17 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡IU♡ انتشار: 4 سال پیش 2,236 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به گلای تو خونه😍😍 داستان خونای نمونه❤ داستانمو یادتونه¿؟ این پارت جدیدمونه😊❤
نامجون:عااا....مشکل میشه😐جین:سر زبونمه...اممم چی میشه حالا😐باران:قطعا ته نشین میشه😂باران وجین زدن زیر خنده.تهیونگ راست میگفت خیلی بی مزه بود😑باران:حالا...حالا اینو بگین.....میدونی کاکتوسای با معرفت بهم چی میگن؟😁جین:چی میگن؟😀باران:میگن خارداشتی در خدمتیم😂این دیگه خیلی بی مزه بود ولی خنده ی جین وباران ادامه داشت😐تهیونگ:دیدی؟من:چی رو؟تهیونگ:بی مزگیشو😑من:آره😊باران:تهی تو بگو اینو😊منو تهیونگ بهم نگاه کردیم وهم زمان گفتیم:تهی😐تهیونگ:اسمم تهیونگ....چی رو بگم؟😐
باران:چرا برای حشره کش تاریخ انقضا میذارن؟😁تهیونگ:چون.....خوب...اممم خراب میشه دیگه😐باران:نه....میترسن حشرهها دل درد بگیرن😂با جوک های بی مزه یه باران به خوابگاه رسیدیم.قبل اینکه پیاده بشیم جیمین رو به راننده گفت:میشه این خانوما رو تاهتل ببری؟😊راننده:عااا......باران پرید تو حرف راننده وگفت:ما خودمون میریم مگه نه هانی؟😊هانی:آره زحمت نکشید😊جونگ کوک:نه چه زحمتی هتل همینجاست....تندی میرسونتون😊باران:حالا که اصرار میکنید....میایم تو خونتون تا شب بشه بریم 😁تهیونگ:کی اصرار کرد بیای😐باران:خودم😁هانی:باران زشته😐باران:نه خودین😁 تهیونگ: خودین؟😐 هانی: بهتره ما دیگه بریم. باران: کجا؟ هانی: امم.. هتل دیگه... باران: تا اونجایی که من میدونم بدون پول بهمون هتل نمیدن... تو پول داری؟ هانی: آره توی چمدون...اخ... نه ندارم. باران: منم ندارم، پس امروز و امشبو میمونیم... وسط خیابون... خیلی خوب بریم، خداحافظ پسرا خداحافظ😊👋🏻 من: صبر کنید، فک نکنم اشکال داشته باشه امشب رو پیش ما بمونید، داره؟ نامجون: ن/ت... هانی: نه فکرنکنم همه راضی باشن.
جونگ کوک:مشکلی نیست همه راضین😊باران:دیدی😁بد جور خندهم گرفته بود، به زور داشتم خودمو کنترل میکردم که نخندم. باران دست هانی رو محکم گرفت و باهم رفتن داخل خونه، تهیونگ: خدای من😐 من: هی سخت نگیر😁 تهیونگ: اخه نگاش کن... یهو باران جیغ زد: واییییییی اینجاااااا چقدررررررر خوشگلههههههه. تهیونگ: دیدی؟ من: 🤷🏻♀️ باران: بیاید تو دیگههههه. شوگا: بهتره بریم تو تا کل خوابگاه رو صاحاب نشده. با این حرف شوگا همه مون خندیدیم و یکی یکی رفتیم داخل..
