هر اسلاید با اسلاید بعدی ، داستان متفاوتی داره .
باد داشت بین موهای مشکی دخترکم میچرخید و من داشتم به حال باد غبطه میخوردم!
دستان کوچک و سفیدش را جلوی چشمانم گرفت و گفت: مامان نگاه کن! کفشدوزکه خونهشو گم کرده، اومده رو دست من زندگی بکنه! میشه با خودم بیارمش خونه؟
با چشم های آبی تیرهاش داشت التماسم میکرد. چشمانش همیشه من را یاد چشمان پدرش میانداخت.🤍
این دفعه من را یاد التماس چشم های پدرش در آن روز انداخت. همان روزی که آب آسمان زیادی کرده بود و طوفان شده بود. همان روزی که چشمان محبوبم میبارید. همان روزی که التماسم را میکرد خودم و بارانمان را از دست دریا و باران نجات دهم.
کاش دریا و باران دست به یکی نمیکردند که باران را بی پدر کنند.🌫 کاش آن روز التماس نمیکرد که او را بین آب دریا و آسمان رها کنم. کاش او هم زنده بود. کاش... ای کاش...🕊
_مامانی؟! کفشدوزکو بیارم خونه؟
_نه عزیزم. این کفشدوزکه بابای چندتا کفشدوزک کوچولوئه. کفشدوزک ها دوست ندارن باباشون پیششون نباشه...💙
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)