
تک پارتی هستش☆
پس تنهام نمیزاری دیگه..نه؟! _دختر کوچولوی خودمو که نمیتونم تنها بزارم +نمیدونم خیلیا همیشه قول موندن میدن ولی خب، میدونی خیلی راحت میرن! _منو که با اونا مقایسه نمیکنی نه؟ +نه میدونی که تنها کسی که دارم الان تویی پسر! _خب پسرت تنهات نمیزاره باشه؟ +لبخندی بی جان روی لبم نشست و دستش را رها کردم!... چشمانم ناگهان باز شد به نفس نفس زدن افتاده بودم! لیوان روی میز را برداشتم و کمی آب خوردم خنک نبود ولی از هیچی بهتر بود، باز هم خواب بود! همه چیز خواب بود شاید تنها جایی که میتوانم ببینمت رویاست! ای کاش..کاش در این دنیا هم ادوارد وجود داشت!
از روی تخت بلند شدم و از روی میز چوبی قدیمی قرصی آرام بخش برداشتم و با کمی آب روی زبانم گذاشتم و خوردم احساس خواب آلودگی چشمانم را در بر گرفت اگر تنها جایی که میتوانم ملاقاتت کنم خواب است میخوابم ولی تنها تو در خوابم بیا! لبخندی زدم و سمت تخت راهی شدم و برای بار نمیدانم چندم، سرم را روی بالشت گذاشتم و طولی نکشید که به خواب رفتم... چشمان قهوه ای تیره اش که در نور خورشید میدرخشید را محو می دیدم که با چندین بار پلک زدن همه چیز به حالت طبیعی اش برگشت ادوارد با لبخندی شیرین به من خیره شده بود بهش نزدیک شدم و او را در آغوشم کشیدم با صدای گرمش گفت : چیزی شده؟ +ازش فاصله گرفتم و سرم را پایین انداختم و با لبخند گفتم : نه..فقط دلم واست..تنگ شده بود!
ادوارد دستش را روی گونه هم کشید و خندید متعجب بهش نگاه میکردم که دستش را سمت موهای موج دار و کوتاهم برد و آرام آرام نوازش میکرد _این گل رو برای بانوی زیبای خودم اوردما +نگاهی به رز سفید در دستش انداختم و لبخندی زدم رز سفید! گل مورد علاقمه پسر... به چشمانش نگاهی انداختم و این رویا هم به پایان رسید! با اشک چشمانم را باز کردم چشمانم را به دنیایی باز کردم که نه ادواردی بود و نه رز سفیدی در دستانش!
فکری به ذهنم رسید! قرصی دیگر در دهانم گذاشتم و به خواب رفتم... کند شدن ضربان قلبم و به شماره افتادن نفس هایم را احساس میکردم عرق سرد را روی بدن یخ زده هم احساس میکردم اما لبخندی عمیق روی لب های خشک و ترَک خورده ام نقش بسته بود! شاید با فرار شاید با به کما رفتن و در نهایت مرگ بتوانم زندگی ام را همیشگی در کنار آن پسر بسازم پسری که همه زندگی من بود اما فقط در رویا!
بچه که بودم گاهی به این فکر میکردم که زندگی هم خوابی عمیق بیش نیست! نمیدانم اما این را خوب میدانم که رویایی که می بینم شیرین تر از زندگی من است پس به خواب میروم تا همیشه در آغوشت باشم... از زبان دختری که تمام عمرش را در خیال بافی و کابوس باخته بود رُزالین!...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی جالب
مرسیی🩷
:)
ولی نیمه تاریک رو میشه حداقل ماهی یه پارت بزاری ما بدبخت بیچاره ها فسیل شدیم هااا
عی خدا🥺عزیزمم🥺وقتشو داشته باشم میزارم واستون فکر نمیکردم انقد این داستانو دوست داشته باشین🫠
ما دونه به دونه داستاناتو دوست داریم🫠🥲🥲
😭✨️💗
عالی؛
مرسیی🩷
مثل همیشه محشر...:)
مرسیی قشنگم🩷
سرچی..؟
عه خوبی؟:)) من نمیخواستم با داستانم ناراحتت کنم قشنگم🥲:))
عزیزمم:))🥲
آها..
مثل همیشه عاولی♡
ممنون قشنگمم🩷
عالی بود.. اما یکم شبیه آزاد در رویا ها نیست؟
ممنونمم🩵ولی اینی که میگی اسمشم نشنیدم عزیزم
عه'-'
یه مانهواست.
عهه مانهواا نمیدونستمم'-'
مانهوا میخونی؟
خیلی خوشم میاد ولی راستش نه الان نمیخونم🩵
✓
سلامم خانوم خوش اومدین😂🥲عالی❤
حیحی مرسی🫠😂ممنوننن🩷
نمیتونی بعد از نیمه تاریک دوباره یه داستان مالفوی هدی بنویسی؟؟؟؟
قشنگم ببینم چی میشه ولی اگه داستانی قرار باشه بنویسم حتما مالفوی هدی هستش🩷✨️
اخجون تو بهترین نویسنده ای😍😍
مخصوصا مالفوی هدی🫶
مرسیی زیبا لطف داریی🩷🥺
لونا تو واقعا استعداد بینظیری توی نویسندگی داری و تا به حال رمان هایی نوشتی که از خیلی از کتاب هایی که منتشر شدن بهتره به نظر من واقعا توانایی اینو داری که کتاب هایی بنویسی که منتشر بشن
واییی مرسیی قشنگ مننن لطف داریییی🥲🩷✨️
❤
اره واقعا باهات موافقم من یکی دوتا از داستاناشو چند بار خوندم
خیلی خوبه به نظر من لونا میتونه جزو بهترین نویسنده های نسل ما بشه
واقعا ممنونم ازتوننن لطف دارین مهربونا دوستون دارم🩷🥲
💗
خیلی قشنگ بود 👍💚
اما چرا نیمه تاریک رو ادامه نمیدی ؟!
مرسییی🩵
ادامه داره اونم
💗