ناشناخته... 2p

هنوز هم نمیفهمم که خاندانم چطور با این موضوع کنار اومدن و هیچی نگفتن.... هنوز باورم نمیشه ! به این چیزا فکر می کردم ، در اتاقم از پنجره به درخت کنار خونمون نگاه می کردم و یاد روزهایی می افتادم که با پدر و مادرم کریسمس رو جشن گرفتیم...پدرم چند هفتس رفته سفر کاری...می دونم به خاطر ما این کارو میکنه ولی نباید به خودش اینقدر فشار بیاره.... ( عکس اتاق اریکا )

همیشه .ع.ا.ش.ق‌. اتاق زیرشیروانی بودم به خاطر همین هم این اتاق رو انتخواب کردم به خاطر همین هم خوب شد ولی بعضی جاها واقعا درد داشت.....مثل حالا که صدای در رو شنیدم و محکم به سقف بالای تختم خوردم 🎋 بلند گفتم : ( بلهههههههه ) با صدایی ناشی از درد و شوکه شدن . کسی که پشت در بود پرسید : ( بیام تو ؟! ) گوردون بود ؛ جن خانگی مان . جواب دادم : ( بفرما ) گوردون هم در اتاق را تا نیمه باز کرد و گفت : ( عصر بخیر دوشیزه هیل ، بانو می خواهند با شما در گلخانه شیشه ای صحبتی کنند ) سری به نشانه ی تایید تکان دادم ، از رو تخت اومدم پایین ، از کنار گوردون رد شدم و راهی گلخانه شدم...

وقتی وارد شدم مادرم روی میز چوبی سیقل دادمون نشسته و با لبخندی ملیح داشت چای داغی را در راه خنک شدن هم میزد...خب من به شخصه نسکافه را ترجیح میدادم ولی به هر حال هرکی سلیقه ی خودش رو داره . مادرم تا منو دید گفت : ( سلام .ع.ز.ی.ز.م.«ناظر ببخش دیگه مادرشه»..عصر بخیر . چه عجب سری هم به ما زدی ! امروز رو کلا از اتاقت بیرون نیومدی بیرون بجز برای صبحونه و ناهار... ) جواب دادم : ( سلام ، عصر خودتم بخیر...خب واقعا هیچی اولش که داشتم نقاشی می کردم بعدش بازی تو گوشیم که جای حساسش بود و نتونستم دست بردارم...بعد هم که ریخت و پاشم برای نقاشیم رو جمع کردم بعد هم در خدمت شما ظهور کردم ) و لبخند یه وری زدم...البته که تظاهر کردم و هیچ کدوم از حرفام واقعیت نداشت...آخه کلا در گیر فکرام بودم ! مادرم لبخند روی لبش تکون نخورد و این یعنی خداراشکر باور کرد بعد هم با دست به صندلی خالی کنارش اشاره کرد تا که بشینم ، نشستم و گفتم : ( کار مهمی داشتین ؟! ) و سرم رو کمی به طرف چپ کج کردم....مادر با خوشنودی کمی از چای خورد ، آن را کنار گذاشت ، دست توی جیبش کرد و گفت : ( روزی که منتظرش بودی فرا رسیده ) و نامه ای را به سمتم روی میز سُر داد...از سر آسودگی آهی سَر دادم و گفتم : ( دیگه کم کم داشتم فکر می کردم نمیاد ) پرسید : ( برا چی ؟! ) جواب دادم : ( چون قبلا بوباتون بودم و یک روز قبل شروع هاگوارتزه یه جورایی دیره ) مادرم آرام یکم سرش رو تکون داد و گفت : ( خوبه خودتم میگی قبلا...حالا هم برو وسایلت رو جمع کن ، کتابات رو گفتم برن بگیرن )

رفتم اتاقم...لباسام رو برداشتم...کتابام رو از گوردون گرفتم...همه ریخت و پاشام رو درست کردم...تختم رو مرتب کردم...دیدم ساعت ۱۰ شده‌...رفتم توی حال ، غذا خوردم و بعد برگشتم اتاقم...رو تخت ولو شدم و خیلی زود به خواب رفتم