چیزی برای گفتن وجود نداره فقط امیدوارم لذت ببرید
اولیویا به سمت چمدانش رفت و اونو روی زمین دراز کرد و زیپ باز کرد.با دیدن قاب عکس لبخندی روی لبش نشست.
دستی بهش کشید و دسته ای از لباس هایش کنار زد که متوجه چیزی بین لباس ها شد، به نظر عکس بود. آروم عکس رو از بین لباس در آورد و اونو برگرداند.
عکس تولدش بود که همراه جودی گرفته بود.اون موقع جوان تر بود؛ شاید ۱۷ سالش
بود. عکس را روی لباس ها گذاشت تا خراب نشود. باید فردا بعد از دانشگاه به خانه جودی سری می زد بلکه چیزی از اون شب نصیبش شود.
حالا باید چیزی برای خوردن به پیدا می کرد با اینکه هنوز برای شام زود بود. زیپ چمدانش بست و اونو کناری گذاشت. تلفنش از توی جیبش در آورد و نگاهی به ساعت انداخت، زمان نزدیک ۱۷ بود. تصمیم گرفت برای تهیه مواد غذایی از اتاق خارج بشود؛ نگاهی به مایکل که غرق در خواب بود انداخت و با برداشتن کیفش از اتاق خارج شد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
28 لایک
عالییی
خیلییییی عالیییییی
خیلی قشنگه
ممنون
عالی
ممنون عزیزم