
های انجلز امیدوارم حالتون خوب باشه اینم از داستانی که گفته بودم درمورد تهیونگ مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد^-^

همه چیز با یه اتفاق ساده شروع شد زمانی که نیاز به یه معجزه داشتم اون وارد زندگیم شد زمانی که نیاز داشتم تا یه اتفاق عجیب بیفته ، زمانی که نیاز داشتم برم به یه جای دور تا دیگه هیچ کس نتونه پیدام کنه اون تو تاریک ترین روزهام مثل یه نور به زندگیم امید بخشید و باعث شد عشق تجربه کنم، عشقی که با هر عشق دیگه ای فرق داشت و تنها تفاوت عشق ما این بود که اون یه فرشته از اعماق تاریکی بود من انسانی ناامید از زندگی...................... ________________________________ زندگی میتونه خیلی تاریک باشه و برای زمین زدنت از هر چیزی که دوسشون داری شروع کنه بعد با ناامید کردنت تو رو برای مرگی ابدی توسط خودت وسوسه کنه و خب برای من به راحتی تونست موفق بشه ،اون تنها وقتی که ۵ سالم بود مادرم ازم گرفت و کاری کرد که تک تک خاطراتم با مرگ مادرم از بین بره نتونم دختر سر حالو شادی که بودم دیگه باشم نگاهی به قبر مادرم انداختم گلی که تو دستم بود بیشتر تو دستم فشار دادم برای هزارمین بار اسم مادرم و تاریخ تولد و تاریخ فوتش خوندم آروم گل رو سنگ قبرش گذاشتم با دست دیگم سنگ سردی که از اسم مادرم حکاکی شده بود لمس کردم رایحه هوای سرد با نفس عمیقی که کشیدم به شش هام وارد شد که باعث شد از هوای سردی که وارد شش هام شده سوزش بدی تو قفسه سینم احساس کنم سرفه ای از درد کردم و قفسه سینم آروم ماساژ دادم و آروم هوایی که به شش هام هدیه داده بودم با اهی پر از حسرت به بیرون هل دادم بخاری که حاکی از هوای سرد و دمای تنفس گرمم متضاد هم شده بودن نگاه کردم زیباست هوایی که مانند قلبم بود و بخاری که از خاطرات مرده تشابه داشت و گل های پژمرده، احساسات مرده ای که در قلبم خاک شده بود، قبر های اینجا مانند قبرستان احساساتی هستن که در قلبم ایجاد شده است انگاری به جای قلب ،قبرستانی از احساسات مرده پر شده است ، بلند شدم برای آخرین بار به سنگ قبر مادرم نگاه کردم ۱۲ سال از مرگت میگذره، مادر توی این ۱۲ سال همه عوض شدن از برادر تا پدر خندونی که همیشه برایت گل میخرید و دختری که همیشه میگفتی اگر دستانش از دست دهد لبخندش را از دست نمیدهد حالا ببین که دخترت، دختر یکی یدونت دیگه ان لبخند زیبا را نداره لبخندی که برای تو حکم لبخند الهه ها را داشت و همیشه او را میپرستیدی حالا دیگه لبخندی از جنس حبس در قفس ابدی داره، قطره اشکی که از چشمم داشت به پایین سوق میداد با انگشتام پاک کردم که با احساس اینکه یکی دستش رو شونم گذاشته به پشت برگشتم که با برادرم کوکی مواجه شدم که برادرم به صورت سرد همیشگیم خیره شد لبخند خرگوشی به صورتم زدو گفت:(ا/ت بهتره که دیگه بریم هوا داره سرد تر میشه ) بدون اینکه نگاهم