یک داستان ت•ر۰س۰, ناک از دو دوست
نمی توانست راه را پیدا کند همان طور که با نور چراغ گوشی خود راه را روشن کرده بود در جنگل پیش می رفت ناگهان فهمید که گشتن هیچ دردی را دوا نمی کند و تصمیم گرفت به دوستش زنگ بزند اما در این صورت باید چراغ گوشی خود را خاموش می کرد او با دوست خود امیلی به یک مسافرت جنگلی در یک خانه چوبی آمده بود تاکنون اینجا آمده بود اما نه در شب
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالیییییی
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹
عالی
پارت ۲☹️☹️☹️
عالی