نگاهمو تو خونه چرخوندم، هانی کنار مبلی که باران روش دراز کشیده بود، وایستاده بود داشت خودشو توی یه آینه جیبی نگاه میکرد. جیمین درحالی سعی میکرد خندهش رو پنهان کنه، گفت: هانی لطفاً تو هم بشین. باران: نه برو برام لباس بخر. هانی: چیکار کنم؟ باران: برو به بازار و برای من لباس تهیه کن. هانی: اخه ما پول نداریم که. باران: خب لباس هم نداریم که. هانی: خب... اممم... جونگ کوک: من میتونم یکم بهتون پول قرض بدم... هانی: ن.... باران حرف هانی قطع کرد و گفت: چه فکر خوبی، هانی زود باش برو تنبلی نکن، تا از حموم بر میگردم باید برگردی ها. هانی: خیلی خب، خیلی خب. باران: آفرین دختر خوشگلم. هانی: ن/ت ببخشید بازار اینجا کجاست؟ من راه ها رو بلد نیستم. من: خب.... جونگ کوک: من میبرمت، فقط یه لحظه صبر کن لباسامو عوض کنم. هانی: اخه.... جونگکوک: الان برمیگردم یه لحظه...
اززبان ن/ت:بعد اینکه هانی وجونگ کوک رفتن بیرون تصمیم گرفتم برم استراحت کنم.از سرجام بلند شدم وبلند گفتم:من میرم بخوابم😊تهیونگ:منم میام😐چیزی نگفتم و خواستم برم که باران جلومو گرفت وگفت:کجا؟؟😐من:میرم بخوابم دیگه😶باران:خوب کجا؟من:تو اتاق😶باران:خوب کدوم اتاق😐من:براچی میپرسی؟باران:اصلا ولش کن.....من امممم....دستشو به سمت اتاق شوگا وجونگ کوک گرفت وگفت:پس منم تو اون اتاق میخوابم...روز خوش آقایون😁بدون توجه بهمون به طرف اتاق دوید ومحکم درو بست.شوگا:پس من چی؟😐جی هوپ:بیا تو اتاق من بخواب😊شوگا:آهه...باشه😐جیمین وشوگا وجی هوپ برامون دست تکون دادن ووارد اتاقشون شدن.نامجون:پس منم میرم استراحت کنم فعلا🤚
نامجون هم به طرف اتاقش رفت ودرو بست.جین هم همونطور که به طرف آشپز خونه میرفت گفت:خوب منم برم یه چیزی درست کنم که بیدارشدن بخورن😊دوباره روی مبل نشستم وبی توجه به نگاه تهیونگ کانالای تلویزیون رو زیر و رو کردم.تهیونگ:نمیخواستی بخوابی🤨من:الان حسش نیست😐تهیونگ:عااا....باشه پس من میرم بخوابم😊سرمو تکون دادم وبه مجریه خبر خیره شدم.با صدای باز شدن در اتاق به باران نگاه کردم.باران:چطوره؟😁به لباسای شوگا نگاه کردم که باران تنش کرده بود.کلاه هودی رو تنگ تر کرد وگفت:میدونم....میدونم خیلی بهم میاد😌
من:عاااا...اینا مال شوگا نیست😐باران:شوگا....نمیدونم😊با خوشی سوتی کشید وبه طرف آشپز خونه دوید.پشت سرش بلند شدم ومنم وارد آشپزخونه شدم.جین با لبخند گفت:خوب خوابیدی؟باران:نچچچچ.....از گشنگی مگه میشه خوابید😀در یخچال رو باز کرد وهمونطور که توش میگشت گفت:کیکی یا شکلاتی یا بستنیی یا...اممم کلوچه ای چیزی ندارید؟😐جین:نمیدونم...بگر ببین شاید اون پشتا باشه😊باران:باشه ولی نیست که....ن/ت برام پیتزا سفارش بده پولش هم حساب کن بعدا بهت میدم😊یعنی تو عمرم دختری پررو تر از باران ندیدم.من:چیزی دیگه ای نمیخوای😐باران:اممم...نه فقط با مخلفات باشه😁سری تکون دادم وگفتم:باران جان....به نظرت پرو نیستی😐باران:آره همه میگن....تا پیتزارو بیارن برم بخوابم بیدارم کنی😁بدون توجه به چشمای حرصیه من برام بای بای کرد ورفت.هانی واقعا خیلی صبرداشت که تا الان اینو تحمل میکرد.خیلی خسته بودم.بااینکه تو هواپیما خوابیده بودم ولی بازم خوابم میومد.به سمت اتاق مشترکم با تهیونگ رفتم.درو که باز کردم با چیزی که دیدم جیغ بنفشی کشیدم ودرو محکم بستم.