ازش بگیرم گفتم:(تو برو کوکی من خودم میام) که اونم تا خواست مخالفت با حرفم بکنه دستش گرفتم و بهش نگاه کردم و بعد تو بغلش رفتم و آروم طوری که بشنوه گفتم:(بزار حداقل برای یه ساعت هم که شده از اون قفس که میدونم مثل همیشس فرار کنم قول میدم زود بیام خونه) و بعد از بغلش بیرون اومدم و با یه لبخند که خودشم میدونست خالی از احساس هستش و تنها فقط برای گول زدن احساساتم هستش بهش زدم و براش دست تکون دادم که با رفتنش به سنگ قبر مادر دوباره نگاه کردم

اما با ندیدن گل هایی که رو سنگ قبرش گذاشته بودم با تعجب به اطراف نگاه کردم که شاید باد اون رو به طرف دیگه برده باشه اما مگه امکان داره دسته ای از گل به اون بزرگی با یه باد که شدت انقدر کمه به جای دیگه رفته باشه یعنی امکان داره که برادر اونو با خوش برده باشه ولی برای چی اخه؟ که با کمی فکر کردن فهمیدم که وقتی برادرم بغل کردم هیچی دستش نبود جز گوشیش با تعجب شروع کردم به گشتن که با دیدن گل ها که انگاری یکی از تزئیناتی که براش شده بود خارج کرده بود انجام توهم رفت که با دیدن گل دیگر درست در نزدیکی گل دیگه به سمت گل ها که نزدیک هم افتاده بودن حرکت کردم که با احاطه شدن دودهای عجیب دورم با تعجب به دود ها نگاه کردم ولی بعد از چند قدم که برداشتم همه اون دود ها ناپدید شدن و تنها چیزی که دیدم یه بچه بود که لباس سفید بلند پوشیده بود صدای عجیبی مثل خرناسه به گوشم میرسید ولی هر چی به اطراف نگاه کردم چیزی جز اون بچه نبود خواستم ببینم اون بچه چه شکلیه و چرا اینجاست ولی چون پشتش بود نمیتونستم خوب ببینمش پوزخندی زدم و به سمت بچه حرکت کردم که صداش زدم :(هی بچه با اون گل چیکار داری) ولی با شنیدن صدای خرناسه ای که کرد با تعجب بیشتر و با دقت بهش نگاه کردم و سعی کردم بیشتر بهش نزدیک شم اما با برگشتنش دیدن چهرش با ترس به عقب قدم برداشتم اون اصلا شکل یه بچه نبود اون مثل یه موجود عجیب یا گرگینه بود با ترس به چهره ش که انگار داشت برای یه پرنده که مهمون شکمش شده بوده داشت خاکسپاری میگرفت کردم و تنها چیزی که از این خاکسپاری از پرنده مونده بود سرش بود که به طرز وحشتناکی از تنش انگاری کنده شده بود نگاهی به گل های پژمرده که کنار سر پرنده بود کردم که تا خواستم به اون موجود نگاه کنم با یه چیزی که به بدنم هجوم اورد مواجه شدم که بخاطر وزن زیادی که داشت رو زمین افتادم که با دیدن اون موجود سعی کردم داد بزنم ولی اون سریع با دست های وحشتناکش جلو دهنم گرفت که با نشون دادن دندون های تیزش با ترس بهش خیره شدم سعی کردم با چشمام بهش التماس کنم که شاید به رحم بیاد ولی اون با بی رحمی پوزخندی بهم زد سرش نزدیک صورتم کرد که با احساس نفس گرمش سمت گردنم چشمام بستم خودم برای مرگی پر از درد آماده کردم اما با برداشته شدن وزن سنگینش و صدای زوزه ش چشمام باز کردم که با