
اینم از این عاشقش میشید شرمنده تا یه جایی مینویسم بعد قاتی میکنم برای همین نمیتونم خیلی زیاد بنویسم

خب کجا بودیم... آهان لاریسا تونل ظاهر کرد و پریدیم توش گفتم: اینجا فرانکشتاین هم کشف میشه؟ لاریسا گفت: یکی دوتا هست گفتم: دراکولا هم هست؟ لاریسا گفت: نه گفتم: پس لابد میویس هم کشف نمیشه(وایییییی میویس جونم) لاریسا گفت: الان خودتم میویسیا( من:میویس دختر دراکولا بود بابای مرینت که دراکولا نیست لاریسا: ما به همه جور پرنسس و ملکه میگیم میویس) گفتم: خیله خب

گفتم: راستی لاریسا تو چند سالته؟ گفت: 1000 سالمه هم سن توئم گفتم: فکر نمیکنی زیادی پیریم؟(هنوز تو تونلن خیلیییییی طولانیه) لاریسا: بد نیست... اونجا رو رسیدیم(مرینت: رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم... لاریسا: باشه بابا جوگیر نشو) یهو 2000 تا اتفاق با هم افتاد(مرینت:ترسناک بود هاااا من: کم کم عادت میکنی) یه لوستر افتاد زمین،یه پرده آتیش گرفت، 2513 نفر شروع کردن به تعقیب و گریز(دنبال مرینت و لاریسان) ولاریسا دائم دستم رو میکشید. آخر توی یه اتاق رفتیم. لاریسا گفت: نزدیک بودااا انگار یادم رفته چجوری باید نشونه گیری کنم. گفتم: واقعا حوصله داری اینجا زندگی میکنیا.

یهو یه صدایی اومد: مرینت! برگشتم و گفتم: آرور؟(فقط آرور هم نیست) لوکا؟ آرور: پوفففففف پس واقعیت داشت که تو قراره با لوکا عروسی کنی. گفتم: لوکا؟ لاریسا: پس منم نشناختی؟ گفتم: نه. گفت: کاگامیم دیگه احمق جون(من اینو توقع داشتم ولی لوکا و آرور...)

لوکا: ببخشید شما کی باشید؟ (من: من رو داری میگی یا مرینتو) لوکا: خانم عینکی با شمام(من: عه پس با منی) لوکا: پ ن پ با خانم مندلیفم (من: آخ که تو چقدر بامزه ای) من(مرینته ها): بدو دیگه(من: خیله خب من النام 11 سالمه میراکولرم و نویسنده داستان) کاگامی(دیگه به لاریسا میگیم کاگامی دیگه): تو که از ما کوچیکتری (من: خب اشکالش چیه عوضش میتونم بگم شماها چیکار کنین نویسنده داستانتونم مثلا) آرور: خیله خب. الان چیکار کنیم خانم نویسنده؟ (من: اجازه بدین مرینت بره اتاقش تا گندتونو بفهمه) لوکا:یعنی بهش نگیم؟من(مرینت): چه گندی؟ (من: هیچی بیخیال)

از زبان راوی(خودم): مرینت به اتاقش رفت تا ببینه خون آشام ها چه گندی زدن. مرینت: الان چیکار کنم؟ من: نظرت راجع به اینجا رو به تیکی بگو. مرینت: خب اینجا بد نیست تو چی میگی تیکی؟ تیکی؟ اونا تیکیو دزدیدن نویسنده؟ من: آره حالا غافلگیری بعدی. دست بزن به گوشواره هات. مرینت: گوشواره هام نیستن! من: اینم از گندی که خون آشام ها زدن. گوشواره هاتو برداشتن. مرینت: چرا؟ من: اسلاید بعدی میگم

هاک ماث(عمرا انتظار اینو نداشتید): خب حالا که به لطف اون خون آشام های احمق معجزه گر کفشدوزک مال من شده برم ببینم چجوری معجزه گر گربه سیاه رو گیر بیارم. طبق اون رادار هولدر معجزه گر گربه سیاه پسرمه. خب قطعا اگه برم بهش بگم حلقتو بده به من شک میکنه. امشب ازش کش میرم و امیلی رو به زندگی برمیگردونم.

مرینت: نباید بزاریم این کارو بکنه. النا تو نمیتونی نزاری این کارو بکنه؟ من: نه نمیتونم کاریه که شده ولی تو میتونی. نزار امشب معجزه گر آدرینو برداره. مرینت: آدرین... کت نواره؟ من:آره الان شبه باید بری مواظبش باشی. میگم خودتو نامرئی کن تا نتونه تو رو ببینه. بعد حسابشو برس. مرینت: قبوله. بعد باید یه درس درست و حسابی به این خون آشام ها بدمااااا من: خودم حسابشونو میرسم.

من: پیس پیس لوکا! لوکا: چیه النا؟ من: میخوام حساب تو و آرور و کاگامیو برسم. لوکا: چرا؟ من: چون باعث شدین مرینت معجزه گرشو از دست بده. اوممممممممم الان دور تختاتونو پر سیر میکنم چون از سیر میترسید... در پارت بعد: ماجراجویی در لندن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام نویسنده هستم با اکانت دیگم اومدم
قراره از این به بعد بقیه داستانو تو این اکانت بنویسم به دلایلی...
پس منتظر بقیه داستان تو این اک باشید💝
با این اک نظر دادم گم نکنید🎁🎁🎁🎁
عالی بود 😍
ممنونم
عالی بود منتظر بعدی
دنبال دنبال
مرسی دارم مینویسم
خوب بود لایک کردم
به داستان منم سر بزن و بخونش
حتما