
سیلام سیلام •-• با یه داستان جدید اومدم بعد چهار ماه :| خب توضیحات داستان رو پایین بخونین برو بریم •-•
توضیحات: خب اولش بگویم که این داستان رو بچه های زیر 14 یا 15 سال نباید بخونن تاکید میکنم نخونن گرچند میدونم بگم هم باز گوش نمیکنن :| خب بگذریم این داستان ژانرش معمایی ، عاشقانه،جنایی،ماورایی و یه جورایی خیلی باید حواستون باشه که داستان رو گم نکنید یا پارت ها رو اشتباه نخونید بعد از اینکه پارت رو گذاشتم زود بخونیدش که یادتون نره قضیه از چه قراره و داستان هی جلو عقب میشه
شخصیت ها همون طور که از اسم داستان معلومه 9 تا روح هستن که داخل بدن انسان زندگی میکنن یعنی ارواح رو میبینن و میتونن باهاشون ارتباط برقرار کنن ولی انسان ان اسم هاشون هم اینه دارک،بلاد،فایر،واتر،کلد،شیلد،ارث،تورنادو،تایم، که به فارسی میشن تاریکی،خون،آتش،آب،سرما،سپر محافظ،خاک،صاعقه،زمان 9 بخش شیطان خب با این حرف شاید فکر کنید.....
فکر کنید که من یه شیطان پرست ام یا شاید بد قضاوت کنید ولی اصلا اینطوری نیست این فقط یه داستانه امیدوارم خوشتون بیاد پارت به پارت قشنگتر هم میشه لطفا حمایت کنید نا امیدم نکنید
بازم میگم و تاکید میکنم لطفا لطفا لطفا بچه های زیر 14 یا 15 سال این داستان رو نخونننننننن برای خودشون میگم لطفا نزارین بخونن شاید پشیمون بشن این پارت رو هم زخیره کنید تا اگه خواستید ببینید داستان از چه قراره یا یادتون رفت داشته باشینش فالوم کنین پیلیز
خب این 9 روح اینطوری بوجود اومدن که شیطان پس از مبارزه ای که با خدا داشته و شکست خورده برای اینکه بتونه دنیا رو بگیره خودش رو تقسیم بر 9 تا روح کرد و اونا رو به این دنیا برگردوند ولی نقشه اش اونطوری که میخواد پیش نمیره باااااازم تاکید میکنم بچه ها نخونن نخونن نخونن :|
من یه دختر 18 ساله هستم که از بچگی پدر و مادرم رو ندیدم از بچگی تو پرورشگاه بزرگ شدم اما حالا مستقل ام و خوشحال کلی کار کردم تا بتونم به اینجا برسم حالا یه خونه دارم و کار هم دارم زندگی خوبیه راحت زندگی میکنم اما......
بعضی وقتا احساس میکنم یکی من رو تعقیب میکنه یه حس ترسناک بهم دست میده یکی که توی تاریکی شب وقتی میخوام به خونه برم دنبالم میکنه زیر سایه درخت روبه روی پنجره اتاقم می ایسته و از اونجا به من خیره میشه صورتش رو نمیتونم ببینم اما مرموزه لباس تیره مشکی و همیشه هم دستاش تو جیبای هودیشه
بعد از کار وارد کوچه ای میشم که در انتهای اون خونه ام وجود داره کوچه ای تاریک اما زیبا با یک موزیک آروم قدم بر میدارم و کوچه رو تا انتها طی میکنم به خونه 10 طبقه میرسم این خونه بزرگ رو وقتی 15 ساله بودم آقایی که من رو از ده سالگی به سرپرستی گرفته بود برام خرید طبقه 10 ام یعنی طبقه آخر
اون مهربون بود و پول دار اما وقتی که 17 سالم بود اون فوت کرد اون مثل پدر واقعیم بود من بعد از اون دیگه هیچ کس رو ندارم تنهای تنهام(تهنای تنها میان سیل غم ها :| ) ولی از این تنهایی لذت میبرم بعضی وقتا تنها بودن برای ادم خیلی بهتره اما دلم برای اون مرد تنگ شده کاش ترکم نمیکرد کلید رو داخل قفل میندازم و میچرخونمش در باز میشه وارد آسانسور میشم و تا طبقه 10 ام میرم در خونه رو باز میکنم خونه بزرگ و خوشگل که یه بالکن و میز هم داره
لباس های کارم و با لباس های تو خونه عوض میکنم بعد از یه دوش حسابی یه لیوان قوه برای خودم درست میکنم و به بالکن میرم از این بالا شهر خیلی زیباست برای کنکور میخونم تا بتونم رشته پزشکی قبول بشم ولی امشب فرق داره میخوام استراحت کنم
به سمت اتاق میرم و گوشیم رو از توی کیفم در میارم روی آلارم ساعت 7 تنظیمش میکنم و تخت رو آماده میکنم و میرم که مسواک بزنم بعد از اون دوباره از پنجره به بیرون نگاه میکنم همون فرد زیر سایه درخت ایستاده و به من نگاه میکنه هنوز نمیتونم صورتش رو ببینم بعد از اینکه به مدتی من رو نگاه میکنه برمیگرده و میره در همون حالت هم باز نمیتونم ببینمش
یه زره با گوشیم ور میرم ساعت 11 شبه با یه موزیک رو تخت دراز کشیدم آروم و ریلکس ساعت دوازده شده گوشی رو کنار میزارم پتو رو روم میکشم و میخوابم
کم کم داره خوابم میبره چشمام سنگین شدن که ناگهان صدایی میاد که میپرم هوا .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نه ایین یه فیلم نیست
فکر کردم از فیلم 9 داستان نوشتی
به تست های منم سر بزن