دیدن پسری با خوشحالی بلند شدم خواستم سمتش برم اما با پریدن اون موجود سریع من هل داد با اون موجود شروع کرد جنگیدن که با خفه کردن اون موجود اون رو زمین انداخت به منی که داشتم از رو زمین بلند میشدم نگاه کرد با بلند شدنم لباس های خاکیم تکوندم و به چهرش نگاه کردم نمیدونم چرا ولی وقتی چهرش دیدم ضربان قلبم شروع کرد به تند تپیدن و نمیتونستم چشمام از چهره زیباش بردارم اون واقعا از هر لحاظی بی نقص بود که با تک سرفه ای که کرد از نگاه کردنش دست کشیدم سرم پایین انداختم تا خواستم تعظیم بکنم با سوزش زیاد کمرم مواجه شدم باعث شد صورتم از درد جمع بشه که تصمیم گرفتم با یه تشکر کار تموم کنم پس صورتم بالا گرفتم

لبخندی زدم و گفتم:(خیلی ممنون که نجاتم دادید من راستش نمیدونم اون موجود عجیب.....) که تا خواستم با دستم بهش اشاره کنم دیدم هیچ اثری ازش نیس تنها چیزی که دیده میشد چیزی مثل پودر بود که ادامه حرفم با اشاره کردن به اون قسمت تموم کردم :(چیه) که پسر تک خنده ای کرد گفت:(جای تعجب که تو چنین موجودی نشناسی پس چه شکلی توی این سرزمین زندگی میکنی ) که با تعجب سرم کج کردم و گفتم:(سرزمین؟؟من تنها چیزی که میدونم اینکه اینجا سئول و اینجا که من اومدم قبرستون نه سرزمین) که با دیدن یه چیز سیاه پشت پسره سرم سمت اون چیز سیاه بردم که با دیدن بال سیاه بزرگ که به پشت پسر چسبیده بود به پسر نگاه کردم که پسر هم با تعجب بهم نگاه میکرد که یهو با تکون خوردنم سریع از خواب پریدم که با دیدن کوکی که نگران بهم نگاه میکرد خیره شدم نفس نفس میزدم و تمام بدنم خیس عرق بود به اطراف نگاه کردم من هنوز قبرستونم ولی چه طوری؟؟ با تعجب به سنگ قبر نگاه کردم که روش گل بودش یعنی همش خواب بود؟؟ولی من اصلا نخوابیده بودم یعنی چی؟ که با تکون خوردن دست کوکی جلو صورتم به خودماومدم که کوکی گفت:(هی کجایی سه ساعت دارم صدات میکنم چرا اینجا خوابیدی مگه بهت نگفتم بیا بریم نمیدونی چقدر نگرانت شدم)که بغلم کرد با وزش باد لرزش بدی تو بدنم ایجاد شد که باعث شد تو بغل کوکی جمع بشم و آروم گفتم:(سرده)که اون بلندم کرد و تو ماشین بردتم آخرین بار به قبرستون نگاه کردم یه چیزی اینجا مشکوکه •تهیونگ• باورم نمیشد که اون یه انسان بود ولی چه شکلی تونست وارد این دنیا بشه به پودر جلو پام نگاه کردم اصلا چه شکلی تونست گرگینه رو ببینه با تعجب به دستی که اون دختر لمس کرده بودم نگاه کردم لرزشی تو بدنم ایجاد شد که بالای مشکیمو دور خودم قرار دادم به افتاب داغی که به صورتم میتاپید نگاه کردم ولی سرمایی که تو وجودم حس میکردم عجیب بود یعنی انقدر زود تونست بدنم به دمای بدنش یکی بشه، که چشمام بستم تمرکز کردم تا سرمای بدنم از بین ببرم که با احساس اینکه بدنم گرم شده لبخندی زدم چشمام باز کردم که با دیدن جیمین که قشنگ چند انگشت ازم فاصله داشت نگاه کردم ناخواسته دادی زدم هولش دادم :(پسره احمق ازم دور شو ترسیدممممم) که جیمین با این حرکتم از حالت جدی در اومد زد زیر خنده ولی بعد با دیدن پودر خندش قطع شد و گفت :(دوباره یه از خدا بی خبر الکی الکی کشتی؟) که با گفتن این حرفش با تعجب گفتم :(اشتباه نگیر اشتباه نگیر ،من یه بار اونم از قصد نبود ولی خب این میخواست یکی بزرگ تر از خودشو نوش جان کنه )

