8 اسلاید پست توسط: Aylin انتشار: 3 ماه پیش 172 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی بریم ادامه ی رمان امیدوارم خوشتون بیاد 💚😘
از زبان آگاتا: صبح جمعه شد. با مادرم رفتیم ایستگاه کرینز کراس. وای که چقدر اونجا شلوغ بود 😂
بین سکوی نه و ده ایستادم. اولش کلی استرس داشتم که به دیوار برخورد میکنم ولی برخوردی در کار نبود. بله من موفق شدم! رسیدم به سکوی نه و سه چهارم!
قطار داشت حرکت میکرد. من در کوپه ای با سه نفر به نام های هری پاتر، رون ویزلی و هرماینی گرنجر آشنا شدم. بلاخره شب شد و از قطار پیاده شدیم.
مردی ما را راهنمایی کرد و برد به داخل هاگوارتز. آنجا پروفسوری جلوی در های بزرگی ایستاده بود. او پروفسور مک گانگال بود ( فکر کنم اسمش این بود)
کمی سخنرانی کرد و گفت که از چهار گروه هایی به نام های گریفندور، هافلپاف، ریونکلا و اسلایدرین در یکی از آنها قرار میگیریم. و بعد در سرسرا باز شد و ما وارد شدیم. مک گانگال گفت که اسممان را صدا میزند و هر کسی را که گفت می آید و گروهبندی میشود. هری، رون و هرماینی در گروه گریفندور افتادن. وقتی اسم من رو صدا زدند یک لحظه از ترس خشکم زد 😂 ولی رفتم.
کلاه گروه بندی سخنگویی را روی سرم گذاشتند. کلاه گفت: عجیبه... حتی از هری پاتر هم عجیب تره... تو یک راز تاریک و نهفته ای درونت داری...که به زودی و در همین جا خواهی فهمید... کمی ولی نه کاملا اصیل زاده هستی و قلبت هم پاکه. خیل خب.... اسلایدرین!!!!
با خوشحالی رفتم به سمت میز اسلایدرین که داشتن من رو تشویق میکردن. در آنجا با پسر و دختری تازه گروهبندی شده آشنا شدم. به نام های دراکو مالفوی و اولین جونز. دراکو پسری با موهای بلوند بسیار روشن با چشمان آبی مایل به خاکستری بود و اولین دختری با موهای مشکی و چشمای مشکی رنگ.
بعد وقتی همه گروه بندی شدند پروفسور پیری از جایش در میز اساتید بلند شد. کمی سخنرانی کرد و اینا. در پایان هم کلی غذا ها و دسر های خوشمزه ای روی میز ظاهر شدند. آن شب خیلی به من خوش گذشت 😉 ولی از این می ترسیدم که من چه راز کهنه و نهفته ای دارم.... 🤔🤔
وقتی مراسم کامل تمام شد، به همراه جمعیتی که مدام من رو نگاه میکردن به سالن اسلایدرین رفتیم. جایی داخل دیوار و در بین دو تابلوی سبز رنگ 😀😀😀وای خدای من! با اینکه آنجا کمی دلگیر بود ولی خیلییییی خفن و شیک بود!! 😍😍😍😍😍😍 ارشد که دختری قد بلند بود گفت: به سالن عمومی اسلایدرین خوش اومدین. خوابگاه دختر ها سمت راسته و خوابگاه پسر ها سمت چپ. همه ی وسایل ها به بالا فرستاده شدن.ساعت خاموشی ده شب و ساعت بیداری هشت صبحه. ( ساعت نه و نیم بود)
و رفت. ما دختر ها از پله ها بالا رفتیم. صد ها اتاق دو نفره بود. من با اولین جونز هم اتاقی شدم. اتاقمان هم به قشنگی سالن اسلایدرین بود 😍😍
دنج، روشن، مرتب، زیبا و...
صبح شنبه شد و ما کلاس معجون سازی داشتیم. پروفسور آن مردی به نام پروفسور اسنیپ بود. اسنیپ رییس گروه ما هم بود. در تمام مدت آن پروفسور با دقت من را نگاه می کرد و حرکات من را زیر نظر داشت. انگار که یک جاسوس فوق سری از طرف وزارت سحر و جادو باشد! 😳😳 بلاخره هر چی کلاس داشتیم تمام شد. من و اولین به جنگل رفتیم تا کمی در آنجا قدم بزنیم. اصلا نمی دانستیم که یک تابلو پشت سرمان است که نوشته بود: جنگل ممنوعه ملقب به جنگل مرگ. وارد نشوید!!! 😳😳😳😱😱
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا اینکه خورشید لابه لای درخت ها کاملا گم شد. آسمان رنگی پیدا کرده بود گویی انگار رنگ از دنیا پاک شده بود. درخت ها و هر چیزی که دورمان بود به شدت ترسناک می آمدند و طولی نکنید که جنگل مه گرفته شد. گم شده بودیم. نمی دانستیم راه فرار کجاست 😥😥😥😥 من و اولین جوری دست های همدیگر رو چلانده بودیم که فکر می کردم الان است که دست هر دومان بترکد!!! و بعد... صحنه ی جلویمان باز شد....
یک شبح مشکی پوش بسیییییاااااررر ترسناک داشت و به سمتمان می آمد. 😮😮اولین جیغی زد و فرار کرد. حالا من ماندم و آن شبح ترسناک😥. نمی دانستم چه کار کنم و ناخداگاه عقب عقب رفتم . ورد یا طلسم خاصی هم بلد نبودم. ناگهان یک موجودی به شبح حمله ور شد و شبح رفت. خیالم راحت شد ولی آن شبح که بود؟ و آن موجود که مرا نجات داد؟ به او نگاه کردم. یک سانتور بود. موجودی که نصف تنش چهار پا بود و نصف دیگر انسان. هر که بود واقعا از او ممنون بودم. او گفت که آن شبح، ولدمورت، تبهکار ترین جادوگر قرن بوده. مات و مبهوت به حرف های او گوش میدادم و گیج و سرگردان از آن جنگل بیرون آمدم. سوال پشت سوال به سرم هجوم می آورد. ولدمورت چه کار من داشت؟
خب دوستان این پارت تموم شد امید وارم لذت برده باشید لایک و نظر یادتون نره بای بای تا پارت بعد 👋👋😘
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
ببخشید حواسم نبود
اولین چشماش سبزه اشتباهی نوشتم مشکی
اولین لایک
اولین کامنت
بک میدم
ادمین پین ؟؟
عالی بود
مرسییی 💚💚
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بک میدممممممممممممممم
مرسییییییی 💚💚💚
💗
عالی بود:)🌷
فقط یه توصیه دوستانه :توی داستان کمتر از ایموجی و استیکر ها استفاده کن و اخلاقیات کاراکترتو خودت توضیح بده:)❤️🩹
ولی در کل عالی بود
او ته داستان معلومه ولی هیجانی بود🖤💚
به هر حال خوشحالم که خوشت اومد 😘😘