رمان بازی گرگ و گوسفند pt4

_چه بویی داره به به! معلومه حسابی شاهکار کردی. _مخصوص خودته هنوز ازش یکمم نخوردم. _چجوری درستش کردی؟. _فقط رفتم آشپزخانه هتل با زور و التماس گذاشتند بپزم. اولیویا خنده ای کرد. _جدی؟. _آره گفتم دوست دخترم دوست داره نپزم منو میزنه. _دیوونه. _بیا تا سرد نشده. با انرژی ملافه کنار زد و کنار مایکل نشست. مایکل کاسه نودل همراه با چاپستیک بهش داد. قبل اینکه شروع به خوردن کند اول غذا رو بویی کرد و بعد آروم غذا رو فوت کرد و مشغول خوردن شد. مایکل با علاقه به نحوه خوردنش نگاه می کرد.

_نوش جان. اولیویا با دهان پر ازش تشکر کرد. _ممنون، واقعا معرکه هست. _اول بخور دهانت نسوزه بعدا هم میتونی تشکر کنی. _از بس خوشمزه هست انگار یه کره ای واسم پخته. _وقتی دو*ست پ*سرت آشپزی بلد باشه همینه گرسنه نمیمونی و غذاهای متنوع امتحان میکنی. _ممنون جناب آشپز. _خواهش خانوم شکمو. بعد این حرف لپ اولیویا رو یواش کشید. اولیویا بهش چشم غره ای رفت. _نکن دارم غذا میخورم. _چشم خانوم شکمو. _غذای خودتو بخور، چرا نمیخوری؟. _من خوردم.

دیگر چیزی نگفت و چاپستیک برداشت و شروع به غذا خوردن کرد. بعد از شام مایکل ظرف هارو جمع کرد و اولیویا که از بس خورده بود حس سنگینی می کرد، روی تخت لم داد و به سقف خیره شد. مایکل اومد و کنارش نشست و آروم تره ای از موهایش که بر روی صورتش بود کنار زد. _معلومه حسابی سیر شدی. _حس میکنم هر لحضه قراره منفجر بشم؛ البته برای من عادیه چون هربار که تو غذا میپزی همین میشه از بس خوب میپزی زیاد میخورم همچین حالی بهم دست میده. _خوبه که. _اصلا نیست چون میترسم بعدش چاق بشم برای همین میرم پیاده روی تا آب بشوند. _تو هیچیت نمیشه حتی چاقم بشی از خوشگلیت کم نمیشه. اولیویا دستش گرفت و برای لحضه ای به چشمانش خیره شد. _چیزیه؟ چرا اینجوری خیره شدی؟. _هیچی، میخوام فقط نگاهت کنم. _پس پرتوهای جذابیتم چشمات گرفته. اولیویا با این حرف خنده ای کرد.

_اگر اعتماد به نفس تورو گاو داشت الان جای ایلان ماسک بود. _دیگه تخریب نفسی نکن مردم همچین به دو*ست پ*سرشون میگن!؟ باید تو تایید کنی بگی بله همینجوره عزیزم. _ولی من به یک روش دیگه تاییدش میکنم. _چه روشی؟. اولیویا رو به رویش نشست و با یک دست صورتش آروم ن*وا*زش کرد. مایکل که خیال کرده بود قراره اونو بب*و*سه صورتش کمی نزدیک برد ولی اولیویا از این فرصت استفاده کرد و بالشتی برداشت و برای شوخی توی سرش زد. _وایی! چیکار میکنی. اولیویا خنده اش گرفت و دوباره تکرار کرد.

_نکن دختر دیوونه نشو. _اتفاقا یکی از ویژگی هام همینه عزیزم. _باشه حالا که شروع کردی نشونت میدم. _اوه خدایا. مایکل هم بالشتی برداشت و بهش حمله ور شد. هردو تا زمانی که خسته شدند ادامه دادند و همدیگر با بالشت میزدند؛ در آخر هردو بی جان و خسته افتادند. _توانی دیگه ندارم دختر. _از بس خندیدم فکم درد گرفته. _تورو خدا ببین به چه وضعی افتادیم. _هرچی پر توی بالشت ها بود ریختند. _مهم نیست اینم روی کثیفی اتاق.

اولیویا دانل

مایکل وایزرد

مرد نقاب دار