
حتما عزیزدلم
مرسی گلم🥺💫
خیلی قشنگ بود ... میشه به داستانی که منهم نوشتم یه نگاه بندازنین شاید خوشتون اومدی قشنگا ؟
حتما قشنگ جان :>>
چه قشنگ :))))))))))
همه متن هات قشنگه🎇🌠
به قشنگی خودت عزیزدل :>>
اونقدر زیباست که هیچ چیز برای گفتن ندارم :)
کلمه به کلمشو تو اعماق وجودم حس کردم
ممنونم عزیزدل :>>