
سلاااااام این پارت رو موقع نوشتنش گریه کردیم البته بخاطر اینکه میدونستم بعدش چی میشه ولی کلا ...🙂 بخونید لایککککککنید و کامنتتتتت بذارید 😒 ....خو دیه میریم ببینیم چی به چیه 😅💃

ارورا و رین از قطار پیاد شدند ، ارورا نفس عمیقی کشید و گفت :" بفرما اینم روریتو "....رین با سر تایید کرد . ان دو به طرف درب خروجی ایستگاه می رفتند که صدایی از پشت سرش گفت :" حالا بی خبر میای اره ؟".....ارورا برگشت و پشت سرش را نگاه کرد رابین ، اریا و سارا چند قدمی انها ایستاده بودند ..اریا دست تکان داد :" چیه فکر نمی کردی بیایم نه ؟".....سارا جلو رفت و ارورا را در اغوش گرفت . :" خیلی دلم برات تنگ شده بود "...رابین بی صدا دست تکان داد ..اریا و ارورا یکدیگر را در اغوش گرفتند . صدای کودکانه ای گفت :" دیگه درد نداری ؟".....

اریا به صاحب صدا خیره شد با دیدن رین متعجب شد :" تو.....تو..."....سارا گفت :" وای چقدر شبیه بچگیاته ارورا ".....ارورا ، رابین ، رین و اریا به سارا خیره شدند . اریا پوزخندی زد :" همین که این گفت "......ارورا با تعجب گفت :" ببینم مسخره کردید ؟ تو و رابین کی بچگیای منو دیدید ؟".....و بعد نگاهی به اریا انداخت :"😒😐 ".....اریا که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد شانه هایش را بالا انداخت . سارا گفت :" عکس بچگیاتو تو خونتون دیدم "....ارورا سرتکان داد :" اهان ..."....اریا دوباره جدی شد و با لبخند مهربانانه ای به طرف رین رفت و جلوی رین زانو زد :" خب خب سلام شاهزاده خانوم چیشده که افتخار دادید و به سرزمین ما اومدید ؟"....
رین خنده ی ریزی کرد و گفت :" اومدم چون احساس کردم پادشاه غمگینه "....اریا در سکوت به چشمان رین خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت ، لبخند غم انگیزی گوشه ی لبش نشست . سارا جلو امد و دست رین را گرفت :" بیاین بریم "....سارا ، ارورا ورین به راه افتادند اریا ایستاد و نگاه معنی داری به رابین انداخت و ان دوهم به حرکت افتادند ....یک ساعت بعد .....

ارورا داشت لوازمش را مرتب می کرد که اریا در زد . ارورا که سرگرم لباس هایش بود گفت :" بیا تو "...اریا داخل شد :" حالت خوبه ؟"....ارورا متعجب گفت :" اوهوم خوبم مگه باید بد باشم ؟"....اریا سرتکان داد :" نه ...."...ارورا به طرف اریا رفت :" اریا .....میگم.....احساس می کنم که از یه چیزی ناراحتی ولی ...."...اریا لبخند مهربانانه ای زد :" احمق نشو من ناراحت نیستم "....اریا به طرف در رفت و از اتاق خارج شد :" من فقط ....دلم برات تنگ شده بود ...."....و در را بست ..

نیمه های شب بود ....اریا داشت از پله ها پایین میامد که متوجهونگاه های خیره ی رین شد . رین درست روبروی او و پایین پله ها ایستاده بود ..اریا سرتاپای رین را برانداز کرد ..پیراهن ابی رنگی پوشیده بود و الکس گل سر پاپیونی شکل زیبایی روی موهایش گذاشته بود ...اریا چند دقیقه ای به رین خیره شد ..زیر لب طوری که هیچ کس نمی شنید گفت :" چقدر شبیه اونی "....((داداشی برام شعر می خونی ؟....تاحالا برام شعر نخوندی ولی مطمئنم بهتر از مامان می خونی )).....اریا به ارامی از پله ها پایین امد و رین را بلند کرد و گفت :"چرا نمی خوابی ؟"....رین گفت :" خوابم نمیبره "...اریا لبخند زد :" دوست داری برات یه اواز بخونم ؟"...رین لبخند زد و سر تکان داد . اریا رین را توی تخت خواباند :" خب اماده ای ؟"...رین با سر تایید کرد :" اوهوم "...

نمی دونی چقدر دلتنگ خونم ......خونه ای که توش می خندیدم .......سالهاس که اشک نریختم .......و به درد روانمو باختم .......لبخند زدن تنها کاریه که می تونم بکنم .....و دلتنگیم برای اونه ..........به یادش شعری ساختم ........شعری از وجودم .........در عمق تنهایی دنیای دیگه ایه ........سالهاس از خونه دورم ولی هنوز ........می تونم اونو به یاد بیارم ........تنها اون لبخند رو ..........بادردهام افسانه ای کشیدم .......توی اون افسانه من .........من شاد بودم و هیچ زخمی نداشتم .....
ولی میدونستم که هر ارزویی بهایی داره ......و من هنوز اونو پرداخت نکردم ........من میترسیدم که از دستش بدم .......تمام چیزهایی رو که داشتم .........من خیلی خستم ..........از جنگیدن....شاید باید دست بکشم ......شاید باید باور کنم که خونه .دیگه رفته ......که اونا دیگه نیستن ...."اشک از چشمانش روی گونه های رین افتاد . نگاهی به رین انداخت دیگر خوابیده بود :"خواب های خوب ببینی رین "...
خب این پارت فقط یه چالش داریم لطفا همتون جواب بدین ➿ چالش : کراشتون تو داستانم کیه ؟🙂😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اووو اوکی
♥️😶
اوخی🥺🥺 ناراحت نباش
یه سوال :مگه قرار نبود یه چالش دیگه بزاری چرا الان عوض شده؟
چرا اونم بود ولی یادم رفت اسمش رو بنویسم تو رابینم حساب کن☺☺
میسی 😐 ....چالشی که بهت گفته بودم مال پارت بعده 😶
لایک کردم
خوب اول اینکه داستانت مثل همیشه خوب بود نه ببخشید خوب نبود:\عالی بود;)
دوم اینکه چرا بهم نگفتی قسمت جدید داستانت اومده ؟ها چرا نگفتی
چالش= اریا و سارا
😶 گومنه 😶 خیلی ناراحت بودم چون کامنتام فقط یکی بود از دیشب تاحالا فقط شیش نفر دیدن 😔 حالم ناخوش بود بیخی
چالش : مرسی ولی مگه کراشت رابین نبود ؟ 🤨
داستانت خیلی قشنگه 😍من مطمئنم که نویسنده ی خیلی خوبی میشی
چالش=من از هر چهار تا شخصیت اصلی خوشم میاد
آهان راستی ممنون که پارت ها را زود میزاری
خواهش موتونم 😂 ممنون