
لوئیزا : بهش زل زدم. خونسردی را حفظ کردم و پرسیدم:"واقعا؟ و بعد چرا؟"-"چون تو تنها کسی هستی که واقعیت کاملیا رو دیده..." با تمسخر گفتم:"واقعیت کاملیا...نکنه مثل داستان ها اون شیطان واقعی هست و تو یک فرشته ی بی گناهی که اسیر زیبایی خواهرت شدی؟"-"خودت چی فکر میکنی؟"-"چرت و پرته!"-"من یک شیطانم و کاملیا مثل من...خاندان هلوس شیاطین باتجربه ای دارند، خواهرم طمع قدرت و پرستش را داشت پس طبیعی بود که خودش را تبدیل به الهه کند، یک الهه ی شیطانی!"-"ولی من هنوز نمیدونم چرا بهم یک فرصت دوباره دادی."-"خب...دلم میخواست ببینم یک پیرو احمق می تواند خودش را از منجلاب دین دروغین خلاص کند؟"-"من برات یک بازی هستم؟"-"یک شرط بندی...نگران نباش کاملیا اونقدر قدرتمند نیست که متوجه بازگشت به گذشته شود."-"پس تو زمان رو به عقب برگرداندی و خاطرات آینده رو بهم دادی..."-"یک جورایی!"-"میتونی لیلی رو نجات بدی؟"-"خیلی بی مقدمه بود، نه!"-"چرا؟"-"نفرین کاملیا...خواهرم قدرت من رو داخل تو دیده...مطمئن میشه خانواده ات نابود بشه"-"لیلی رو باید چطور نجات داد؟"-"باید با جادوی سیاهم تهطیرش کنم..."-"اگر لیلی در آینده دین دروغین الهه را.." خندید و گفت:"نگران نباش، جادوی سیاه فقط جادوی کاملیا رو خنثی میکند، هیچ وقت شبیه تو نمیشه..بعد نیمه شب بیارش اینجا...درمانش میکنم."-"به اسم کاملیا تموم میشه."-"مهم نیست، اینجوری فکر میکند نفرینش ضعیف شده، یکجورایی تحقیر حساب میشه...تحقیرش لذت بخشه" بلند شدم ولی ناگهان پرسیدم:" دلیل نابودی خانواده ام، تولد من بود؟" کایلا بهم خیره شد. لب هایم را دوباره باز کردم:"نمیخواد جواب بدی، جوابش رو از قبل میدونم." و بعد غار را در سکوت ترک کردم.
لوئیزا: پام را داخل اسطبل گذاشتم. اسب را رها کردم و وارد عمارت شدم. همون لحظه صدای فریادی شنیدم و بعد پدر که به سمتم دوید و محکم بغلم کرد:"کجا رفته بودی؟ نگرانت بودیم! تو فقط ۱۱ سالته!" با صدای آرومی گرفتم:"ولم کن...نمیخوام خاکی بشی." خودم را از بغلش رها کردم و سرم را بالا گرفت. مادرم با چشمای اشکی بهم زل زده بود. "لیلی بهتره؟" مادرم روی زانو هاش افتاد و با اشک گفت:"الهه ی بزرگ گفت نمی توند کاری کند...بیماریش از توان او هم خارج است." نه مادر، این نفرین خود الهه است. لیز با خشم فریاد زد:" و تو این وضعیت یک اسب برمیداری در حالی که اسب سواری بلد نیستی از خانه خارج میشی! حداقل کمی به مادر فکر کن!" لئو، لیز را نگه داشت و زمزمه کرد:"بسه! آروم باش. اون فقط ۱۱ سالشه." لئو چشم های نگرانی داشت. نگاهم را به لیام دوختم. با حالتی خنثی بهم نگاه می کرد."نیاز دارم یکم استراحت کنم." پدرم با نگرانی پرسید:" کجا رفته بودی؟" روی پله ی پنجم ایستادم و بهش لبخند زدم."گردش دور شهر" و بعد به سمت بالا حرکت کردم. این مرد...پدرم، درسته بود که تو لیلی و مادر رو از دست داده بودی ولی نباید اون کار رو باهام می کردی.نباید من رو تو برف ها چال می کردی. (موقعیت: زندگی گذشته-سن:۱۳) نویسنده: لوئیزا تو برف ها نشسته بود و آدم برفی درست می کرد. صدای پدرش را شنید:"لوئی! داری چیکار میکنی؟" با لبخند جواب داد:"دارم آدم برفی درست میکنم" مارکیز اول خنثی نگاهش کرد ولی بعد برقی داخل چشمانش ایجاد شد.
