6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Hana انتشار: 4 سال پیش 25 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این داستان فصل ۳ ابشار جاذبه هستش که خودم نوشتم.
ببینم هیجان دارید واسه داستان؟بریم؟آماده؟شروع؟برو!
از زبان هانا(راوی داستان):میبل و دیپر الان ۱۷ سالشون بود. چند سالی بود که اونا از هم دور شده بودنند،میبل تو ابشار جاذبه و دیپر تو شهر این تنهایی فقط یه دلیل داشت که اون خشم و دروغ بود. میبل حالا رئیس معماکده شک بود،اون زندگی خوبی رو داشت ولی دیپر تو شهر مشغول جمع کردن وسایلش بود که یه خونه دیگه پیدا کنه،اون کل زندگیش رو روی راز های دنیا گذاشته بود ولی چون رازی تو شهر نبود،مجبور شد برای کارش به راز الود ترین شهر یعنی ابشار جاذبه برگرده!اون از اینکه دوباره میبل رو می بینه خوش حال نبود ولی اون مجبور بود برگرده. ولی وقتی اون برگشته بود هیچ شهری برای دیدن وجود نداشت!اون مکان غیب شده بود!
ورودی.آبشار.جاذبه
دیپر:آبشار جاذبه غیب شده!این چطور ممکنه؟
دیپر مشغول فکر کردن بود که صدای خنده ی آشنایی به گوشش خورد.
دیپر:این صدا چقد آشناس!این صدای بیله!
اون با ترس همه جا رو نگاه می کرد که بیل با جادوق یه گلوله آتبشی بهش پرتاب کرد.هنوز اون گلوله بهش نخورده بود که یکی دستش رو از پشت گرفت و کشیدش تو ابشار جاذبه!اون میبل بود.
دیپر:این چطور ممکنه؟میبل؟بیل؟ابشار جاذبه غیب شده؟
میبل:دیپر چشمات رو باز کن تو الان تو ابشار جاذبه هستی.تازه من باید ازت سوال بپرسم!تو اینجا چیکار می کنی؟
دیپر:من برای کار اومدم.و موندن تو ابشار جاذبه
میبل:فکر کردم دیگه هیچوقت نمی خوای منو ببینی
دیپر:اره ولی چاره ای نداشتم.حالا می شه بگی چرا ابشار جاذبه غیب شده و بیل آزاده؟
میبل:همش تقصیر منه
دیپر:چی؟
میبل:بیا تو کلبه تا داستان رو برات تعریف کنم.
تو.کلبه
میبل:داستان از جایی شروع شد که تو رفتی و بعدش استن فورد گم شد.من خیلی نگرانش بودم.دو ماه گذشت و اون نیومد.من که خیلی نگران و ترسیده بودم به کار های جادویی فکر می کردم.که باهاش اون رو برگردونم.۴ روز روش فکر کردم و بعدش با ترس و وحشت مجسمه ی بیل رو پیدا کردم و دستش رو گرفتم!وای این دفعه فرق داشت.اون قدرتمند تر شده بود!ولی خوشبختانه تونستم با استفاده از گردنبدی که تو کتاب ژورنال ۱ بود و استن فورد قایمش کرده بود نصف قدرت بیل رو بگیرم ولی مشکل اینجاس که اگه بیل بتونه دوباره بدن من رو لمس کنه چه دست چه پا منو تبدیل به دستیارش کنه و ذهن منو کنترل کنه اما بازم من تونستم با استفاده از خون تکشاخ اونو از ابشار جاذبه دور کنم.ولی تو نباید چیزی به مردم بگب فقط استن لی اینو می دونه.باشه؟
دیپر:باشه.
صدای زنگ در اومد و میبل در رو باز کرد.استن لی پشت در بود.میبل با ترس و لرز در رو بست و استن لی وقتی دیپر رو دید افتاد و غش کرد!
وقتی استن لی بیدار شد میبل و دیپر همه چیز رو واسش گفتن.
استن لی:ما باید یه مهمونی برگذار کنیم که مردم دیپر رو ببینن!
میبل و دیپر:چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
استن لی:دیگه دیر شده عسلیا.من به مهمونا تو اتاق پیام دارم.
دیپر:هنوزم بیخیاله.
میبل:اره ولی عموی خوبیه.
بوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
داستان تموم شد از رویا بیا بیرون.
تا پارت بعدی خداحافظ.
نظر بدید لطفا.
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
خوب بود
جالب بود
قشنگ بود
اما کم بود
بیشتر بنویس
باشه.😁
عالیی بود 💫
اممم خون تک شاخ اشتباهه ،، اون موی تک شاخ بود ،، و جالب بود بد نبود
ببخشید.