
داستان ترسناک، جنایی، درام
برادرش را می خواهد. دلش برای شوخیهای همیشگی اش با اردلان تنگ شده دلش محبتهای بی اندازه برادرش می خواهد. اردلان هم دلش برای خنده های تارا که همیشه بر لبش جاری بود تنگ شده دلش لبخندهای خواهرش را میخواهد او تارای قبل را می خواهد تارایی که همیشه شاد و شنگول بود نه این تارا که غمگین و سرد است. شب است آسمان پر از ستاره های زیبا را در بر گرفته است. شاخ و برگ درختان به همراه باد به جهت
غمگین و سرد است. شب است آسمان پر از ستاره های زیبا را دربر گرفته است. شاخ و برگ درختان به همراه باد به جهت شرق می وزند صدای وزوز می آید. صدای زوزه ی گرگ ها در پخش است و صدای جغدی ترسناک که بر بالای درخت لانه کرده و به آسمان مشکی و تاریک خیره شده است. سایه درختان بر زمین مشخص است صدای زوزه ی گرگی دوباره به گوش می رسد صدایی از دور دست ها
اردلان و تارا خواب هستند تا را خواب بدی می بیند خواب او اینک این است که تارا در دل تاریکی تنهاست و کلی گرگ دورش جمع شده اند. تارا می ترسد و عقب می رود و گرگ ها هر لحظه به او نزدیک تر میشوند چشمان تارا می ترسد او در خواب می لرزد هر لحظه عقب رفتن تا را باعث می شود گرگها با چشمان قرمز آتشین به او نزدیک تر شوند گریه های تارا امانش را به اعلاء رسانده است او به دیوار میخورد او از این تاریکی تنهایی خلوت که صدای گرگها با هم مخلوط شده اند ترسیده است او فرار میکند و گرگ ها او را دنبال
می کنند تا را جیغ میزند و فریاد میکشد او در خواب و در بیداری جیغ می کشد و گریه میکند صدای هق هق او نه تنها اتاقش را بلکه کل فضای خانه را در بر گرفته است. اردلان هراسان و نگران از خواب بیدار میشود و فوری به اتاق تارا میرود برق اتاقش را روشن میکند و می بیند تا را می لرزد و جیغ میزند و گریه میکند او را به سختی نگه می دارد و در آغوشش جای می دهد و محکم به خودش فشار میدهد و سعی میکند با کلام آرام او را به آرامش برساند او را نوازش میکند و آرام
می گوید: - عزیز دلم؟ نفس داداش آروم باش گریه نکن من به فدات بشم هیس الهی داداش بمیره که تو رو این طوری نبینه این کار رو با خودت نکن آبجی جونم آروم باش عزیزم و موهای او را چند بار می بوسد و می گوید آروم بگیر ببخش ازت غفلت کردم اشتباه کردم داداش بدت رو ببخش معذرت میخوام تا را دیگر جیغ نمی کشید و فریاد نمی زد ولی هم چنان می لرزید و گریه میکرد اردلان او را از خود جدا نمود و دست و پایش را محکم نگه داشت و
- .... می... میخواس... خواس تن... .... منو گفت نلرز، نلرز خواهری چت شده؟ تارا با گریه و لکنت گفت .خوا... خواب... ب... بد... دی... دم - - خواب بد دیدی؟ تارا با سر تایید کرد و اردلان گفت چی دیدی؟ .ب... ك... شن می خواستن بکشنت؟ تارا با سر تاکید کرد که اردلان گفت
غلط کردن میکشمشون من نمی ذارم عشق داداش خواهری گلم نلرز خواب بوده فقط. اردلان رهایش کرد و بلند شد تا برود برایش آب قند بیارد تا را باز هجوم ترس درونش رخنه کرد و با تمام توان جیغ زد اردلان کنارش نشست و گفت - هیس هیس آروم عزیز دلم چرا این جوری می کنی؟ مگه خوابت چطوری بوده؟ تارا لرزش تنش بیشتر شد و از دست اردلان کاری بر نمی آمد در آنی در کمد او را باز کرد و مانتویی را به سختی تنش کرد و چون نمی توانست شلواری به او بپوشاند روی شلوارک تن خواب تارا دامن
پوشاند و از کمر محکم در آغوشش گرفت و گفت - می برمت دکتر زندگی من و چون لباس خودش مناسب بود فوری سوئیچ را برداشت و از خانه خارج شد و سمت ماشین رفت و او را به جلو نشاند و کمربندش را بست و خودش نیز سوار شد و با تمام سرعت سمت نزدیک ترین بیمارستان راند و وقتی به بیمارستان رسید فوری او را به بخش برد که پرستارها همه دور او جمع شدند و دکتر را خبر کردند پرستارها اردلان را بیرون کردند که دکتر گفت: - تشنج کرده شوکه شده نگه اش دارین
از گریه زیاد نفس تارا گرفت و کبود شد که دکتر فوری اکسیژن را بر دهان تارا قرار داد و در دستگاه را بسیار بالا برد و گفت - محکم تر نگه اش دارین پرستارها دست و پای تارا را محکم نگه داشته بودند و تارا باز می لرزید دکتر این بار گفت دیازپام آماده کنید یکی تون فوری یکی از پرستاران به سرعت سرنگ دیازپام را آماده کرد و دست دکتر داد که دکتر گفت - خانومی می تونی حرف بزنی؟ .دا... دا... شی... شیم -
- داداشت؟ تارا با سر تایید کرد و دکتر گفت - آروم باش گریه نکن دکتر دست تارا را شل کرد و کمی الکل زد و گفت - آروم بگیر . و سرنگ را به او تزریق کرد و گفت: - راحت بخواب و طولی نپایید چشمان اشکی تا را بسته شد و به خواب رفت و بعد به دستور دکتر پرستاری به تارا سرم زد دکتر داشت از محوطه بخش خارج میشد که اردلان سد راهش شد و نگران گفت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)