به سمت دختر ۱۳ ساله اش قدم برداشت. و دخترش را پرت کرد. با خشم فریاد زد:"همش تقصیر توئه! اگه تو دنیا نمیومدی هیچ وقت اون نیروی سیاه لعنتی رو داخل وجودت نداشتی! تو قاتل خواهر و مادرتی! اونا بخاطر وجود داشتن تو مردن!" سعی کرد سرش را داخل برف ها فرو کند. حتی یک بیل برداشت. اگر آن لحظه دو پسر جوان به سمت خواهر و پدرشان نمی دویدند، لوئیزا زیر برف ها چال می شد...این تنها تلاش مارکیز برای کشتن دخترش نبود. لوئیزا ۱۳ ساله اش بود ولی تنفر پدرش برایش خارج از توان بود.(بازگشت به زمان حال) روی تخت دراز کشیدم. ضربه های مکرر به در سردرد برایم ایجاد می کرد."بیا داخل لیام!" در باز شد. با سردی گفت:"دفترچه خاطرات مادر را امروز پیدا کردم."-"چرا داری بهم میگی؟"-"وقتی گمشده بودی، دفترچه اش را می خوند و روز تولدت رو هی تکرار می کرد...کنجکاو شدم و خوندمش، تو جادوی سیاه داری؟" به تخم چشم های قرمزش زل زدم."آره" پوزخندی روی لب هایش نقش بست:"رفته بودی دیدن کایلا."-"لیام وانمود نکن از دفترچه خاطراتی فهمیدی که وجود خارجی ندارد. تو از همون ۴ سالگیت می دونستی..."-"باهوش شدی!"-"تو واقعا فضولی و تعقیبم می کردی."-"تو عجیب شدی...لوئی تو دیگه کور نیستی و کور نبودنت یک نعمت الهی هست." بهش خیره شدم. جز مادر و پدرم ، لیام تنها کسی بود که این راز رو می دونست و هیچ وقت فاشش نکرد حتی من رو بخاطرش مقصر ندانست.(موقعیت:گذشته-سن:۱۷) نویسنده: دخترک داخل آغوش برادرش اشک می ریخت. لئونارد مرده بود. لیام موهای سفید کوتاه خواهرش را نوازش می کرد. تو گوش خواهرش زمزمه کرد:"خودت رو سرزنش نکنم! هیچ ربطی به اون جادوی سیاه وجودت نداره! مقصر یکی دیگه است! تو باعث مرگ هیچکس نیستی خواهر! گریه نکن لوئی عزیزم! گریه نکن!"(بازگشت به زمان حال)
لیام برام منطقی نبود. من رو فروخت ولی همیشه آرومم می کرد. بهش زل زدم:"کمکم میکنی امشب لیلی رو برای تهطیر با جادوی سیاه ببرم؟" اینجمله فقط یک جمله نبود.من داشتم بهش یک پیشنهاد قرارداد می دادم. قراردادی برای حمایت دوطرفه!...چرا میخواستم لیام را حمایت کنم؟ چون میخواستم خودت رو نجات بدم."کی دلش میخواد یک دسر خوشمزه رو نخوره؟".... روی صندلی نشسته بودم و کتاب می خواندم. صدای پچ پچ خدمتکار ها رو می شنیدم. -شنیدی حتی او را برای جشنواره عشق(زمستانی) دعوت نکرده است؟ -تو مطمئنی؟ -آره! ولیعهد بانو رو دعوت نکرده!-بیچاره بانو لیزانا! -ولیعهد فقط بخاطر منافع سیاسی باهاش ازدواج می کند. او حتی زیبا نیست -هرکی عاقل باشه اینو میبینه!دست از خواندن کشیدم. حق با این خدمتکار ها بود. زمزمه کردم:"این خبر ها رو از کجا آوردید؟" هر ۳ تاشون ساکت شدند. پوزخندی زدم و با چشمای قرمزم بهشون خیره شدم. لب های را باز کردم و گفتم:"اگه میخواین مجازات نشید باید یک کاری بکنید." همشون عین گوسفند های ترسو بهم زل بودند. "مطمئن بشید این شایعه ای که میگم همه جا پخش بشه! مخصوصا سمت اتاق خواهرم!" سرهایشان را تکان دادند."مطمئن بشید همه بشنوند که ولیعهد یک معشوقه دارد و اون معشوقه دختر کنت بلانچارد هست:آریل بلانچارد....از بهترین توان خود استفاده کنید!"
