ایکاباگ؟

مارش لَندزی ها(اسم مردمان یک سرزمین)افسانه ی ایکاباگ را نسل به نسل و سینه به سینه نقل کرده بودند و شهرت آن به همه جا و حتی تا شوویل(اسم یه شهر)هم رسیده بود.دیگر کسی نبود که این داستان را نشنیده باشد.طبیعتا مثل همه افسانه ها،داستان بسته به راوی آن کمی متفاوت نقل میشد. با این همه،موضوع همه داستان ها این بود که هیولایی در شمالی ترین بخش این سرزمین در باتلاقی سیاه و معمولا مه آلود که هیچ انسانی جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت،زندگی می‌کرده.میگفتند خوراک هیولا کودکان و گوسفندان بودند،حتی بعضی وقت ها زنان و مردان بالغی هم که راه را گم می‌کردند و در باتلاق گم می‌شدند هم طعمه هیولا می‌شدند. آیا همه این ها حقیقت داشته؟

چیزی که خوندید خلاصه ی پشت کتاب بود ولی ولی ولی.... خود داستان خیلی جذابه،افسانه ایکاباگ به حقیقت می پیونده و اوضاع بهم میریزه.توصیف های توی کتاب،اونقدر قشنگه که من حتی میتونم طعم خوراکی هایی که شرح داده حس کنم😋😅

اگر به ژانر تخیلی،ماجراجویی و احساسی علاقه دارین حتما بخونیدش و از انتشارات پرتقال هم بخونید.کتابش قطرش زیاده ولی بهتون قول میدم با خوندن هر صفحه لذت ببرید📒🌻

از این کتاب چه چیزهایی یاد میگیریم؟ ¹. قوی بودن💪 ². تلاش کردن ³. اینکه گاهی اوقات باید یکسری چیزهارو باور کنیم و بپذیریم تا بتونیم زندگی کنیم. ⁴. حمایت از حقوق دیگران بخصوص کسایی که راجبشون قضاوت بیجا شده.

حالا چرا کتاب این ها و ویژگی های دیگه رو به ما یاد میده؟ چون شخصیت های داستان در برابر حاکم ناکار آمدشون ایستادن، قوی بودن و با باور اینکه ایکاباگ وجود داره و نمیشه نسل اش رو از بین برد د دفاع از ایکاباگ تونستن زندگی خودشون رو به حالت عادی برگردونن.

اسلاید اضافه📚