جین از آشپزخونه بیرون اومد وگفت:چی شده؟😐در اتاقای دیگه هم باز شد وبقیه ترسیده میپرسیدن چیشده؟وقتی در اتاق خودمم باز شد وتهیونگ رو خوابالود دیدم بالکنت گفتم:هاپو😨باران:هاپو دیدی😂من:جلو در یه سگ بود😐شوگا:اها یونتانو دیدی😅من:یونتان😐تهیونگ:آره...راستی ندیدیش بیا ببینش....انگار ظهر اوردنش خونه😀من:نه....نه😖جی هوپ:میترسی😐من:یه کم😥جیمین:نترس خیلی بانمکه🤗باران:منم میخوام ببینمش.....یونتان....یونتان جونم کجایی😊شوگا:وایسا ببینم....اینا....اینالباسای منه😐باران:نمیدونم.....یونتان😁با اومدن همون سگ جلوی در ترسیده بازوی نامجونو که کنارم بود چنگ زدم وگفتم:گاز که نمیگیره😐باران همونطور که سگو بغل میکرد گفت:هاپویه به این خوبی....گاز بگییره😚تهیونگ:نکشیش باران😐باران:نچ....راستی پیتزامو سفارش دادی😐من:نه ......خودت بده😑باران:باشه.....اگور پگوری یونتان😚یونتان هاپ هاپی کرد وتقلا کرد که باران ولش کنه ولی باران با لجبازی اونو مثل عروسک تکون میداد.تهیونگ یونتانو گرفت وگفت:ولش کن...کشتیش😠
باران:نه ببین چقدر منو دوست داره🤗شوگا:خیلی تابلویه که دوست داره😐باران:حسودا😑تهیونگ یونتانو گرفت وگفت:حسود نیستیم تو زیادی پروای😑باران:ایششش من قهرم😒تهیونگ:چه خوب😊باران:حالا که اینقدر اصرار میکنی آشتی میکنم....جینی جون چی داریم بخورم😁نامجون:ههه این دیگه کیه😅باران:بنده باران هستم😌جیمین:تو چمدون نشستم😁باران:خوب اومدی چیمی🤞خسته دستی به سرم کشیدم وگفتم:بچه ها من خستم ....میرم بخوابم😕باران:خوب چکارکنیم😁چشمامو بستم و بدون توجه به اون سگه که بهم زل زده بود وارد اتاق شدم.تهیونگ پشت سرم وارد شد ودرو آروم بست.تهیونگ:خوبی؟
من:آره فقط خستم😑یونتان رو روی تخت گذاشت وگفت:اها یکم استراحت کن😊سرمو تکون دادم وبا انگشت اشاره به یونتان اشاره کردم وگفتم:اگه اونو برداری منم استراحت میکنم😐تهیونگ یونتانو بغل کرد وگفت:واقعا ازش میترسی.....بیا نازش کن .....اصلا ترس نداره🙂من:ولی میترسم گاز بگییره😶تهیونگ:اون تربیت دیده اصلا گاز نمیگیره😊من:مطمئنی😐تهیونگ:آره😊روی تخت نشست وبا دست به کنارش اشاره کرد تا بشینم.
