آشنایی زال و رودابه

داستان از اینجا شروع می شه زال فرمانروای زابل تصمیم می گیره بره کابل (برای شکار). فرمانروای کابل مهراب بوده و وقتی می فهمه که زال به اونجا اومده با سپاهیان و غلامانش به استقبال زال می ره و هدیه های گرانبهایی هم به زال تقدیم می کنه. زال هم به افتخار مهراب جشنی برپا می کنه و با هم شادی می کنن...

بعد از اینکه مهراب می ره یکی از همراهان زال می گه: « مهراب دختری به اسم رودابه داره که زیبایی و رعناییش زبان زد مردمه. » زال هم همون لحظه بدون اینکه رودابه رو دیده باشه عاشقش می شه (!!!) و از اون به بعد شبانه روز فکر رودابه از سرش بیرون نمی ره.

از اون طرف، مهراب می شینه پیش سیندخت (زنش) و شروع می کنه از خوبیای زال گفتن، رودابه هم که همونجا بوده تعریف های پدرش از زال رو می شنوه و اونم ندیده عاشق زال می شه (!!!!) و می ره پیش چند تا از ندیمه هاش و از عشقش به زال می گه . ندیمه ها هم به بهانه گل چیدن می رن نزدیک لشکرگاه زال، زال هم به بهانه شکار میاد پیش ندیمه ها و ندیمه ها به زال می گن که رودابه عاشقت شده. زال هم به ندیمه ها می گه برید به رودابه بگید من شب هنگام به دیدن تو میام ندیمه ها هم می گن باشه.شب که می رسه رودابه به بام کاخ می ره و یک خدمتکار می فرسته تا زال رو به طرف کاخ هدایت کنه.

وقتی زال به کاخ می رسه می بینه که رودابه رو بام کاخ منتظرشه. رودابه گیسوی بلند خودش رو از بام کاخ به پایین می‌ریزه و از زال می خواد تا با موهاش بیاد بالا. زال گیسوی رودابه رو ماچ می‌کنه و می گه من هیچوقت همچین کاری نمی‌کنم، بعد خودش با یک طناب به بام کاخ می ره و خلاصه هم دیگه رو می بینن. سر انجام با پافشاری ها و پیگیری های زال و پیشگویی ستاره شناس ها راجع به بخت بلند زال و رودابه این دوتا با هم ازدواج می کنن. (هپی هپی هپی) +برخی از منابع هستن که می گن داستان آلمانی راپونزل کپی برداری از داستان زال و رودابه بوده !