
بعد خرید هلا و کلارا به هاگوارتز میآیندو هلا گروهبندی میشود،کلارا هنوز هم راز کتاب را نمیفهمد

بعد خرید کردن هلا و کلارا به خونه هارلی و دراکو برگشتن که البته دراکو بخاطر کارای اداری خونه نبود ولی هارلی امروزو بخاطر بچه ها سرکار نرفت، اسکورپیوس با حالتی که معلوم بود از تنها رفتن هلا با کلارا شاکی بود گفت:به به ببین کیا بعد چند ساعت اومدن خونه!)هلا با خنده:فکر نمیکردیم انقدر طول بکشه)هارلی حرف بچه ها رو قطع کرد:بیاین یچیز بخورین منم باید برم بیرون،کار دارم)*هارلی همونجور که تلاش میکرد سوییچ ماشینو پیدا کنه یمش شکلات قورباغه ای از کابینت درآوردو کمی طول نکشید که رفت*ما هم بعد خوردن شکلات ها به اتاق اسکورپیوس رفتیم البته هلا خیلی خوابش میومدو سریع خوابید ما هم حرف زدیمو هردو خوابیدیم(فردا)با صدای هارلی:بیدار شین بچه هااااا)بیدار شدیمو وقتی فهمیدیم ساعت 11:2عه با استرس ردا هامونو پوشیدیمو به آشپزخونه رفتیم،هارلی:کلارا!مامانت دم دره، بچه ها امروز خانوم لسترنج میبرتتون ایستگاه) هممون سریع سوار ماشین شدیمو بدون حرف زدن حرکت کردیم(ایستگاه ساعت11:49) از اونجایی که میترسیدیم دیر بشه اول هلا رفتو ما هم پشت سرش وارد شدیمو با سرعت به طرف قطار رفتیمو با عجله سوار شدیم، هلا به طرف یک کپه رفتو نشست ما هم همچنان دنبال کپه خالی بودیم،

البته اسکورپیوس سریع به طرف البوس پاتر،دوست اسکو که من ازش متنفرم رفت منم همچنان دنبال کپه خالی بودمو تنها کپه خالی پیش نیکلا مولتی بود،همون پسره که تو قطار سال اول دیدم، نه عمرا کنار اون نمیشینم!*چند دقیقه پس از درد گرفتن پای کلارا* حالا که فکر میکنم خیلیم ازش متنفر نیستم حالا یه امتحان مگه چه ضرری داره؟ کلا به سمت کپه نیکلا میره و با لحن سردی میگه:ببخشید میتونم اینجا بشینم؟) با کمال تعجب پسر جواب میده:اشکالی نداره بشین)حالا کلارا مطمئن شد که پسر اونو یادش نیستو نشست،نیکلا با گفت:سلام،اسمت چیه؟رگت چطور؟)کلارا با تردید گفت:کلارا،ما(بازم تردید میکنه)....(با اطمینان جواب میده)ماگلزاده) نیکلا با لبخندی تمسخرآمیز:باید از گروهت میفهمیدم!حالا هرجا میرم هزارتا ماگلزاده میبینم) *کلارا تصمیم به بلند شدن گرفت*نیکلا:حالا نمی خواد پاشی بشین،نمیدونم چرا بهت برخورد چون حقیقتو گفتم)دیگه چیزی نگفتم تا رسیدیم به هاگوارتزو منم سریع پیاده شد

داخل هاگوارتز مثل سال پیش بود،نفس عمیقی کشیدمو نشستمو منتظر گروهبندی شدم، گروهبندی شروع شد،پروفسور اسنیپ اسم ها رو میخوندو همه برای گروهبندی می اومدند، اسنیپ شروع کرد:هلا مالفوی!) هلا با چهره ای رنگ پریده روی صندلی نشستو کلاهو گذاشت، انگار خیلی استرس داشت کلاه پانزده دقیقه سکوت کرد، پروفسور اسنیپ گفت:ببخشید عزیزم ولی فکر میکنم که فشفشه ای) هلا بغضش گرفتو تا پروفسور خواست کلاهو برداره کلاه فریاد زد:دارم فکر میکنم!)هلا نفس راحتی کشیدو پروفسور هم ظاهرا خوشحال شد،کلاه بعد چند دقیقه فکر کردن گفت:خیلی عجیبه،مهربونی ولی مال هافلپاف نیستی،شجاعی ولی مال گریفیندور نیستی،باهوشی زیرکی بین ریونکلا و اسلیترین موندم از یه طرف هافلپاف و گریفیندورم بهت میخوره، خودت کدوم گروهو انتخاب میکنی؟) هلا هاج و واج مونده بودو یه نگاه به پروفسور اسنیپ کرد که انگار نگران بود،هلا به سختی گفت:گریفیندور نه،هافلپافو نمیدونم ولی بین اسلیترینو ریونکلا فکر کنم اسلیترین)کلاه:اسلیترین!)هلا با نگاهی شکرگزارانه به کلاه نگاه کرد،همه ی اسلیترینیا دست زدند و بعد هلا روی میز اسلیترین نشست،بقیه هم گروهبندی شدن،گریفیندورو ریونکلا کلاس ورد های جادویی داشتنو هافلپاف و اسلیترینم آزاد بود

مثل اکثر وقتای آزادم به کتابخونه رفتمو کتابارو تماشا کردم کتابیو دیدم که دفعه قبل یه صفحش کنده شده بودو دوباره بازش کردمو به همون صفحه ای برگشتم که انگار کنده شده بود خیلی برام سواله که چرا این صفحه نیست،ناگهان چشمم به گوشه ای از کتاب افتاد که نوشته عجیبی رویش هک شده بود که کلماتی جداگانه رویش بود(نکته:نوشته دفعه پیش روی کتاب نبود)نوشته:پیشگویی، ،دختر،خاندان،همیشه،امنیت)با تعجب نوشته را خواندم راستش بیشتر میشد گفت کلمات را خواندم(چند روز بعد)(چالش در نتیجه)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد معلوم نیس شاید قرن آینده بیاد!😅
اصلااا دیگه پارت نده باش؟
یک قرن دیگه حتما بده باش؟
آخه حمایت نمشههههه
من میکنممم
عععررررر تینااا
چه عجبببب
عالیییییی
عالی بود
خیلی قشنگ بود
ج چ:به نظرم اگه تمام کلمات و کنار هم بزاره جوابش و پیدا میکنه یعنی باید بفهمه منظورش از دختر،خاندان،پیشگویی،امنیت،همیشه که به نظرم باید اول دنبال خاندانی که اون دختر توش هست بگرده و بعد دنبال پیشگویی و توی پیشگویی درباره امنیت و همیشه گفته میشه
تقریبا درست بود ولی امنیت به پیشگویی ربط نداشت به امنیت جون خود دختره ربط داشت!
هورااااااااااااااااااا
اولش میخواستم اون و بگن ولی بعدش نظرم عوض شد
آره
آخه واقعا هم میخورد اگه مال پیشگویی بود
🙃🍀
داستانتم عالیه :)
داستانتم حمایت میشه !
داستانم حمایت شه ؟
______
سلام پاترهد !🌻
من کاربر لونا ام و دارم رمانی با نام
«دخترک گمشده »مینویسم :)💐
داستانی در مورد گذشته ی
عجیب و پر رمز و راز دخترکی ماگل زاده ....
در این داستان با چالش هایی عجیب مواجه میشید:)
خوشحال میشم نظرت رو در موردش بدونم !🔮
عاااالی عزیزم
چه عجب
بعله بعد قرن ها پارت دادم😂
ناظرش بودم
ممنوننن