که جیمین با خنده گفت :(حتما یه انسان ) که خندش شدت گرفت که با حالت گیج گفتم:(تو از کجا فهمیدی؟؟و اینکه اصلا خنده داره نیس که یه انسان تونسته به سرزمین تاریکی ها وارد بشه ) که با این حرفم خندش از بین رفت با جدیت گفت:(تهیونگ واقعا راستش بخوای حوصله داستان بافی ندارم از هر کی انتظار داشتم از تو نداشتم پس لطفا بس کن که اصلا حوصله ندارم به اندازه بابا سرم غرغر کرده حوصله داستان بافی الکیتم ندارم) که منم جدی شدم و گفتم:(فکر کنم دیگه من بشناسی که آدمی نیستم الکی از خودم حرفی در بیارم پس باید بگم که یه انسان وارد سرزمین تاریکی شده) که با گفتن این حرفم اخماش بیشتر تو هم رفت و گفت :(گیریم که اومده ولی چه شکلی اگه حتی تونسته باشه وارد سرزمین تاریکی بشه نمیتونه هیچ کدوم ماهارو ببینه این خودتم میدونی) که سرم تکون دادم و گفتم :(میدونم ولی اون دختر هم تونست وقتی که لمسش کردم بفهمه هم وقتی باهاش حرف زدم) که با گفتن کلمه لمس جیمین چشماش تا حد امکان باز شد با تمام توانی که داشت تو گلوش فریاد زد گفت:(تو لمسش کردی؟) که چشمام بستم و با عصبانیت گفتم:(طوری داد نزنکه انگار هزارن سرزمین ازت دورم و صدات نمیشنوم من روبه روتم جیمین اره من فکرکردم اون از یکی از کسایی باشه که تو سرزمین تاریکی حبس شده پس گفتم نجاتش بدم) که با تموم شدن حرفم جیمین عصبی موهاش با دستش به عقب هول داد گفت :(تو خودت میدونی وقتی یه فرشته یه انسان لمس کنه چی میشه خودت میدونی لعنتی پس چطوری میتونی انقدر عادی رفتار کنی) که منم بی حوصله سرم تکون دادم و گفتم :(بله هزار بار اجوما برام توضیح داده و شاید بخاطر همینه برام عادیه) که جیمین با عصبانیت دستم گرفت و گفت :(باید بریم پیش اجوما) که هوفی کشیدم و گفتم :(اجوما اجوما همش اجوما اینور اجوما اونور اجوما خسته شدم تو سرزمین تاریکی هم نمیتونم از فرشته ها در عمان باشم هایش) که با گفتن خفه شو جیمین چشم غره ای بهش رفتم تو فکر فرو رفتم ولی واقعا باید چیکار کنم که با صدای داد جیمین به خودم اومدم شروع کردم به پرواز کردن و رفتن به سوی خونه اجوما مثل همیشه عینکش رو صورتش جلو داد با تعجب گفت :(یه انسان بدون اینکه خودش بفهمه وارد سرزمین تاریکی شده و تونسته اون گرگینه رو ببینه و تو هم وقتی لمسش کردی دیدتت و باهاش حرف هم زدی هوممم) بعد عصاش برداشت به سمت کتابخونه خاک گرفتش رفت و با دستای لرزونش یه کتاب که قطرش فکر کنم از دستای اجوما بزرگ تر بود اورد پایین و با اخم به جیمین نگاه کرد

