
نور بسیار کمی از چراغ نفتی سوسو می زند. باران نم نم می بارد و از برخی سوراخ های سقف چوبی وارد خانه می شود. بوی چوب خیس تمام اتاق را فرا گرفته است. چشم های پیرش را با انگشتان لرزانش مالش می دهد و سعی میکند تا در ان نور کم بهتر ببیند تا بهتر بنویسد. اتاق را تماما صدای نفس های پیرزن، جوهری که روی کاغذ کشیده می شود، و صدای قطرات اب پر کرده است. با گذر زمان، کم کم سکوت، غالب بر همه چیز می شود.
ناگهان صدا ها شروع می شود.پیرزن، عصبی چشم هایش را فشار میدهد و سرش را ماساژ می دهد؛ و صدا ها او را مسخره می کنند. پیرزن به گذشته فکر می کند. به سالیان دور، هنگامی که تنش فرسوده و کهنه نبود و توانا بر هرچیز بود. صداها برایش یادآورِ «او» و « هرچه به او مربوط می شود» هستند. زیرا از وقتی او کنارش نیست، صدا ها شدت گرفته اند. گستاخ شده اند. و زبانشان را بیش از حد دراز می کنند. پیرزن گاهی آرزو می کرد که او اینجا بود و به این صدا های نمک نشناس درسی می داد. اما
اما او همان عقیده همیشگی را داشت. همرنگ شدن با جامعه. جامعه پیرزن را دیوانه می نامد و از او فاصله می گیرد. «او» هم همین کار را کرد. او چشمانش را به تمام آن سال ها بست و فقط دور تر و دور تر شد. و پیرزن را تنها گذاشت.
اما حالا پیرزن این حقیقت را پذیرفته است. صدا ها، همراه همیشگی او هستند. همراهانی آزار دهنده. بالاخره صدا ها بر پیرزن غالب می شوند و او را وادار به ترک کلبه می کنند. پیرزن دوان دوان جنگل را در پی می گیرد. لبه های دامنش حالا آغشته به گل هستند. ولی او اهمیتی نمی دهد. او فقط فکر بیرون کردن صدا ها از سرش را دارد.
کیلومتر ها از کلبه دور شده است. اینجا همان محل آشنایی پیرزن و «او» است. یک پرتگاه بلند، با یک منظره زیبا. یادی از ان روز می کند.. در مسیر در رودخانه افتاده بود و لباس هایش خیس بودند، اتفاقی و برای اولین بار به آن پرتگاه می رفت. اب دامنش را چکاند و مو های شاداب نارنجی و خیسش را کنار زد و در اغوش نور افتاب نشست. در حین نگاه کردن به کوه ها و منظره ی روبه رو، برای اولین بار سر و کله ی «او»، «همان پسری که روانش را به هم ریخت» پیدا شد.
قلب فرسوده ی پیرزن از یاداوری ان ماجرا رنجید. صدا ها امان ندادند و سراخر، به قصه ی زندگی پیرزن، با پریدن از آن پرتگاه مرتفع ، پایان دادند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
استعداد وای خدایا استعداد میبینم،خیلی فوق العاده بود،عاشق نوشته های یک که آشفتگی رو آنقدر عالی توصیف میکنن،جزئیات کامل و مختصر بود و نه بیشتر از حد طولانی و کوتاه،شدیدا لذت بردم!
وای ممنونمم.. خوشحالم که خوشت اومده
خودت نوشتی؟خیلی خوب بود
اره، ممنونم
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹
تست خوبی بود🙂🌱
1_لایک شد،
2_فالو شد،
3_کامنت گذاشته شد.
تبریک میگم شما حمایت شدید♡🌱
بک میدم.
مرسی عزیزم
اولین کام ، لایک بازدید