7 اسلاید پست توسط: Mahi انتشار: 6 ماه پیش 92 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامممممم من برگشتم(اونم وسط امتحانات) حقیقتا امسال برام مزخرف ترین و احمقانه ترین سال بود.(تنهایی رو ترجیح میدم، دوستا گاهی مزخرف میشن؟ مگه نه) به هرحال از تابستون سال پیش پرنسس سیاه رو یادم نرفته. چندتا نکته درمورد پرنسس سیاه: هرچی مانهوا(حتی داستان های قبلیم) درمورد تناسخ وجود داده بندازیم دور، اینجا قرار نیست یک دختر بدبخت باشه که میاد همه رو نجات میده و بعد 💥=پایان شاد ، حتی داستان عاشقانه نیست! شما تو این داستان ممکنه با احساسات پیچیده و غیرقابل درک (به قول برخی احمقانه) رو به رو بشید. و راستی جادو و جنبل تو این داستان حقیقتا نقشی نداره فقط یک موضوعی هست که تو پارت ها ۵ و ۶ به بعد توضیح داده میشه....بیوگرافی رو احتمالا بذارم ولی توضیح آنچنانی درمورد کاراکتر ها ندادم...و همین دیگه! امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد....و لطفا حمایت کنید دیگه!
لوئیزا:لی لی را داخل گهواره قرار دادم و آرام تاب تاب خوردنش را تماشا کردم. نفس می کشید،هنوز تب نداشت...گل رز را بالای گهواره اش گذاشتم. و دستی دور گهواره اش کشیدم و رهاش کردم. زمزمه کردم:
"ازش محافظت کن! از لی لی تا آخرش مراقبت کن!" صدای خش دار و در عین حال بمی گفت:"بله بانوی من!"اتاق را ترک کردم و تو راهرو قدم برداشتم. هر ثانیه اش برای تداعی می شد ولی نمی شد از واقعیت فرار کرد. صدای آشنایی من را از فکر و خیال بیرون آورد:"بوش رو حس کردم!" نیم چرخی زدم و با دیدنش پوزخندی زدم و دستاش رو گرفتم:"بوی چی،لیام؟" دستاش رو، دور مچ هایم حلقه کرد و سکوت کرد. سکوتی که باعث می شد بتوانم صدای ضربان قلبم را بشنوم. بالاخره رهایم کرد و پرسید:"برای شام نمیای؟" با سر علامت بله را نشان دادم و باهم به سمت سالن غذاخوری راه افتادیم. با باز شدن در های طلاکاری شده،خاطراتم دوباره نفس کشیدند. کسی تو این اتاق نمی دانست کسی که جلوی آن ها ایستاده یک دختر ۱۱-۱۲ ساله نیست بلکه یک زن ۲۶ ساله است با روحی ناپاک! صندلی خودم را عقب کشیدم و به سمت مادرم لبخندی طولانی زدم:"مامان! دلم برات تنگ شده بود!" قاشق را به آرامی در دهانم قرار دادم. آرامش عجیبی جریان داشت. پدرم با نگاه سردی گفت:"لوئیزا السون! دعای قبل از غذا خوردن! فکر کنم آداب یادت رفته باشه؟"
قاشق را روی میز گذاشتم و دستام رو تو هم حلقه کردم و سرم را آوردم پایین:"الهه ی من! بابت این غذا سپاسگزارم!" و بعد دوباره قاشق را داخل دهانم گذاشتم. مارکیز: لوئی کوچولوی من! داشت واقعا بزرگسالانه رفتار می کرد. بهش نگاه کردم. اون چشمای قرمز کوچولوش که در تاریکی می درخشید. موهای برفی بلندش و پوستش که کاملا صاف بود. دختران من یکی از یکی زیباتر بودند. تنها آرزوی من ازدواج اون ها و یک زندگی عالی بود ولی زیبایی و قدرت...نباید آینده ی آن ها مثل ملکه بشه! لوئیزا: دور خونه قدم میزدم. همه ی این خونه...چقدر راحت از دستش دادم. سرم را برگرداندم و به حرف خدمتکار ها گوش دادم._ارباب لئونارد امروز از قصر برمی گردند. _یعنی میشه به من هم نگاه کنند. _ایشون واقعا شایستگی رو برای ارباب بعدی رو دارند. _برخلاف ارباب لیام!اون یک شیطان کامل هست . گوشه ی لبم رو کج کردم و گفتم:"دارید پشت سر اربابتون غیبت می کنید؟" با دیدن من هر ۳ تاشون سریع خم کردند. یعنی الان می تونستم تلافی اون شب رو در بیارم؟ (موقعیت:زندگی قبلی-سن:۱۷) نویسنده: با دستای لرزان جسد بی جان برادر بزرگترش رو بغل کرد. لب هایش سفید شده بود. تازه جسدش رو از جنگ برای او آورده بودند. بلند بلند گریه می کرد و التماس می کرد تا برادرش بلند شود. رو به خدمتکار بالاسرش گفت:"برام...برام یک لیوان بیار!" می خواست لب های برادر بی جانش را تازه کند. پیشانی برادرش را بوسید. تنها کسی براش مانده بود، برادر دومش لیام بود ولی می دانست با لیام جایش اینجا امن نیست.