آروم کنارش نشستم وگفتم:گاز بگییره من میدون......با گرفتن دستم توسط تهیونگ حرفم نصفه شد.دستمو روی سر یونتان گذاشت وگفت:دیدی ترس نداشت😊تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم ترسم از یونتان بود.همه ی ذهنم به گرمای دست تهیونگ بود که دلمو نوازش میکرد.تهیونگ با لبخند پررنگی بهم زل زد وگفت:انگار ترست ریخت😁به چشماش زل زدم.میخواستم از چشماش بخونم که چه حسی داره😐ولی چشماش منو بیشتر سردرگم میکرد.دستمو بدون کنترل بالا اوردم وتار موهای جلوی چشمشو کنار زدم.چشمامون میخ هم بودن وتنها صدای نفسامون بود که سکوت رو بهم میزد.تهیونگ صورتشو آروم نزدیک کرد وزمزمه وار یه چیزی گفت.هیچی از حرفش نفهمیدم وبرای فهمیدنش تلاش نمیکردم.فقط وفقط همین نزدیکی برام کافی بود.دلم میخواست ثانیه ها متوقف بشه ومنو تهیونگ کنارهم ونزدیک بهم بمونیم.ولی این خوشی با صدای روی مخ یونتان تموم شد.تهیونگ ازجاش بلند شد وگفت:استراحت کن....من یونتانو میبرم بیرون.ورفت....رفتو منو با حرص خوردن از دست یونتان تنها گذاشت.روی تخت دراز کشیدم وزیر لب یونتانو با کلمات لطیفم مورد عنایت قرار دادم😑
به ساعت نگاه کردم که۲ظهر رو نشون میداد.دلم هوای حرف زدن با مین هو رو کرد.بد نبود به جای خواب برم دیدنش🙂از روی تخت بلند شدم ولباسامو عوض کردم.در رو باز کردم وهمونطورکه به سمت در میرفتم داد زدم:من تا جایی میرم وبرمیگردم👋انگارهمه خواب بودن آخه هیچکس جوابی بهم نداد.درو که باز کردم همین اول با باران روبه رو شدم که سرخوش میخندید.من:چیشده؟باران:هیچی.....تهی یونتانو از دست من برد بیرون😁من:واقعا...یکم کمتر اذیتش کن از دستت فراریه ها😄باران:کیف میده حرصشو در بیارم😁من:اها...میشه بری کنه که من برم😊باران کنار رفت وگذاشت که وارد حیاط بشم.کنار وایستاد وگفت:کجا؟من:میرم خونه ی دوستم🙂باران:منم بیام؟من:با این لباسا😐باران:مگه چشه...بیام😊
من:باشه بیا.خوشحال دستشو دور دستم حلقه کرد وگفت:پس بریم😊از در خونه هم خارج شدیم وباهم به سمت خونه ی مین هو راه افتادیم.برام جای تعجب داشت که باران توی سکوت باهام راه میرفت وخبری از باران چنددیقه پیش که خونه رو میذاشت روسرش نبود.من:باران😐باران:ها؟من:چیزی شده....ساکتی😶باران:آخه چرا همه وقتی ساکتم میپرسن چیزی شده😕من:آخه از تو بعیده سکوت😊باران:خیلی خوب فهمیدم خیلی شیطونم....حالا خونه ی دوستت کجاست؟😐من:دوره...میتونی پیاده بیای؟باران:همین الانش هم پیاده میام😐من:آره خوب...میخوای یه چیزی بگیرم بخوریم؟😐
