عنوان این قسمت 《 آغاز سختی ها 》 توی پارت قبل داستان رو به صورت تعریف از گذشته دیدید حالا کاراکتر ها خودشون داستان رو به صورت تعریف لحظه ای برای شما میگن شما از این قسمت به بعد پری رو با 🦸🏻♀️این ایموجی بشناسید
آنچه گذشت..... من فقط ۶ سالم بود....با مامان و بابام و برادرم ......از پشت منو گرفت ... داشت روی من جراحی میکرد ..... خانوادم مردن ..... من دیگه اون دختر کوچولو نیستم ... من .......!!!
&این قسمت & 《 آغاز سختی ها 》 🦸🏻♀️* من الان دو روزه که دارم توی این خیابون ها پرسه میزنم دقیق نمیدونم کجام .... وایسا ببینم من این خیابون رو میشناسی اره میشناسم ۱۰ تا کوچه با خونه مون فاصله داره میتونم بدم توی خونمون یه کم وسیله بردارم یه کم سریع تر حرکت کردم تا یه خونه مون رسیدم * یکی از این پنجره ها قفلش خراب بود کدوم بود اهان پیداش کردم * پنجره رو باز کردم و رفتم توی خونه مثل قبل بود رفتم به سمت پله ها روی یه میز یه عکس خانوادگی بود چشمم که بهش افتاد بغضم گرفت از پله ها رفتم بالا در اتاق رو باز کردم
اتاق رو که دیدم همه خاطرات خوب خودم و خانوادم اومد جلوی چشمم گریه ام گرفت یه کم گریه کردم و بعد آروم آروم به خودم اومدم در کمد اتاق رو با کردم و یه کیف برداشتم اومدم برای خودم لباس بردارم که یه نگاه با بیرون انداختم کیف رو گذاشتم سر جاش رفتم توی اتاق مامان و بابام و یه دونه کیف برداشتم که بتونم روی کولم بزارم ولی خیلی کوچیک نباشه کیف رو ب داشتم و بردم توی اتاق چندتا لباس برداشتم و یه مقدار خوراکی و از پله ها رفتم پایین چشمم به یه چیزی روی زمین خورد خم شدم و برش داشتم گردنبند مامانم بود که توش یه عکس خانوادگی کوچیک بود انداختمش دور گردنم از در رفتم بیرون
توی داشتم راه میرفتم که یهو اون دکتری که داشت روی من آزمایش میکرد رو دیدم اول فکر کردم که دارم اشتباه میکنم ولی وقتی که منو دید من رو شناخت و افتاد دنبالم من ترسیدم و با تمام توان دویدم اون سریع بود ولی خب من سرعتی به سرعت چیتا دارم بعد نیستم درست ازش استفاده کنم ولی خب الان من تبدیل شدم به یه چیتا و دارم میدوم خیلی زود از اون دور شدم
ولی از یه جایی به بعد دیگه بدنم توان نداشت مثل این بود که باتری تموم کردم یه گوشه نشستم ولی خیلی بد توی فکر بودم اخه چطور ... اون چطور از اون انفجار جون سالم به در برد ها 😳😳😳
دوهفته بعد ...... الان من همین جور با فرار کردم دارم زندگی میکنم توی خیابون توی این دوهفته خیلی چیزا یاد گرفتم .... هاااا اون چیه یه مرد کت و شلواری از یه ماشین پیاده شد و داشت برای خودش قدم میزد این که عجیب نیست ولیییی .. وایسا جون اون مرد در خطره اون یارو یه داره دنبالش میره یه دزده توی این دو هفته باهاش آشنا شدم اون یه چاقو دستشه فکر نکنم اونم مرده زنده بمونه
من میتونم به اون کمک کنم دویدم از دزد رد شدم و دست اون مرد و گرفتم با خودم کشیدم اون دزد هم با تفنگی که خدا میدونه از کجاش در آورده داره به تیراندازی میکنه رفتیم تو یه کوچه و اون جا قایم شدیم اون دزد ما رو گم کرد اون مرده : وای چه اینجوری اوضاع خراب شد خودمونی رجعتی داری دختر جون اسم من تونی هست تونی استارک ( اره تونی استارک خودمون هست از این به بعد تونی استارک توی این داستان هست تونی رو با این 🏎 ایموجی بشناسید..... البته در پارت بعدی )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی پارت بعدی هم بزار❤❤❤❤❤
ممنون
پارت بعد هم در راه است
👍
💗💗