در انتظار یک لیوان آب بود ولی یک لحظه احساس کرد تو سرمای سخت زمستان، پوستش در حال سوختن هست. آب جوش...خدمتکار آب داغ را روی صورت گریان لوئیزا خالی کرده بود. لوئیزا جیغی از درد کشید ولی با لگد به پهلویش ساکت شد خدمتکار با پوزخند واضحی گفت:"تو دیگه یک آشغالی..." تا روزی که لوئیزا خانه را ترک کرد، تبدیل به اسباب بازی برای خدمتکار ها شد. (پایان موقعیت) لوئیزا: رو به سر خدمتکار گفتم:"برام یک چوب بیار!" سرخدمتکار لرزید ولی اطاعت کرد. رو به هر ۳ تا گفتم:"دست! بیارید جلو!" صدای التماسشون مثل بهترین موسیقی ها برام شد. چوپ را بلند کردم و محکم به کف دستشون زدم. هر یک ضربه، انتقام یک قطره اشک بود. با تمام توانم می زدم. اون لحظه همه ی خدمتکار ها آنجا جمع شده بود. _بانوی من! لطفا رحم کنید! محکمتر زدم. بخاطر تمام اون نان های فاسدی که به زور خوردم، بخاطر تمام سوزن هایی که تو تنم فرو رفت و بخاطر زمانی که می خواستم لب های برادرم را تازه کنم ولی به به جای اون، با آب داغ صورتش را از بین بردند. وقتی خواستم دوباره بزنم، یک دست مانع شدم. مچم محکم گرفته شده بود. سرم را برگردوندم و نفس هایم به صورت لیزانا برخورد کردم. چوب را از دست کشیدم و کف دستم را باز کرد،چوب را محکم فشار داده بودم پس دستم زخم و خونی شده بود. چوب را بلند کرد و محکم روی زخم ها کوبید .با عصبانیت گفت:"یک ضربه بخاطر اینکه به ضعیفتر از خودت آسیب زدی!" دوباره کوبید."یک ضربه بخاطر اینکه نمی تونی خشم خودت رو کنترل کنی!" دوباره کوبید و ایندفعه یه محکمتر از همیشه جوری که چوب شکست. "و بخاطر اینکه به بزرگ تر از خودت بی احترامی کردی!"
رو به سر خدمتکار برگشت و گفت:"دکتر را سراغ خدمتکار ها بفرست و درمورد این بانوی جوان...هیج دکتری حق ندارد سمتش برود، پدر و مادرم نباید از این موضوع چیزی بفهمند!" و بعد اونجا رو ترک کرد. دستام رو مشت کردم و من هم اونجا رو ترک کردم. تحقیر شده بودم. حقارت عجیبی تو بدنم بود. در اتاق رو باز کرد و وارد شدم. دستم را بردم جلو و رویش نمک خالی کردم. روی تخت افتادم و بلندتر گریه کردم. درد داشت، درد زخم نبود، درو حقارت تو قلبم بود. صدای دستگیره ی در را شنیدم. "شنیدم یکی خودش را بدجور تحقیر کرده" لب زدم:"سلام لیام!" نشست کنارم و گفت:"من ۱۵ سالمه،ولی تو عمرم اینقدر تحقیر نشدم...تو چطور توی ۱۱ سالگی-" چشمام رو باز کردم:"اومدی روی زخمم بدتر نمک بپاشی؟"."نه ولی برات جبران کنم."."جبران؟"."شنیدم خدمتکار ها راجب من چی گفتند." مشتم رو باز کردم و کف دستم را به لیام سپردم. با دقت باندپیچی و تمیزش می کرد. چشمام آرام گرم شد و بستم. لیام ازت متنفرم. تو من رو فروختی....تو تنها خواهر باقی مانده ات رو به یک پیرمرد ۷۶ ساله فروختی! هنوز یادم نرفته که چطور در جواب التماس هام گفتی:"یک سگ خوب پارس نمیکنه!" قلبم درد میکنه لیام، از اینکه چطور آشغالی هستی ولی...الان داری کمکم میکنی؟ سرم را بالا گرفتم و به لیام چشم دوختم.زمزمه کردم:"دروغ چرا؟ تو واقعا یک شیطانی!" پوزخند گرمی زد و گفت:"ممنون از تعریفتون!"