باران:بستنی نعنایی میخورم😋من:اهو باشه...پس وایستا الان میگیرم میام.به طرف سوپر مارکت کنار خیابون دویدم ودوتا بستنی نعنایی خریدم وپیش باران برگشتیم.باران:دستت مرسی😊روکش بستنی رو باز کردم وگفتم:باران.....واقعا چرا تو چمدون رفتی؟باران:میخواستم ببینم آدمایی که گرگان گرفته میشن تو چمدون چه حالی دارن😅من:خفه نشدی....میگم چرا چمدونه یک نفر اونقدر بزرگه😅باران:نچ....خیلی کیف میده...دفعه بعد بیا دوتایی بریم توش😁من:واقعا دیوونه ای...حالا چرا لباس برنداشتین؟😁باران:آخه دوتاچمدون مشکوک میشدین😊من:پول چی....پولو که میتونستید تو جیبتون بزارید😊باران:پول که تو کارتم پره....فکرکردی بدون پول میام....تازه تو کره آشنا دارم از اوناهم میگیرم😊من:پس چرا بهمون گفتی نداری....هانی هم میدونه😐
باران:نچ....راستش میخواستم دلتون برامون بسوزه...البته شماهم ضریب هوشیتون کمه آخه کی بدون پول میاد سفر؟😐من:حالا چرا به هانی نگفتی😐باران:هانی میگه زشته ...اونطوریه اونطوریه....توکه میشناسیش بااینکه ازمون کوچیکتره ودوستمون داره ولی خیلی دیگه نگرانمونه😑
باحرفی که زد انگار شوک بهم وارد شد.اون گفت میشناسمش...من و اونو دوست داره😐از حرکت ایستادم وبه سنگ جلوی پام خیره شدم.واقعا خیلی احمق بودم که فکر میکردم اونا منو نشناختن.حتی اسمم هم تابلوبود که خودمم.باران:چی شد...چرا وایستادی؟😐من:تو منو میشناسی😶باران:عااا...من گفتم میشناسمت....سوتی دادم😅من:ازکی؟😶باران:داستانش طولانیه...وسط خیابون نمیشه گفت....بریم یه بستنی دیگه بگیریم آخه مال من تموم شد😁من:باشه...بریم کافیشاپ😐سرشو تکون داد وگفت:اول ماسکو بکش بالا....طرفدارات مارو نگرینن فکرکنن دوست دخترتم😅ماسکمو بالا کشیدم وکنارش راه افتادم.باران:حالا کافیشاپی اینجا هست بریم توش بشینیم؟من:آره جلوتر هست😐
باران:حالا که سوتی دادم ولو رفتم....میخوام بهت بگم دلم برات تنگ شده بود....خیلی سخته نقش بازی کنی وبگی نمیشناسی،تو بیشتر از دوست برام بودی آبجی،وقتی گفتی میری کره دلم شکست ولی چیزی نگفتم تا ناراحت نری،شیطونی کردم تا فکرکنی خوشحالم ولی ناراحت بودم،فکرمیکنی هنوزم اون بارانی که میشناسیشم....نه...اون بارانی که همش میخندید وبیخیال همه چیز بود وبی هدف زنگی میکردتغییر کرد...شد یه بارانی که....بارانی که هدف داشت...هدفش هم اومدن به کره بود....آبجی باورت میشه که دیگه رو پای خودمم....باورت میشه که کارکردن شده جزوی از زندگیم....منی که میگفتم از کار کردن بدم میاد ومیخوام فقط با گوشیم ور برم وبازی کنم.....شدم یه طراح لباسه مشهور.....حالا مشهور مشهور نه....ولی خیلیا برام دست وپا میشکنونن تا براشون لباس طراحی کنم....پدرم اولش با اومدنم به اینجا وکار کردنم مخالف بود...میگفت تو شرکتش کار کنم تا هم اون موفق بشه هم من....وای من بهش گفتم میخوام بیام.....میخوام خواهرگمشدمو پیداکنم....ههه درست مثل فیلما....ولی وقتی برای کار به چین دعوت شدم...اولین چیزی که خوشحالم کرد....دیدن تو....توی اینترنت بود.....تو توی یه تبلیغات بودی...وقتی فهمیدم سرنوشت تو روهم به چین برده تا ببینمت...نمیدونستم خوشحال باشم یا برای اینکه معلوم نیست خودتی ناراحت....به هانی گفتم....هانی هم میگفت خودتی ولی بازم تو توی هر آگهی یه پسر بودی...دلمو زدم به دریا وبا هانی اومدیم چین...همه ی حواسم به تو بود که کجایی وکی میری ومیایی....باید بهت بگم که از دیدنت خوشحالم....ازاینکه سرنوشت خواهرمو جلوم گذاشت😊