گفت:(هی پسر نمیخوای این کتاب سنگین از دست من برداری من ناسلامتی دیگه سنی ازم گذشته ) که با این حرفش جیمین سریع بلند شد و کتاب برداشت آروم رو میز گذاشت که با خوردن عصا رو سرش سعی کردم جلو خندم بگیرم و چیزی نگم که همین طور که جیمین داشت سرش ماساژ میداد گفت:(یاااا اجوماااااا من که کمکت کردم) که دوباره اجوما زد تو سر جیمین که جیمین اخی گفت بعد اجوما با اخم گفت:(فکر کنم باید با پادشاه حرف بزنم که بیشتر رو تو تمرکز کنه هی هی قبلا وقتی جون بودم هر کی که میدید یه خانم میخواد یه چیز برداره خودش میومد سمتش و میگفت نباید یه خانم حتی اگه زور زیادی داشته باشه چیز سنگین بلند کنه الان انگار همه چی عوض شده باید خودت به طرف بگی هی هی اینم از این) که تک خنده ای کردم و گفتم:(اجوما ببخشید این برادر من دیر به مغزش خون میرسه ) که اجوما بهم نگاه کرد و گفت:(تویی که انقدر ادعات میشه خون به مغزت زود میرسه چرا نیومدی کمکم ) که با عصاش زد تو سرم جیمین شروع کرد خندیدن که اجوما محکم تر زد تو سر جیمین که جیمین گفت:(این انصاف نیس سه بار زدی تو سرم بدون هیچ دلیلی) که تا خواست اجوما دوباره بزنه تو سرش دستش گرفت بالا با گفتن تسلیم اجوما عصاش اورد پایین بدون هیچ توجه ای به ما دوتا که داشتیم سرای ناقص شدمون ماساژ میدادیم کتاب باز کرد که کلی خاک پخش هوا شد که هر سه بخاطر زیاد بودن حجم خاک سرفه کردیم که اجوما همون طور که سرفه میکرد گفت:(با..سرفه کردن...ید یه فک...سرفه کردن...ری به حال این کتابا قدم..سرفه کردن...ی بکنم *باید یه فکری به حال این کتابا قدیمی بکنم) بعد از اینکه سرفه کردنمون تموم شد اجوما شروع کرد گشتن درمورد یه چیز ولی نه من و نه جیمین نمیدونستیم که اجوما دقیقا دنبال چی میگرده که با صدای اهان اجوما هردو بهش نگاه کردیم که گفت:(خب خب طبق این کتاب که یکی از قدیمی ترین قانون ها رو تو خودش داره و همه کتابا از این کتاب پایه برداری کردن و خیلی.....) تا خواست ادامه رو بگه جیمین گفت:(هایششش اجومااا برو سر اصل مطلب) که اجوما پوکر فیس شد گفت:(سرت بیار جلو یا محکم تر از چیزی که فکر میکنی میزنمت) که جیمین تا خواست اعتراض کنه خودش ساکت شد فهمید اگه سرش نیاره جلو باید سر کنده شدشو تحویل بابام بدم خودش سرش اورد جلو اجوما با عصاش زد تو سرش بعد جدی شد و گفت:(خب *داره از رو نوشته کتاب میخونه* اگر انسانی بدون داشتن هیچ نیرویی و طلسمی از سوی خدایان روم و یونان باستان وارد سرزمین تاریکی شود و بتواند موجودات طلسم شده سرزمین تاریکی را ببیند و بتواند آنها را لمس کند در اصل او فرشته....) داشتم با دقت به حرف های اجوما گوش میکردم ولی با قطع شدن حرف اجوما به اجوما نگاه کردم که اجوما گفت:(این امکان نداره) که جیمین با تعجب گفت :(چی امکان نداره ) که اجوما به ما نگاه کرد بعد به کتاب بعد دوباره شروع کرد به خوندن

