جادوی بیرحم9

جیک رینا رو محکم بغل کرد بعد از اتاق دوید بیرون و وارد اتاقش شد

وارد اتاق شد و رینا رو گذاشت روی تخت بعد لباسشو عوض کرد

بعد گفت:عملیات نجات شروع شد😎 بعد رینا بلند میو میو کرد جیک گفت:شرمنده رینا من باید تنها برم. بعد رینا بلند تر میو میو کرد

بعد جیک گفت:باشه باشه تو رو هم میبرم بعد کوله پشتی اش رو برداشت و رینا رو گذاشت داخلش و گفت:فقط لطفا میو میو نکن شاید لو بریم

بعد کوله رو گذاشتم پشتم و کلاهم رو گذاشتم سرم بعد گفتم :اوه رینا خیلی سنگین شدی باید وزن کم کنی . بعد از اتاقم خارج شدم داشتم به در اصلی نزدیک میشدم که یکهو صدایی آشنا شنیدم

صدای المیرا بود😓 که میگفت:جیک چیزی شده؟

من از ترس نزدیک بود سکته کنم خلاصه برگشتم و با یه قیافه مسخره خیلی تند گفتم:اوه سلام المیرا خوبی خوشی سلامتی من چیزیم نیست و حالم خیلی خوبه. بعد المیرا گفت:بیرون میری چکار کنی.گفتم:

میخوام برم لباس بخرم! (بهونه بهتری نبود😐) بعد المیرا گفت:با این تیپ داغونت؟ انگار از جنگ برگشتی.گفتم:من مشکل ندارم بای. دوقدم ازش دور شدم که یکهو رینا میو میو کرد😨

المیرا گفت:از سمت تو صدا گربه شنیدم!.گفتم:نه اون صدای گربه نبود من عطسه کردم😶 المیرا گفت:داری دروغ میگی. گفتم:تو فکر کن دروغه من رفتم. بعد تند دویدم از حیاط بیرون رفتم که یکهو بارون اومد و من گفتم:آخه الان وقت باریدن بود؟.بعد کلاهمو محکم گرفتم و دویدم

خب بچه ها پارت بعد پارت آخره. ........... منظورم آخر فصل یک بود😂 خب لایک و کامنت فراموش نشه فالو هم کنین هرکی فالو کنه قطعا فالو میشه