ناظر محترم لطفا زود منتشر کن 🥺 امیدوارم که تا پایان داستان لذت برده باشید
مرد مجله را زیر پایش له کرد و به سمت تخت رفت و آرام چ*ا*ق*و را به لبه آن کشید و به صورت چرخشی در دستش چرخاند و نوکش سمت پایین گرفت. قبل از آنکه به او ض*ر*ب*ه ای بزند صدای سرباز از پشت در آمد که به در ض*ر*ب*ه می زد. _درو باز کن. مرد سرش به سمت در چرخاند. _متاسفانه اینبار شانس همراهت نیست مایکل، چون نمیتونه نجاتت بده.
سرباز فوری به افسر کوپر بیسیم زد تا بودن مرد در بیمارستان اطلاع بدهد. افسر و اولیویا که هم قدم با یکدیگر حرکت می کردند با شنیده شدن صدای بیسیم افسر فوری به نیروهای پشتیبانی اطلاع داد تا خود را به بیمارستان برسانند. اولیویا با شنیدن صدای بیسیم به سمت جاده دوید تا برای نجات مایکل خود را به بیمارستان برساند. افسر با فرار کردن اولیویا به دنبالش افتاد. _وایستا اولیویا برگرد کار اشتباهی داری میکنی. _من فقط میخوام مایکل نجات بدم، لطفا مانع نشو. _باشه پس حداقل بزار بهت برسم ببرمت به اونجا. افسر کوپر با بیسیم به بقیه گروه جست و جوی اطلاع داد تا به تنهایی به دنبال مخفیگاه بگردند. سپس دوتایی با ماشین پلیس به سمت بیمارستان حرکت کردند.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
یعنی چی که تموم شددد😭
به زودی با یه ایده دیگه میام جبران میکنم
فقط بهت بگم که خسته نباشید ❤️
مرسی سلامت باشی💐
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
عالی بود
خیلی باحال بوددددد
مرسیییی
پس هویت فا*تله چی شد؟
نامعلوم ماند😂
عالی بودششش
بی نظیر تموم شدد
قربانت
عالییی بود
حیف شد تموم شددددد
ای کاش اولیویا رو هم میکشتی...
تو بخش اول این داستان همشون کشته بودم دیگه گفتم اینبار یکیشون زنده بزارم
عالی بود
مرسی🌟🌼
عالی بودش !