(در اصل او فرشته مقرب هستش*اگه کنجکاو هستید که بدونید فرشته مقرب یعنی چی؟؟ باید بگم که فرشته مقرب یعنی کسی که بسیار نزدیک خدا هستش مثل جبرئیل و میکائیل واسرافیل و ئزراعیل هستن که این چهار فرشته رو فرشته مقرب نامیدند که مقام بالاتری وبرتری فرشتگان دیگه دارند ولی خب من یه فرشته خیالی دیگه برای داستان انتخاب کردم که این فرشته شخصیت خود شما(شخصیت داستانی شما)رو نشون میده و اگه درمورد این چهار فرشته کنجکاو شدید که چیکار میکنن البته فکر کنم اسماشونو زیاد شنیده باشید ولی بازم اگه کنجکاو شدید سرچ کنید تو گوگل بخونید^-^*)که با تعجب به اجوما نگاه کردم و گفتم:(فرشته مقرب؟؟؟ولی فرشته مقرب افسانس خودت خوب میدونی اجوما )که اجوما سرش تکون داد گفت:(درسته ولی این فرشته وقتی ظاهر میشه که زمین و سرزمین فرشتگان و موجودات بهش نیاز داشته باشن و فکر کنم افسانه نباشه )بعد دوباره شروع کرد به خوندن کتاب:(و این فرشته مقرب نامش آهیه ناکر هستش) *آهیه فرشته نیمه انسان ،ناکر فرشته عدالت و چشمان او ترکیبی از آبی و مشکی است(خیلی رنگش قشگه:)) و اینکه من این دوتا اسم ترکیب کردم چون شخصیت شما نیمه انسان هستش و برای عدالت وارد سرزمین شده در اصل ولی اسم این فرشته ها واقعیه من فقط اسمشونو ترکیب کردم* که اجوما با یه مکث خیلی کم دوباره ادامه داد:(این فرشته امکان دارد در سرزمین تاریکی و زندگی قبلی که داشته خبر نداشته و الان هم نیز نداشته باشد همه اتفاقاتش را یه خواب یا توهم بداند ولی او کسی است که اگر زمانی سرزمین تاریکی و سرزمین نارن*سرزمینی که در اصل تهیونگ و جیمین و فرشته های دیگه زندگی میکنن و درمورد سرزمین تاریکی هم تو پارتای بعدی گفته میشه* بهش نیاز داشته باشن ظاهر میشود و به آنها کمک میکند کاری میکند تا تعهد بین سرزمین ها ایجاد شود پس باید بگویم خوش شانس هستید که فرشته مقرب را بعد از گذشت ۱۰.۰۰۰۰ هزار سال پیدا کرده اید ) که اجوما خواست صفحه بعد بخونه ولی با سفید بودن صفحه بعد با عصبانیت گفت:(نه نه این امکان نداره اگه اون فرشته مقرب هستش چرا اصلا میخواد کمک کنه؟؟ قدرت اون چیه ؟؟چه شکلی باید قدرتش پیدا کنه؟؟ نه این یه شوخیه لعنتیه که میکنه این کتاب اصلا دوست ندارم ) که شروع کرد بقیه صفحات ورق زدن ولی با دیدن اینکه بقیه صفحه هم خالی از نوشته هستن کتاب محکم بست با عصبانیت ب من نگاه کرد و گفت:( تو گفتی بهش دست زدی درسته؟) که منم سرم تکون دادم به چشمایی که حالا بخاطر عصبانیت مردمک هایش از سیاه به قرمز تبدیل شده بودن نگاه کردم که اون بلند شد و گفت:(بلند شو ) که با تعجب نگاهش کردم و گفتم:(بله؟) که داد زد و گفت:(بلند شووووو) که بلند شدم بهش نگاه کردم که جیمین گفت :(اجوما میدونم عصبانی هستید ولی لطفا کاری با...) اما تا خواست حرفش ادامه بده اجوما گفت:(کاری باهاش ندارم فقط میخوام تو خاطراتش برم)

