داستان روح سگ 👻🦮

زنی با دخترش برای تعطیلات به مزرعه پدرش میره تا یه ماه بمونه زن داشته آفتاب میگرفته و پدرش هم میوه میکاشته در همین هین دختر بچه دو طویله اسب میبینه

طویله اول پر از اسب های خوشگل و رنگ های مختلف بوده اما طویله دوم فقط یک اسب سیاه رنگ داشته و دختر بچه به طویله اون اسب میره تا باهاش بازی کنه تا اسب تنها نباشه🐴🐴

اما اون اسب سیاه به دلیل اینکه هنوز وحشی بود تنها بود و وقتی دختر وارد طویله میشه اسب بلند میشه تا به دختر آسیب بزنه اما در همین لحظه سگی وارد طویله میشه تا از دختر دفاع کنه

با صدای پارس سگ پدر بزرگ دختر میاد و دختر و از طویله نجات میده اما سگ رو نه و دختر میبینه که سگ دیگه اونجا نیست

بعد اون روز دختر هرروز سگ رو تو مزرعه میدیده و بهش غذا میداده و نازش میکرده اما مادرش و پدربزرگش اون سگ رو نمیدیدن یک هفته از اون موضوع میگذره و اسب سیاه می💫میره

از اونجایی که پدربزرگ اون اسب رو خیلی دوست داشته کار رو به پلیس میکشه!!اما پلیس میگه که هیچ اتفاق خاصی برای اسب نیافتاده و عمرش تموم شده اما پدر بزرگ باور نمیکنه و فکر میکنه که نوش اون اسب رو کش💫ته

دختر میگه که من با اون اسب کاری نداشتم و میدونم که باور نمیکنی همونطور که وجود اون سگ رو باور نمیکنی اما اون روز تو با صدای پارس سگ من رو نجات دادی(البته دختر بعد مرگ اسب دیگه سگ رو ندید)

پدر بزرگ میگه من صدای پارس سگ شنیدم اما سگی ندیدم بعد یک ماه مادر و دخترش به خونه بر میگردن و همیچیز رو برای پدر دختر بچه تعریف میکنن

دختر حتی شکل و رنگ و نژاد سگ رو هم به پدرش میگه و پدرش میگه که در نوجوانی که هنوز ازدواج نکرده بود یک سگ اون شکلی داشته و مرده

داستانمون تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه و اگه بیشتر از ۱۰۰ لایک بخوره یه داستان دیگه هم میزارم