زندگی .... یه جمله که بعد از سن دوازده سالگی دیگه معنیشو نفهمیدم! اره... درواقع نزاشتن دیگه بفهمم زندگی یعنی چی.... بعد از طلاق پدر مادرم این ماجرا شروع شد.... مایکل یه تاجر امریکایی که به کره مهاجرت کرد عاشق مادرم شد و خانوادمون رو تخت فشار شدید گذاشت ... البته مادرمو بیشتر که اگر از پدرم طلاق نگیره پسر بچشونو میکشه! این پسر بچه و پدر و مادرش دو سال با این وضعیت زندگی کردن تا اینکه مایکل به پسر بچه دوازده سالشون حمله کرد و سعی کرد بکشتش.... پدر و مادر بیچاره برای نجات جون پسرشون از هم جدا شدن و اون مادر با مایکل خبیث ازدواج کرد و اون پسر و از پدرش جدا کرد اون پسر بچه درد زیادی بعد از جدایی از پدرش تحمل کرد اون پسرک بیچاره افسرده شد.
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
58 لایک
عالییییییی🛐
🥰
عالی
❤
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹
ممنون عزیزمم
اولش فکر کردم داستان خودته پسمام ریخت
اوه 😂
من اول داستان: پدر کفتر چرا اینطوریشون کردی؟😠
وسط داستان: خدایا بچم رو نکنه تو استخر...... 🥺
آخر داستان: خدایااااا شکرت💃🏻
😂 باحال بود خوشم اومد 😂
چون باحال بود به ۱۰ امتیازمون نشه؟
مدیونی فکرکنی ندارم
برو ببین دادم بت😂
مرسی❤️🔥
به خوشی استفاده کنی
😗
خیلیییی قشنگ بودد:))))
تشکر❤
خیلییی عالی بود:)
ممنون🥺
ايخدااا چقد قشنگگ بود^^
مرسی زیبا، 🥰
خیلی خوب بود🙂❤
ممنون❤
زیباست...
مث شما❤
❤