که با این حرفش من و جیمین باهم گفتیم:(دِههههههه*اینجا بخاطر اینکه خیلی تعجب کردن گفتن دِه البته به کره ای ( چی) میشه뭐? ولی خب تو بعضی جاها به جای مو میگن دِه؟*) که اجوما گفت:(حوصله ندارم واقعا سه ساعت بهتون توضیح بدم تهیونگ برو تو اتاق ) که منم سرم تکون دادم رفتم تو اتاقی که اجوما اشاره میکنه که با باز کردن در اتاق و دیدن اتاق پر از اینه مواجح شدم پس چرا من هیچ وقت این اتاق ندیده بودم تو خونه اجوما ؟؟ که اجوما اومد تو گفت:(چون هیچ وقت تصمیم نداشتم بهتون نشون بدم ) که با تعجب گفتم:(ذهن منو چطور خوندی اجوما ) که اونم گفت:(وقتی وارد این اتاق میشی من میتونم هر چیزی که فکر میکنی تو ذهنت بخونم ) بعد دستش آورد جلو گفت:(دستم بگیر) که به دست پر از چروکش نگاه کردم با مکث کوتاهی دستش گرفتم که گفت:(حالا به زمانی که تو سرزمین تاریک بودی فکر کن و چشمات ببند) منم چشمام بستم به سرزمین تاریک و اتفاقات که افتاد فکر کردم که با شنیدن صدای داد جیمین به خودم اومدم:(هی پسر بیا اینجا فکر کنم یه چیزی پیدا کردم) که با تعجب به خودم نگاه کردم یعنی واقعا اثر کرد که جیمین نگاهی بهم کرد و هوفی کشید دستم کشید گفت:(چرا مثل این ماتم زده ها بهم نگاه میکنی بیا دیگه فکر کنم اون چیزی که پدر میخواد پیدا کردم) که منم سرم تکون دادم و گفتم ؛(کوش؟) که با دست اشاره کرد و گفت:(برو تو ببین منم میرم وسایل بیارم تا گیرش بندازیم) منم سرمتکون دادم با خودم گفتم:(همین جا بود که صدای جیغ دختر رو شنیدم پس باید صبر کنم) پس رفتم سمت درخت به پرنده ابی رنگ که بالا بود نگاه کردم که یهو صدای جیغ شنیدم سریع رفتم اونجا با دیدن دختر رو زمین افتاده بود اون گرگینه روش خیمه زد بود نگاه کردم که یکهو به خودم اومدم دیدم که گرگینه جلو پام به پودر تبدیل شده و دخترک به پودر اشاره میکنه بعد به دخترک نگاه کردم اون انگار بالم دید ولی با دیدن چشماش نتونستم خودم کنترل کنم همه نگاهم به چشماش بود چشمش مخلوطی از طوسی و آبی و مشکی بود و صورتی که سفید مانند برف بود و لبایی که قرمز بود و بینی که بخاطر سرما زیاد قرمز شده بود گونه هاش بخاطر سرما به صورتی کمرنگ شبیه شده بود و موهای نسبتا بلند ....اون واقعا مثل یه فرشته بود که وقتی متوجه شدم که اون دختر با تعجب بهم نگاه میکنه سریع با نیرویی که داشتم بیهوشش کردم و سعی کردم به جایی که خودش گفته بود یعنی قبرستون برش گردونم این اتفاقات براش مثل یه خواب تو ذهنش گذاشتم چون نمیتونستم خاطراتش پاک کنم و برای آخرین بار به دختری که جلو پام بیهوش شده بود نگاه کردم خم شدم با دستم صورتش لمس کردم

