لوییزا:جشن در خانه به راه بود...صبح همه لیلی را درمان شده یافتند. مادرم اسمش را گذاشته بود:معجزه ی الهه! ولی من بودن که بخاطرش مریض شدم. میزان سیاهی که از لیلی استخراج شده بود روی من تاثیر گذاشته بود پس یکم بدنم ضعیف شده بود. بارون قطع شده بود. مادر تصمیم داشت یک پیک نیک خانوادگی ترتیب دهد. شادی او همش به لیلی بستگی داشت. وقتی لیلی مرد بار ها سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی او فقط من را از اتاق بیرون پرت می کرد چون لیلی زندگی اون بود. همیشه آخرین بچه اش زندگیش می شد. قبل از لیلی من بودم و قبل من، لیام و قبل لیام، لیز و قبل لیز، لئو! ولی من...من هیج وقت محبتش رو یادم نمیاد. لباس هایم را نگاه کردم. در اولین فرصت باید دوباره لباس بخرم. قدم زنان به سمت باغ رفتم. من دیشب به یک شیطان جدید تعظیم کردم وقتی با خودم فکر کردم فهمیدم مهم نیست، میتونم اینبار یک "سگ" جدید برای یک شیطان جدید باشم. باغ با رنگ موردعلاقه لیلی تزئین شده بود:صورتی...روی یک صندلی نشستم و منتظر حضور بقیه ماندم. "یکم زیادی مشتاقی!" نیم نگاهی انداختم و گفتم:"تو بیشتر لیام!" روی صندلی کنارم نشست. کم کم بقیه بهمون ملحق شدند جز لیزانا! مادر با نگرانی به پدر نگاه کرد:"دیر کرده! نکنه اتفاقی افتاده؟" لئو زودتر پاسخ داد:" نگران نباش مادر! اون الان میاد!" به لیلی زل زدم. داشت کیک شکلاتی را با لذت میخورد. بهم نگاه کرد و بعد با لبخند چنگال را سمتم گرفت:"تو هم میخوری آبجی؟" سرم را به نشانه ی نه تکان دادم. سرم را با شمردن تعداد برگ های بوته گرم کردند. "لوئیزا السون!" سرم را برگرداندم و فقط سنگینی و سوزش جای یک دست را روی گونه ام حس کردم.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)