من:پس....پس تماس....تماسای ناشناس کار....کارتو بود؟😢باران:تماسای ناشناس؟...من شمارتو نداشتم یانه زودتر باهات حرف میزدم😐من:پس....پس اون کیه؟😶باران:کی کیه؟من:هیچی...ولش کن منم خوشحالم که توی شهری که هیچکس برام آشنا نبود بلاخره یکی رو دیدم ودارم😊باران:آه....خیلی حرف زدم ولی دلم باز شد...نگاه کافیشاپم نرفتیم🤦♀️من:مهم نیست....اگه میخوای برات چیزی بگیرم؟🙂باران:نه مرسی😊من:پس باران خانوم ما....دوست جون جونیم ورواعصابم...براخودش کسی شده😀باران:فقط همینارو فهمیدی...آره طراح لباس شدم...توی مسابقه های بزرگی هم شرکت کردم ومقام اوردم😌من:آفرین....حالا کی شیرینی میدی بهم😁.باران:هرموقع خواستی....عههه ما کجا میریم🤨من:عاااا...فکرکنم اشتباه اومدیم😅
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
171 لایک
این باران چه رویی داره 😮😥
حتی یونتانم ازش بدش میاد 😂💔
داستانت خیلی عالیه فعلا توی تستچی تا ۱۳ اردیبهشت نمی شه چیزی گذاشت 😐💔
اجی میشه یه داستان بنویسی از شیپ ها باشه مثلا از ویکوک یا یونمین 😊😊😊😊😊
مرسی عزیزم😘😘😘اخه من زیاد ازاین جور داستانا خوشم نمیاد ولی اگه تونستم باشه😘❤❤❤❤
باشه مرسی
هو هو من پارت بعد و حوندم و برسی کردم😂🍓💕عالی بود
پس چرا منتشر نشد آجی جونم😁😘مرسی آبجیه نازم😘😘😍❤
عاجیا♥️🥺
برید(درخواست اجازه برای اجرای کنسرت بیتیاس در ایران)
سرچ کنید قراره بی تی اس تو ایران کنسرت بزاره تو فارس
خواهش میکنم حمایت کنیین
♥️♥️♥️
۵۰۰۰۰ رای میخاد
تورو خدا رای بدید اگه واقعا بی تی اسو دوس داری🥺♥️
لطفا منتشرش کنید♥️
حتما😍😍😍
باران بچه پرو چه پروعه لطفا یکم کم پروتر نشونش بده تا من دق نکردم
آجی میشی ؟ نیکا ۱۳😍
خوشحال میشم ابجی بشیم😘😍منم الهامم۱۴ساله❤ازآشناییت خوشوقتم آبجی نیکا
😘😎
عالییییی فکر کنم پارت بعدی خیلی قشنگ باشه:) از شخصیت باران خوشم نیومد خیلی پروعهههه😐😐 ولی واقعاااا داستانت عالیه😘
مرسی عزیزم😘😍❤
من میدونم تو میتونی عاجی کیوتمم😍😍😍
مرسی عزیزم😍😍😍
واو!!!! همین الانشم اتفاقایی افتاد ک اصن فکرشو نمیکردیم😂😂
فق بیزحمت این بارانو جون کمتر رو مخ بره:////
مرسی اجی جون:)))))
مث همیشه عالی بودی>-
مرسی عزیزم😍😘❤
یه سوال توی پارت های قبل تو هتل وقتی دوست ن/ت رفته بود و ن/ت بهش زنگ زد آخر مین هو گفت مراقب خودت و قلبت باش یعنی چی ؟؟؟نمیدونم چرا ولی ذهنم قفلی زده روش 😂 احساس میکنم که ن/ت مشکل قلبی چیزی داره اگه نداره میشه براش یه بیماری بزاری😐 (خود در گیری دارم 😐😂)
به خاطرعشقش به تهیونگ گفته عزیزم😊❤😘
😅😅😅😅
آخه آبجی خیلی طولانی میشه اینطوری😁تازه من قسمت آخرو گذاشتم تو برسیه😊❤❤❤