و بعد به خودم اومدم چشمام باز کردم که اجوما رو دیدم که با لبخند بهم نگاه میکرد و گفت:(که واقعا مثل فرشته هاس) که با گفتن حرفش چشمام تا حد امکان باز شدن وگفتم:(یااااا اجوما سو استفاده نکن دیگههه) که اجوما خنده ای کرد و گفت :(خب راست میگی واقعا مثل یه فرشتس و اینکه نباید لمسش میکردی ولی ایرادی نداره چون اون فقط خاطره بود و واقعا خیلی خوبه که چنین کسی فرشته مقرب باشه ولی انگاری که سرنوشت چیز خوبی براش رقم نزده ) بعد به من نگاه کرد و گفت:(تهیونگ باید پیداش کنی تو دیگه اونو لمسش کردی و اون دیگه به عنوان فرشته نجات به تو نیاز داره تو الان برای اون مثل یه همزاد میمونی یعنی با هر اتفاقی که برای اون میفته تو اونو حس میکنی ) بعد بهش نگاه کردم و گفتم:(ولی چه شکلی پیداش کنم؟) که اجوما لبخندی زد و گفت:(بهش فکر کن قلبت خودش راهشو پیدا میکنه) منم با گیجی به حرفش فکر کردم و بعد به اجوما نگاه کردم با گیجی تمام گفتم:(آ..آهااا) که با یاد آوری حرفی که زد یعنی چی سرنوشت براش رقم خوبی نزده؟ ولی تا خواستم سوال ازش بپرسم اجوما خندید و گفت:(حالا برو بیرون و دنبال فرشته عدالت سرزمینمون بگرد) منم سرم تکون دادم از اتاق بیرون رفتم و به جیمینی که با کنجکاوی بهم نگاهم میکرد نگاه کردم تا خواست چیزی بگه گفتم :(برات توضیح میدم بیا الان بریم) که اونم سرش تکون داد از خونه اجوما بیرون اومدیم به سمت قصر پرواز کردیم و من همش به دختری که چند لحظه پیش تونستم دوباره ببینم فکر میکردم یعنی میتونم پیداش کنم؟

خب اینم از داستان فرشته ای در اعماق تاریکی امیدوارم خوشتون اومده باشه از پارت یک *عکس ا/ت بالا هستش*

امیدوارم از ا/ت خوشتون اومده باشه به نظرتون خوشگله؟؟؟ خب من واقعا نمیدونستم چجوری انتخاب کنم که خوشتون بیاد ولی امیدوارم که خوشتون اومده باشه چون طوری انتخاب کردم که بهش بخوره که حداقل چهرش بین سن ۱۷ تا ۲۰ حداقل بهش بخوره لطفا نظر بدید و اگه ایده ای دارید درمورد داستان حتما بگید دوستون دارم انجلز تا پارت ۲ بابای:)♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من هی میخوام بخونمش چشمام درد میگیره قول میدم بخونمش🙂😂💔
راحت باش هر وقت تونستی بخون 😂😂😂
فقط کتابی ننویس لطفا
چشم نمینویسم😂❤
وایییییییییییی عالییییییییییییی فقط تو رو خدا مثل داستان قبلیت تموم نشه
نمیشه نگران نباش 😂😂
خیلی عالی بود واقعا نویسنده خوبی هستین
مرسی عزیزم:)
به به دینیت هم خوب
قربونت😂😂
پارت بعد پیلیز تو کل پارت بعد پیلیز فقط بعد فارسیه من چرا این قدر خل شدم امشب؟
چشم میزارم پارت بعد
فقط چون امتحانام شروع شده طول میکشه تا پارتای جدید بزارم
خل نشدی😂🤦🏻♀️
وای کی پارت بعدی رو میزاری مردم از صبر کردن
اما واقعا عالی بود🍄🍀
مرسی عزیزم من امشب مارت های جدید میزارم این چند روزه سرم بخاطر امتحانات شلوغ بود...
اونی تخیل قویی داریااا😃
داستانت خیلی باحاله🤩
فایتینگ🙂💜
اره من خیلی تخیلیم😂🤍
مرسی عزیزم:)
وایییی عالیهههه
ممنونم عزیزم:)
بسی عالی😁😁😁😁
ادامهههه😁😁♾
مرسی عزیزم:)