(موقعیت:زندگی قبلی_سن:۱۷) نویسنده: شنل روی شونه اش را سفت چسبید و وارد اتاق شد. خواهرش را دیده که روی مبل نشسته است و سرگرم بازی با جواهرات هست. نگاهی انداخت و گفت:"ملکه ی من!"لیزانا سرش را بالا گرفت و منتظر ادامه ی حرف شد."می تونی برای لئونارد کمک به میدون جنگ-" سرش را چرخاند و گفت:"نمی تونم." لوئیزا با وحشت بهش خیره شد و فریاد زد:"تو ملکه ای! میتونی حداقل مقداری آب و غذا-" "خانواده ی مارکیز اونقدر فقیر نیستن که نیازی به کمک خاندان سلطنتی داشته باشند!" لوئیزا درونش را ترس و نا امیدی پر می کرد. با وحشت فریاد زد:" غذا و آب تموم شده! دشمن نقشه رو فهمیده! بودجه کافی نداریم! ۴۵ درصد بودجه برای عروسی تو خرج شده بود و از اون ۵۵ درصد باقی مونده خرج جنگ و سلاح شده! تو نمیتونی اینقدر متفاوت بشینی و وانمود کنی هیچ اتفاقی نیفتاده عوضی!" لیزانا با خشم برگشت و کوزه ی گوشه ی اتاق رو سمت لوئیزا پرت کرد:"همین که بخاطر اون کلمه از جونت گذشتم دارم بهت لطف میکنم! همین الان اینجا رو ترک کن! همین الان!" لوئیزا موهایش را از زیر شنل نمایان کرد:" فروختم! موهای بلندم را فروختم تا برادرمون رو نجات بدم! چطور میتونی اینقدر بی تفاوت باشی؟" چشم های خاکستری سردش به لوئیزا خیره موند."لوئیزا من الان ملکه ام! همه برای من تعظیم می کنند، چگونه میتونم وظایفم را با احساسات خودخواهانه ام قاطی کنم؟" تنها یک تفکر در ذهن لوئیزا مانده بود:به کمک به برادرش میگه خودخواهانه؟یعنی..."ملکه ی من! می خواهم رسومات رو کنار بذارم" نزدیک تر شد و چانه ی لیزانا را بالاتر نگه داشت. " تو لیاقت اینجا رو نداری! حقیقتا لیاقت کلمه ی ملکه رو نداری! تو یک عوضی هستی! با طلاهات بازی کن، منم مطمئن بعد از حمله ی دشمن اولین سری که بدن قطع میشه، تو باشی!"
حقیقتا از لیزانا حالتون بهم نخوره....و اینکه امیدوارم خوشتون اومده باشه....
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
خیلی خوب بود ، پس همینطور ادامه بده
هرچی شما بگی
داستانت خیلی قشنگه
و قلمت هم که خدا 🤌🏻🥲
فدات❤️🩹😘
🩵🥺
عالی و زیبا
واییی
چقدر دلم برات تنگ شده بوددددد
وای مرسی عزیزم همچنین
خوبه دوباره فعال شدی
مامانم: وسط امتحانات؟گوشی؟دیوونه ای نه؟
ولی خب من همیشه میگم خرداد ماه برمیگردم و برگشتم😁
خوبه
داستان خیلی با حالی داری .
عاشقش شدم.
پارت بعد رو حتما بزار.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
مرسی از انرژیت
حتما امشب یا فردا میذارم
خیلی جالب بود
ممنون❤️🩹