توضیحی نیست امیدوارم لذت ببرید
همگی آمادهی جنگ شدیم . اما ولدمورت چوبش را پایین آورد و عقب تر رفت و گفت :(( قلبم درد گرفت . خب... آخ آخ نه نمیتونم بجنگم بیاید صحبت کنیم .)) من ، هری و پروفسور دامبلدور از تعجب خشکمون زد اما با مشورت قبول کردیم فرصت دیگری بهش بدهیم و بدین ترتیب چوبدستی هامون رو پایین آوردیم و نشستیم .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالیه داستانت:)
از داستانم حمایت شه ؟
______
سلام پاترهد !🌻
من کاربر لونا ام و دارم رمانی با نام
«دخترک گمشده »مینویسم :)💐
داستانی در مورد گذشته ی
عجیب و پر رمز و راز دخترکی ماگل زاده ....
در این داستان با چالش هایی عجیب مواجه میشید:)
خوشحال میشم نظرت رو در موردش بدونم !🔮
ج چ:امبریج یا بلاتریکس
عالی بود
هم قلم خوبی داری هم قوه تخیل بالایی داری
بی صبرانه منتظر پارت بعدم
مرسی ممنونم آیلین❤️🥰💜
😘
داستانت خیلی خوبه ادامه بده❤
ممنون
داستانت قشنگه ولی خب یه نکته هست اونم که نویل درسته خنگه ولی ترسو نیست هرچی باشه اون یه گریفیندوری شجاعه!
میدونم در ادامه میفهمیم چرا اینطوری شد
خیلی عالیه😍