
سلام به تمام انجلز🌿🤍 امیدوارم حالتون خوب باشه^-^ خب من امروز اومدم با یه چیز باحال.. درسته من براتون اسم انتخاب کردم😁 خب من اسم شماها رو انجلز گذاشتم که معنیش میشه فرشته ها:) شماها برای من حکم یه فرشته دارید که تو شرایط بدی که دارم با حرفاتون خوشحالم میکنید خلاصه امیدوارم که خوشتون بیاد خب اینم از پارت ۳ عشق زیر بارون امیدوارم خوشتون باید

که هوسوک سمتم برگشت گفت:(آماده ای تا یه دوری بزنیم اینجا؟) دستم گرفت بدون هیچ حرف دیگه ای من سمت در برد وقتی در باز کرد خاطرات بیشتر نمایان شدن و من حالا تو برزخی از خاطرات قرار داشتم که تمام مدت سعی داشتم ازش فرار کنم فلش بک *هی ا/ت دخترم بیا یه ذره باهم بازی کنیم.... میدونم دلت برای بازی کردن تنگ شده..... _ ولی مامان تو الان... *هیس بیا دخترم یه بازی جدید دارم برات دختر بدون هیچ حرفی تو بغل مامانش رفت و تو بغل مادرش جمع شد مادرش به صورت معصوم دخترش نگاه کرد و گفت:(چشمات ببند تو بغل مامانی بمون تا وقتی که صدای آقایی که میگه کسی اینجا هستش چشمات باز نکن ) دختر با تعجب به مامانش نگاه کرد دستش رو سر پر خون مادرش کشید و گفت:(ولی مامانی تو صورتت زخمی شده) که مادر دختر سرش تکون داد و گفت:(ا/ت بازی یادت نره تا وقتی که صدای اون آقا رو نشنیدی چشمات باز نکن ) دختر چشماش بست و به صدای نفس های بی نظم مامانش گوش داد اون خیلی منتظر موند ولی اون آقا نیومد وقتی که دقت کرد دید دیگه صدای نفس کشیدن مامانش نمیاد که با لرزیدن دوباره زمین بیشتر تو بغل مامانش جمع شد و با ریختن اضافه های سنگ که بالا سرشون بود جیغی کشید که با صدای پسری که داد میزد یکی اینجاست چشماش باز کرد به مامانش که حالا زیر آوار بود نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شد با صدای گرفته بچگونش مادرش صدا میزد

ولی مادرش جواب نمیداد وقتی دستش رو صورت مادرش گذاشت صورت مادرش سرد سرد بود که پسر با دیدن دخترک سریع بغلش کرد که با دیدن مادر دختر که میتونست به راحتی حدس بزنه که مرده چشماش بست دستش رو چشمای دخترک گذاشت و گفت:(آروم باش بیا فقط از اینجا بریم) سریع همراه با دختری که بغلش کرده بود به بیرون مدرسه رفت که مدیر با دیدن دختر سریع رفت دختر بغل کرد که دخترک گریش شدت گرفت و گفت:(خانم لو مامانم نفس نمیکشید) که خانم مدیر با شنیدن حرف دختر بغض گلوش قورت داد و بدون اینکه چیزی بگه دختر تو بغلش سفت گرفت و به یونگی که سرش انداخته بود پایین نگاه کرد و گفت:(درسته؟) که یونگی سرش تکون داد که خانم مدیر اشکاش رونه صورتش شد و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد که یکی از معلم ها ا/ت تو بغل خودش گرفت پسر با حس اینکه یکی پاش گرفته به برادر کوچیک ترش نگاه کرد که خم شد و گفت:(جیهوپ مگه بهت نگفتم پیش اقای پلیس بمونی ) که جیهوپ به دختری که تو بغل معلمش بود اشاره کرد و گفت:(خانم معلم داره گریه میکنه) که یونگی سرش تکون داد و گفت:(اره) :(اخه چرا داداشی کسی مریض شده) که یونگی غمگین به دختر کوچیکی که تو بغل معلم کلاس سوم بود کرد و گفت:(مادر دختر کوچولو مرده و مامان اون دختر معلم کلاس ۱۲ بوده) که با این حرفش جیهوپ به دخترک نگاه کرد و گفت؛(میشه باهاش حرف بزنم)

