ناظر گرامی بابت تایید این قسمت متشکرم🌷🌷
_محکم تر بزن خیلی قفل محکمیه، الانه که اون مرد برسه.
مایکل چندبار محکم به قفل ضربه زد و توانست در نهایت آن را بشکند و در باز کند. فوری از آن ساختمان نفرین شده خارج شدند و خودشان را به آ*غ*و*ش آزادی رساندند. آنها در جنگلی بزرگ قرار داشتند و خورشید از بالای درختان نور پر حرارت خود را به زمین می تاباند و صورتشان را با محبت گرم و صمیمی اش لمس می کرد.
_نباید وقت تلف کنیم باید فوری از اینجا بریم و یکی رو پیدا کنیم که کمکمان کند. _ولی از کدوم طرف بریم؟. _نمیدونم بیا فعلا مستقیم بریم و دور بشیم تا سر و کله اش پیدا نشده. مرد از شدت دردی که توی ک*ت*ف*ش در جریان داشت و خ*و*ن*ی که بند نمی آمد کمی احساس ضعف بهش دست داده بود. با رسیدن به در خروجی از ناتوانی به دیوار تکیه داد. _وایستید کجا میخواهید ف*ر*ا*ر کنید؟. هردو با شنیدن صدای مرد سرشان برگرداندند و زود پا به فرار گذاشتند. مرد که به این زودی خیال بیخیال شدن نداشت به سمت بغل ساختمان رفت و قلاده سگش باز کرد تا به دنبال آنها برود. سگ مانند گرگی ت*ش*ن*ه به خ*و*ن با سرعت حرکت کرد.
_ل*ع*ن*ت*ی سگش دنبالمون فرستاده. _تندتر بدو مایکل. _دارم تمام تلاشم میکنم اینجوری فایده نداره سگه خیلی سریعه باید اونو یک جوری فراری بدیم. _ولی با چی؟ چیزی که نداریم. _نمیدونم باید فکر کنم. مرد در پشت سر به دنبالشان افتاد. سگ هر لحضه درحال نزدیک شدن به آنها بود و باید هرچه زودتر راهی برای نجاتشان پیدا میکرد. چشمش به تنه درختی که جلوتر بود افتاد. دست اولیویا گرفت و با رسیدن بهش زود پریدند و پشتش پنهان شدند و خودشان جمع کردند. اولیویا از شدت ترس قلبش تند تند میزد و دستش روی دهانش قرار داده بود تا از تولید صدا جلوگیری کند. مایکل گوشش تیز کرده بود تا بداند سگ به اونها رسیده یا نه. کم کم صدای خش خش پاهای سگ که روی برگ ها قدم میزاشت به گوشش خورد. تکه چوبی کنارش بود برداشت و به سمت دیگری پرتاب کرد تا صدا ایجاد کند و حواس سگ پرت کند. با افتادن چوب روی زمین صدایی نسبتا بلند تولید شد که توجه سگ به خود جلب کرد و به سمت صدا رفت. مایکل با امن دیدن موقعیت زود با خود اولیویا بلند کرد و دویدند.
همان جور که می دویدند متوجه شدند سگ دوباره به دنبال آنان افتاده است. _چه سگ کنه ایه ول نمیخواد کنه. _فقط بدو. بعد از دویدن های زیاد بعد از چند دقیقه سگ اونها رو گم کرد و با شنیدن صدای سوت صاحبش به سمتش برگشت. مرد از خشم زیاد ف*ر*ی*ا*د*ی بلند سر داد و به تنه درختی م*ش*ت*ی زد. _اینبار فرار کردید ولی ولتون نخواهم کرد تا نمردید. بعد از راه رفتن های زیاد هردو خسته و ملّول ایستادند و اولیویا به تنه درختی تکیه داد و تند تند نفس می کشید. مایکل روی زانوهایش خم شد و قفسه سینه اش از شدت دویدن بالا و پایین می شد. _ل*ع*ن*ت*ی بالاخره فرار کردیم. _آره خوشبختانه.
_ امیدوارم دیگه قیافه ن*ح*س*ش نبینم. _من بیشتر. _خب بیا دوباره به راهمون ادامه بدیم بلکه به یک جایی برسیم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
میشه به پارت دوم رمان منم سر بزنی
و اینکه رمانت عالیه 🐥💌
باشه مرسی
وایییییی این عالیهههههههه
مرسیییی💗
بعدی زود بزار
سعی میکنم بنویسم زود بزارم چون اوضاع امتحاناته ممکنه طول بکشه
آها اوکی
وای عالی بود
ممنونم🌷
عالی بود
مرسی زیبا