سلام! اومدم با پارت دوم رمان آوای زندگی! شروع:::::::::::[ آیوکا : من رو... احضار کرده؟] جانی کمی مکس کرد. [ جانی : همینطوره، باید برید به سرزمین جاودانه ها] آیوکا مضطرب بود. [ آیوکا: باشه فقط*مکث*... چند دقیقه بهم وقت بدین آماده شم.] جانی با سر تایید کرد و آیوکا در رو بست. [الکسا: خیلی غیر منتظره بود!] [ آیوکا : او_اوهوم] آیوکا با سرعت به سمت طبقه بالا رفت. در کمد رو باز کرد و لباساش رو در آورد. هانفوی قرمز خودش رو پوشید. موهای نسبتا کوتاه خودش رو باز کرد و اون هارو گوجهای بالای سرش بست و با یک گیر سوزنی با طرح شکوفه گیلاس اون رو تنظیم کرد. تو آینه خودش رو برنداز کرد. [ بنظر خوب میاد] به طبقه پایین برگشت. [الکسا : زیبا شدی!] آیوکا لبخندی پر از اظطراب زد. [آیوکا: ممنون. ولی قراره اونجا کلی دردسر بکشم.] [ الکسا : اشکال نداره میگذره. با اجازت من باید رفع زحمت بکنم.] [آیوکا : باشه.] آیوکا و الکسا از خونه بیرون رفتند. جانی یک ابر رو احضار *یه نوع طلسم* کرده بود. آیوکا از الکسا خداحافظی کرد و سوار ابر شد. جانی هم سوار شد. [ آیوکا: قراره با همین بریم؟] [ جانی :بله.] آیوکا به جلو چشم دوخت و منتظر شد.
*دنیای جاودانه ها _ دروازه ورودی قصر* پیاده شدند و مستقیم به جلو رفتند تا به تالار اصلی رسیدند. در باز بود. جانی اول وارد شد و آیوکا هم پشت سر اون حرکت کرد. جمعیت حاضر در تالار به دو قسمت تقسیم شده و یک مسیر رو به سمت تخت فرمانروا تشکیل داده بودند. جلوتر رفتند. جانی زانو زد. [ جانی : درود بر کوهاکو ساما.] آیوکا هم همین کار رو کرد. [ فرمانروا/کوهاکو: کاری که میخواستم رو انجام دادی؟] [ جانی : بله.] آیوکا اعلام حضور کرد. [ آیوکا : درود بر فرمانروا... و ملکه.] متاسفانه حس شنوایی آیوکا تقویت شده و زمزمه های مردم رو به صورت کاملا واضح میشنید : " چطور به خودش اجازه داده با این وضع پیش کوهاکو ساما ظاهر بشه؟" " چقدر گستاخ" و زمزمه های اینچنینی که ناخوشایند بودند. [ کوهاکو: آیوکا. اوضاع در سرزمین فانی ها خوب پیش رفت؟] [آیوکا : بله فرمانروا.] [ کوهاکو: که اینطور.] آیوکا کمی مکث کرد. برای گفتن حرف بعدی تردید داشت. [ آیوکا : من رو ببخشید که جسارت میکنم. اما میشه بدونم برای چه کاری من رو احضار کردید؟] و با این سوال، حرف های دیگران را که پشت سرش میزدند، بیشتر کرد. [کوهاکو: یه معموریت برات دارم. باید به سرزمین شیاطین بری.] آیوکا از شدت شوک وارد شده، سرش رو بالا برد. [ چی؟] [ کوهاکو: درست شنیدی. دو روز وقت داری آماده شی. چند نفر رو به همراه برادرت برای معموریتت میفرستم. جزئیات رو از اون بپرس.] بعد از شنیدن اسم برادرش، کمی آروم گرفت. چون میدونست خیلی در این کار ماهره. [ کوهاکو : و برای جای خوابت، تو عمارت قبلیت میمونی.] [ آیوکا: چشم فرمانروا.] * عصر آن روز عمارت متعلق به آیوکا*
* عصر آن روز عمارت متعلق به آیوکا* سعی میکرد جنجال های امروز رو فراموش کنه. پدرش بعد از چهار سال اون رو خواسته بود؛ چطور متونست اینقدر سریع اون رو به معموریت بفرسته؟. توی همین فکر ها بود که صدای بلندی اون رو به خودش آورد. [ آیوکا ساما!آیوکا ساما،منم کیو!] آیوکا خوشحال خودش رو رسوند دم در عمارت و در رو باز کرد. [ آیوکا : کیو چان!] و کیو رو بغل کرد. * چند دقیقه بعد * داخل اتاق نشسته بودند که کیو سر صحبت رو باز کرد. [ کیو : بنظر من پدرتون خیلی بد رفتار کردن!] آیوکا لبخند غمگینی زد. [ آیوکا : خب به هرحال اونم مشغله های خودش رو داره، تازه من بچه ی واقعیش حساب نمیشم...] [ کیو : درسته... . ولی شما مثل همیشه مهربونین!... چرا این چهار سال رو رفتین دنیای فانی ها؟] [آیوکا : اممممم، حوصله کار های اینجارو نداشتم... اینجا خیلی حوصله سر بر بود] [ کیو : آره! منم چند وقتیه که حس میکنم کسل کننده شده...] کیو، دختر یکی از اشراف زاده های نزدیک کوهاکو بود و به همین خاطر آیوکا رو میشناخت. [آیوکا : کیو چان، من باید برم یه جایی...] [ کیو :اشکال نداره راحت باشین] [ ممنون] آیوکا با کیو خداحافظی کرد. قرار بود برای شنیدن اطلاعاتی از معموریت به یکی از حنگل ها بره. *یک ساعت بعد * آیوکا نگاهی به اطراف انداخت. هوا تاریک بود و دنبال یه روشنایی میگشت. کمی نور از سمت شمال دیده میشد. پس آیوکا دوید تا زودتر بهش برسه. و حدسشم درست بود، چند نفر اونجا نشسته بودن. [ آیوکا : ببخشید دیر کردم!] و با این حرکت توجه همرو به خودش جلب کرد. [ اشکال نداره. برو اونجا بشین.] صدای یکی از دخترا بود. آیوکا نشست و بین اونها، دنبال یه چهره ی آشنا گشت. جانی رو شناخت و همین طور برادرش رو. کنار هم نشسته بودند. [ ایوان...]
پایان پارت 2.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در انتظار پارت ۳
براوو براوو😘😘
خیلی قشنگ بود
خوشم اومد
😍😍😍
قشنگ بود
باز هم زیبا😙🥰