که یونگی بهش نگاه کرد و گفت:(بیا بریم از خودش بپرسیم) که دست برادر کوچیکش رو گرفت و سمت دخترک و معلم رفت که جیهوپ با دستش به پای دختر زد و گفت:(هی دختر خانم) که ا/ت سرش پایین آورد معلم هم از این فرصت استفاده کرد و ا/ت پایین گذاشت و گفت:(یونگی مراقیش باش من واقعا نمیتونم خودم کنترل کنم) که یونگی سرش تکون داد و گفت:(چشم خانم ) که ا/ت اشکش پاک کرد و گفت:(بله) که جیهوپ دستش سمت ا/ت برد و گفت:(دوست داری با من آشنا بشی؟) که ا/ت سرش تکون داد و دستش تو دست پسر گذاشت و گفت:(چرا گریه میکنی همه میمیرن مامانت الان جای خوبیه) که ا/ت دوباره گریش گرفت و گفت:(ولی من اینطوری تنها میمونم ) که جیهوپ سرش تکون داد و گفت:(نه خیلیا هستن کنارتن شاید الان نبینی ولی وقتی بزرگ تر بشی میفهمی که خیلیا هستن کنارتن ) که سمت ا/ت رفت بغلش کرد و گفت:(عیبی نداره گریه کن این یه اتفاق طبیعیه پس گریه کن) که ا/ت گفت:(اسم من ا/ت هستش اسم تو چیه؟) که جیهوپ تا خواست اسمش بگه پلیسا اومدن و اونا رو از هم جدا کردن ا/ت بردن یونگی به برادرش نگاه کرد و گفت:(هی جیهوپ بیا) که جیهوپ به طرز کیوتانه ای گفت:(اسم من جیهوپپپپ نیسسس) .......پایان فلش بک........... با تکون خوردن دست هوسوک بهش نگاه کردم وکه گفت:(هی ا/ت خوب...خوبی؟)

که سرم تکون دادم و گفتم :(اره) که هوسوک دستش رو صورت خیسم کشید و گفت:(ولی چرا داری گریه میکنی؟) که دستم رو صورتم کشیدم و گفتم:(اه من کی گریه کزدم) خندیدم و سعی کردم کاری کنم که هوسوک فکر کنه چیزی نیس که هوسوک بهم نگاه کرد و گفت:(فکر کنم بدونم چرا داری گریه میکنی) که با ترس سمتش برگشتم گفت :(ب...برای چی؟) که هوسوک گفت:(توهم حتما داستان این مدرسه رو شنیدی) که با شنیدن حرف هوسوک آروم شدم و گفتم:(اره خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم من اون موقع سن کمی داشتم ولی خب خیلی ناراحت شدم) هوسوکم سرش تکون داد و رو صندلی نشست و به خرابه جلوش نگاه کرد و گفت:(منم توی همین مدرسه درس میخوندم هم من و هم برادر بزرگ ترم زمانی که زلزله اومد من کلاس ۳ بودم و برادرم کلاس ۱۰ زمانی که زلزله اومد پسرای بزرگ تر رفتن تا بچه های کوچیک که زیر اوار موندن نجات بدن همه معلما بیرون بودن ولی ...) دستاش مشت شد و ادامه داد:(یکی از معلما زمانی که دید بچه ها ترسیدن و زیر اوار موندن از بچه خودش گذشت و بچه های دیگه رو بیرون فرستاد ولی بچه خودش بیرون نرفت منتظر مادرش موند و در آخر سقف نزدیک بود رو بچه معلم بیفته معلمم برای نجات دخترش جونش فدا کرد زمانی که برادرم رفت دنبال معلم و بچش فقط بچش زنده مونده بود که گریه میکرد و میگفت مادرش نفس نمیکشه زمانی که اون دختر اوردن بیرون فقط گریه میکرد برادرم بهم میگفت که مامانش مرده و اون خیلی ناراحته خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی خب میدونی ما فقط یه صحبت خیلی کمی باهم داشتیم میدونی جالبش این بود که اسم اونم مثل اسم تو بود ولی من نتونستم هیج وقت اسمم بهش بگم )

*یاد آوری خاطرات ا/ت* اسم من جیهوپ نیستتتت پلیس سمت ا/ت:(هی کوچولو بیا بریم نگران نباش میریم پیش بابات) سرم تکون دادم و اشکام پاک کردم *پایان* باورم نمیشد که خودش باشه اشکام دوباره رونه صورتم شد یعنی واقعا تمام این مدت تو نزدیکم بودی باورم نمیشد که بالاخره پیداش کردم که هوسوک سمتم برگشت و گفت:(تو که دوباره داری گریه میکنی ) که سرم تکون دادم و گفتم:(فق...ط احساساتی شدم ) که اونم سرش تکون داد و گفت:(تو من یاد اون میندازی میدونی بعد از اون اتفاق هم من هم برادرم خیلی دنبالش گشتیم چون مادرش از قبل پیش مدیر یه چیز گذاشته بود که اگه یه زمانی مرد به دخترش بدن ولی ما هیچ وقت نتونستم پیداش کنیم ما حتی به آدرسی که داده بودنم رفتیم ولی اون نبود....) دستش رو چشماش گذاشت و گفت:(من خیلی وقت که بهش فکر میکنم همیشه خوابش میبینم که چقدر زیر آوار داره گریه میکنه کمک میخواد و هر بار نمیتونم کمکش کنم من..م..ن فقط م..یخوام) که با لرزیدن شونه هاش فهمیدم که انگاری داره گریه میکنه بدون اینکه حتی به کاری که میخواستم بکنم فکر کنم از پشت بغلش کردم