نیمه شب آهنگش نواخته می شد. دور از چشم پرستار ها، لیلی را داخل پتویی سیاه پیچیدم. لیام نگاهم کرد:"میبینم که شایعات رو به خوبی پخش کردی!"...لیلی را در آغوش گرفتم."ساکت شو! بیا بریم!"-"مطمئنی ۱۱ سالت هست؟" از در آشپرخانه خارج شدیم و سوار اسب لیام شدیم. و بعد شروع به تاختن کرد. از باغ عمارت خارج شدیم. نمی تونستیم از درهای اصلی استفاده کنیم. صورت لیلی را پوشاندم تا باد تبش را بالا نبرد. لیام با تمام سرعت می تاخت. موهایم با باد همراه شد. لیام پرسید:" کدوم سمتی برم؟"-"شکارگاه رو یادته؟...مخالف برو!" سرش را تکان داد. نور ماه صخره های رو از دور روشن می کرد. اسب بالاخره ایستاد."همینجا صبر کن!"-"منتظرت میمونم!" پام رو داخل غار گذاشتم. لیلی رو با قدرت چسبیده بودم. به ست ته غار قدم برداشتم. چشمام رو بسته بودم. لیلی تو تنها کسی هستی که تصمیم گرفتم ازت محافظت کنم. "اومدی؟" به کایلا نگاه کردم. لیلی رو ازم گرفت و به سمت جام آبی رفت."مطمئنی میخوای ببینی؟" سرم را تکان دادم. پتو رو باز کرد و لیلی رو با تمام قدرت داخل آب فرو کردم. زیر لب کلماتی زمزمه می کرد، کلماتی نافهموم موهایش بلند شد و چشمانش درخشید. درخشش سیاهی و انگار دود سیاهی که از لیلی بلند می شد، به آن حجم دود سیاه خیره شدم. صدای گریه ی لیلی اکو شد. با ترس به لیلی زل زده بود و اون همه ابر سیاهی که ازش آزاد می شد و بعد جرقه ای نور داخل چشمانم...چشمام رو باز کردم. کایلا زمزمه کرد:"تموم شد. لیلی زنده است." روی زانو هام فرو اومدم و تعظیم کردم:"من از امروز پیرو شمام الهه کایلا!"
چطور بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالیییییی
حرف نداره
پارت ۵ لطفاااااااا🥺🤌🏻
مرسییی
تو بررسیه
🩵
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹
ای وای کامنت قبلیم اشتباه اومد ادمین میتونی پاکش کنی ؟
وای فوقالعاده بود شروع داستانت خیلی تند تیز بود فضا سازی ها مخصوصا تو این پارت عالی و این که سعی کردی از کلیشه ها دوری کنی منو به وجد میاره همینجور پر قدرت پیش برو آرزو موفقیت برات دارم:))
واییییییییییی دلم برات تنگ شده بودددددد
مرسییی واقعا انرژی بهم میدی!😘
من تمام تلاشم رو میکنم از کلیشه ها دور بشم!
مرسی که هستی❤️🩹
منم دلم برات تنگ شده بودددد
خوش برگشتی😍✨
عالی بود
مرسیییی😘
خواهششششش❤️💙