
پارت ۳ خلاصه پارت قبل شوگا،تهته،کوک و جیمین به مغازه گوشت فروشی رسیدن که تهته و کوک یکم سربه سر جیمین گذاشتند و بعد در رفتن و بعد شوگا یک نصیحت به جیمین میکنه و میره حالا ادامه داستان
🐥جیمین🐥وارد مغازه شدم مغازه دار پشت ویترین بود بهش گفتم⭐لطفا ۲کیلو گوشت بدین🙂مغازه دار در جواب گفت⭐صبر کن الان واسط میارم. ۲نفر که معلوم بود که باهم دوست هستند باهم حرف میزدند گوشم تیز کردم ببینم چی مگین😏(با ۱و۲ نشون میدم گی گفته)شماره۱ میگفت⭐میدونی نینجا های جنگل هارمونی دوباره بیدار شدن😏شماره۲گفت ⭐منظورت چیه؟🤔شماره۱درجواب گفت⭐یعنی اینکه دوباره شروع به کار کردن😚بعضی ها میگن که اونا فقط شبا کار میکنند ولی من که میگم ممکنه روزم بتونیم ببینیم شون☺
یاد حرف شوگا دوتا سایهسیاه داخل جنگل هارمونی افتادم شاید اون دوتا سایهای که دیده بودم نینجا بودن و شاید.... که یهو مغازه دار بهم گفت⭐مثل اینکه به نینجاهای جنگل هارمونی علاقه داری😏 با مِن مِن گفتم⭐بـبله؛ولی شما از کجا میدونید🤔 در جواب بهم گفت⭐آخه بعد از شنیدن حرف اون دونفر تو فکر رفتی☺با تعجب گفتم⭐واقعا؟😳مغازدار کمی برگشت گفت⭐یک جورایی من اونا میشناسم😮
این دفعه با تعجب بیشتر گفتم⭐یعنی شما باهاشون رابطه دارید🤔بهم گفت⭐نه بابا من با چند تا روح چه جوری رابطه داشته باشم😶فقط دیشب که توی جنگل گیر افتاده بودم کمکم کردن بیام بیرون😑یک سوال برام پیش اومد برای همین پرسیدم⭐اون وقت چرا توی جنگل گیر افتاده بودید🤔بهم گفت⭐این دیگه به تو مربوط نمیشه🙁کمی رفتم عقب گفتم⭐که اینطور.....😑راه گشیدم رفتم
به بیرون مغارزه رفتم که مغازره دار بهم گفت⭐جون کجا میری؟گوشتات یادت رفت😔سریع برگشتم گفتم⭐معذرت میخوام😅پول دادم و مغازه دار بهم گفت⭐حواست یکم جمع کن؟پسرم!😗در جواب گفتم⭐اینو دوستامم همش بهم میگن😓واقعا ببخشید😌و ازش خدا حافظی کردم رفتم👋
اگه تا اینجا خوشتون اومد لایک کنید❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
توی راه همش به اتفاقات امروز فکر می کردم🤔اون از صبح اینم از الان😶گیج شدم منظور از این اتفاقات چیه🤔یعنی قرار اتفاقی برام بی یوفته🤔واقعا واقعا گیج شدم😵😵😵به خانه رسیدم🚶در را باز کردم وارد خانه شدم👤به پدر و پدر بزرگم سلام کردم🙌پدر بزرگمگفت👴سلام نوه گلم☺پدر از توی آشپز خانه آمد بیرون گفت⭐چرا اینقدر دیر اومد خونه؟گوشت خریدی😐 گفتم⭐یکم اتفاق توی راه افتاد به همین خاطر دیر شد😌گوشتم خریدم🙂پدرم گفت⭐خدا رو شکر تو یک بار حواست جمع بود😂 بعد گوشت ازم گرفت برد تو آشپز خونه🔥این دفعه گفتم⭐پدر من اونقدر هم که شما فکر میکنید حواس پرت نیستم😓
پدرم از توی آشپز خونه گفت⭐تو از همون بچگیت حواس پرت بودی😔چه برسه به الان😁 از خودم نا امید شودم😖پدربزرگم برای دفاع از من گفت⭐اینقدر جیمین اذیت نکن☺هرچی باشه پسره خودته🙂 پدرم گفت⭐هرچی هم پسره من باشه ولی این یکی اخلاقش به من که نرفته😑 چند دقیقهای گذشت خونه آروم شد پدرم داشت غذا درست میکرد منم به ماجرا های امروز فکر میکردم🤔
پدربزرگ بهم گفت⭐اتفاقی افتاده!چرا تو خودتی🤔 گفتم⭐اتفاقی که نه ولی امروز چیزایی شنیدم که ذهنم مشغول خودش کرد🙁 پدربزرگم گفت⭐چه چیزایی شنیدی پسرم😇گفتم⭐ام خوب درباه نینجاهای جنگل هارومی بود😅پدر بزرگم گفت⭐همین جنگل خودمون میگی من توش کلی خاطره دارم😚که یکیش مربوط به همین نینجاهای جنگل هارمونی میشه😍گفتم⭐واقعا😄که پدرم با صدای بلند گفت⭐پدر جان لطفا دوباره شروع نکنید😩پدربزرگم بی توجه به حرف پدرم شروع به تعریف خاطرش کرد....
امیدوارم خوشتون امیده باشه 😍یک سوال معرفی اعضا بزارم یانه؟😍تو کامنت ها بگید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اره بزار 😍