و با صدایی که به سختی میتونستم بغضم کنترل کنم گفتم:(از کجا میدونی که پیداش نکردی از کجا میدونی که اون خیلی نزدیکته داره به حرفات گوش میده) :(ولی چرا نیس چرا نیس که ببینه من خیلی وقته منتظرشم من همیشه دنبالش میگردم تا پیداش کنم ) که گفتم :(من همینجام جیهوپ اینجام تا به حرفات گوش کنم بالاخره پیدام کردی جیهوپ) که یهو ساکت شد سمتم برگشت با چشمایی که پر از اشک بود دستش رو صورتم گذاشت و گفت:(ا/ت خود..خودتی؟) که سرم تکون دادم دیگه به اشکایی که رو صورتم میومد توجه نکردم و گفتم:(میترسیدم که بگم خودمم میترسیدم بگم که منم یه زمانی توی این مدرسه بودم چون میترسیدم توهم مثل تک تک کسایی که بهشون گفتم بهم بگی که چقدر بی لیاقت بودم که از دیگران کمک نخواستم تا مادری که جونم نجات داده رو نجات بدم میترسیدم که حرفایی که توی این چند سال شنیدم از تو هم بشنوم) که سرش تکون داد و گفت:(هیچ وقت چنین چیزی نمیگم چرا باید بهت بگم ها) که بغلم کرد من برای اولین بار تونستم با صدای بلند بخاطر دردایی که دارم گریه کنم دردایی که شاید هیچ وقت نتونستم با صدای بلند به زبون بیارم و بگم نتونستم با صدای بلند گریه کنم تا برادری که حالش بدتر از منه رو از خوابش بیدار کنم و تو بغلش گریه کنم من حتی نتونستم با بهترین دوستم کسی که بعد از مادرم شد

آغوشی که توش آرامش داشتم حرفام بگم دردایی که شاید نیاز داشته بیرون ریخته بشه تا درونم بیشتر از این زخمی نکنه و مثل یه موریانه وجودم نابود دیگه نکنه درسته من خیلی میخواستم پیداش کنم کسی که بغلم کرد و بهم اون آغوش دل گرم داد و کاری کرد که با یاد آوری اون آروم بشم جیهوپی که تمام مدت به اسم هوسوک کنارم بوده و حتی تونستم یه بار دیگه هم در آغوشش جای بگیرم بالاخره پیداش کردم بالاخره تونستم کسی که باعث شد انقدر انگیزه داشته باشم پیدا کردم خیلی خوشحالم که تونستم بعد از این همه مدت پیدات کنم خوشحالم که تو کسی بودی که تمام مدت به فکرم بودی و میخواستی پیدام کنی جیهوپ موهام نوازش میکرد و میزاشت حرفام بهش بزنم حالا میفهمم چرا آغوشش انقدر برام آرامش بخشه چون این آغوش همون اغوشیه که خیلی وقت پیش حسش کردم و ازش آرامش گرفتم چرا زودتر نفهمیدم چرا نتونستم زودتر بفهمم چرا زودتر سمت اون پارک نیومدم تا ببینمت ولی اینا الان مهم نیست مهم اینکه تو اینجایی تو کنارمی امید من

خب اینم از پارت ۳ امیدوارم خوشتون اومده باشه انجلزای من خیلی دوستون دارم مراقب خودتون باشید:) نظر یادتون نره^-^ *عکس بالا عکس ا/ت هستش*

خب امیدوارم از ا/ت خوشتون اومده باشه^-^ تا پارت ۴ بابای و اینکه منتظر داستانای جدید باشید که قراره بارگذاریشون کنم🤍😁 بای انجلز 🌿🤍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هیققق کجایی چرا پارت بعدیو نمیزاری من مردممم•-•💔💔💔
نمیخوای بعدی رو بزاری؟😑😕💔👮🏻♀️
سلام چه باحال بود یه رمان بهت معرفی کنم برو بخون خیلی باحاله .. اسمش ارزوی پنهان هست محشره اسم نویسندش هم shailan
مرسی عزیزم
باشه حتما میرم میخونم:)
اگنس اونی
دلم میخواد میتونستم بغلت کنم🙂
خیلی خیلی خوب مینویسی🥺💜
مرسی عزیزم
م🥺
عاااااااااالی😊💜
خیلی احساسی بود گریه کردم😅
مرسی عزیزم
اه سآری:')
عالی بود
واییی من و خواهرم داریم می خونیمش انقدر گریه کردیم
ادامه بده
مرسی عزیزم
مثل همیشه عااالی بود
چه غم انگیز بوده گذشتشون...چرا انقد قشنگ مینویسی اخه؟!
مرسی عزیزم:)
یههههههههه. اولین لایک... اولین کامنت... پانزده دقیقه پیش😆😆😆😆
😁😁