ویکتور در انتظار مارنی
مثل هر پنجشنبه، ویکتور دوباره کت قهوه ای رنگش را به تن کرد و کلاهی دخترش اما برایش دوخته بود را به سر کرد و از خانه خارج شد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
111 لایک
یونا باید نویسنده شه ؟ ارههه .
یونا باید فدات بشه؟ آرههه
داستانت عالیه:)
همینجوری با اشتیاق ادامه بده ❤️🩹
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نام امید نشو ،
چون با کمی تلاش
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : لونا 🌻
متشکرممممم
داستانت عالی بود زیبا
وایب خیلی قشنگی داشت
مایل به چک کردم تست اخرم؟🤏🏻
متشکرم
حتما
قشنگ بود؛
متشکرمم
خیلیی زیبا بودد
نویسنده خودتی؟🛐💗
متشکرم
آره
چقدر قشنگ بودد💖❤️🔥🥲
ممنونم⭐☁️
میشه تستامو لایک کنید ؟:))))
_جبران میکنم🙂🤎
عالی بود🌷
________________________________
یه قرعه کشی ۴۰۰۰۰ امتیازی داریم😉
هر شانس فقط ۳۰۰ امتیاز 🥳😁😇
پس بدووو شرکت کن تا از قرعه عقب نمونی😍👌🏻
به نظرسنجیم(قرعه کشی)سر بزنید🌱✨
پین؟ادمین اگه ناراحت شدی پاک کن
چه قشنگ بودTT
فدایی داری 😽😽
وایی فدات......
چرا؟