8 اسلاید صحیح/غلط توسط: TUX انتشار: 6 ماه پیش 242 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
منتشر بشه لطفا:) P32
(اگه زیاد موضوع رو یادتون نیست پارت قبلو یکم بخونین)هرماینی میگه=نظرت چیه قضیه رو با اسنیپی چیزی درمیون بزاریم شاید جدی باشه؟) میترسم که جدی باشه پس میگم=نه بابا توهم زدی خسته بودی ولش کن پاشو بریم صبونه بخوریم)میخواستم قضیرو خودم به اسنیپ بگم. چون اعتمادی به افکار هرماینی ندارم و از طرفی برای اولین بار احساس کردم داره بهم دروغ میگه.هرماینی ادمی نیست که وقتی متوجه یچیز خطرناک بشه ریکشنی نشون نده و بعد بگه خسته بودم سردم بود. برای همین بعد از صبحانه بلافاصله به دفتر اسنیپ رفتم.درو میزنم. اول سرفه ای میکنه و بعد جواب میده=بله؟) میگم=میتونم بیام داخل پرفسور؟) میگه=لیا تویی؟ بیا) سرفه ای میکنه و در رو باز میکنم تو اتاق کوچیکشه سرشو میاره بالا و تو روحم زل میزنه. با حالت خجالت اوری میگم=ببخشید پرفسور درمورد یک موضوعی میخواستم باهاتون حرف بزنم) قضیرو براش میگم ولی بخش رگولوس رو میگم که یکی از بچه های گریفیندور اومده تو اتاقم تا یوقت رگولوس تو دردسر نیوفته. بعد از این اسنیپ مدتی توی فکر میره و بعد دوباره بمن نگاه میکنه و میگه=تو خودت چیزی حس نکردی؟ بیدار نشدی یا حتی...) میگم=نه من که چیزی یادم نمیاد صبح یکدفعه هرماینی گفت...پرفسور من چیزی پیدا کردم که مربوط به من هستش.فقط نمیخوام کسی باخبر بشه و نمیدونم میتونم اعتماد کنم یانه)
میگه=چی پیدا کردی؟) میگم=میتونم بهتون اعتماد کنم؟ هیچکس حتی اعضای محفل) میگه=بگو) فکر کنم یعنی اره میتونی اعتماد کنی. امیدوارم البته. میگم=سال اول دم دریاچه گردنبندی پیدا کردم که فیروزه ای بود. شیش ضلعی و واقعا خوشگل بود و نگهش داشتم نمیدونم چرا همینطوری یه حسی گفت نگهش دارم. مدت ها بعد پیداش نکردم فکر کنم گمش کردم واقعا نمیدونم چیشد تا دوباره پیدا شد) باز هم بخش رگولوس رو نمیگم. ادامه میدم=فهمیدم باز میشه و داخلش عکس خودم و ... ماد...مادرم بود. و نامه ای مخفی) چشمای اسنیپ حالت جدیدی میگیره. میگه=اون گردنبند الان همراهته؟! وقتی کنار دریاچه ظاهر شده...) چند ثانیه مکث میکنه و بعد بهم اشاره میکنه که روی صندلی جلوی میزش بشینم وقتی میشینم میگه=ببین. اینکه اون گردنبند اومده که به دست تو برسه و تو خود به خود اونو برداشتی...و یه نامه و عکس تو و مادرت توشه این خب یعنی احتمالا مادرت اونو برای تو فرستاده)بابا اسنیپ چقد تو باهوشی فکر کردم امبریج برام فرستاده میگم=اینو میدونم پرفسور ولی اینکه اون نامرو چجوری میشه باز کرد) اسنیپ میگه=سوال خوبیه. اگه الان همراهت بود یسری ورد داشتم که با یسری مواد جادویی ترکیب بشن ممکنه بتونه باز کنه ولی نباید خیلی سخت باشه اگه مادرت میخواسته بخونیش. ولی لیا اون گردنبند رو نباید ول کنی مگه نمیگی یبار گم شد؟ شاید چیز واقعا مهمی باشه( میگم=خب از سال اول تاحالا اون نامه هه قدیمی نشده؟) اسنیپ میگه=ببین اینجوری گردنبندا دو جفته. یک جفتش دست صاحب که احتمالا مادرته و یک جفتشم که دست تو. این نامه هه هم میتونه متنشو تغییر بده ولی خیلی سخت شایدم غیر ممکن به این فکر نکن که ممکنه قدیمی شده باشه. به علاوه خودت دست به کار نشو ممکنه خطرناک باشه بلخره برای مادرت هدفش مهم تره تا بقیه)منظورش اینه که مامانت که تورو درست حسابی ندیده اون دستوری که ولدمورت داده براش مهمه بمیریم مهم نیست. مرسی. میگم=ممنون پرفسور. و قرار شد که به هیچکس هیچی نگین؟) اسنیپ سر تکون میده
بعد میپرسم=یعنی این کسی که تو اتاقم بوده کی بود؟) اسنیپ میگه=ببین دمنتور یا مرگخوار انقد راحت راه پیدا نمیکنن ولی شایدم هرماینی اشتباه دیده حالا هم برو خیلی کار دارم به علاوه خیلی بیشتر مراقب باش...) موقع بیرون رفتن از در یهو میگه=لیا...با مالفوی حرف میزنی؟) میگم=گهگاهی...چطور؟) میگه=هیچی برو) میگم=خدافظ پرفسور)درو میبندم و سریع به سمت ریونکلا میرم. درو باز میکنم و بعد هرماینی سریع برمیگرده بمن نگاه میکنه درو میبندم و میگم=هرماینی دیشب چی دیدی درست توصیفش کن) میگه=نمیدونم یه موجود بلندی بود و به تو زل زده بود) میگم=زل زدنشو دیدی بعد هیچ توصیف دیگه ای رو نمیدونی؟) میگه=نه لیا واقعا ندیدم) میگم=مطمعنی همچین چیزی بوده؟) هرماینی میگه=فکر میکنی دروغ میگم؟) میگم=نه فقط شاید...اشتباه دیده باشی) هرماینی میگه=ممکنه ولی اون احساس سرما...نمیدونم شاید خواب بوده الان کجا بودی؟) میگم=رفتم صبونه خوردم) بعد وقتی یادم میوفته صبحانرو دلم از گشنگی توهم میره خب چیزی نخوردم. یادم میوفته گردنبند رو بردارم در کشو رو باز میکنم قفلشو باز میکنم و بعد در جعبرو باز میکنم. به سمت هرماینی میرم=هرماینی گردنبند کجاست؟!) داد میزنم. هرماینی میگه=یعنی چی کجاست من برش داشتم؟!)میگم=هرماینی گردنبند تو جعبه نیست دیشب موقع خواب گذاشتمش قفلم کردم و گرفتم خوابیدم بعدش تو اومدی تو اتاق صبحم پاشدی گفتی یکی تو اتاق بوده سردم شد چرت و پرتارو از کجات دراوردی گردنبندم کو؟!) داد میزنه=من گردنبندتو برنداشتم کاش یکم اعتماد داشتی!!)و از اتاق بیرون میره.
همه جارو بهم میریزم. گردنبند نیست. مگه میشه. اگه هرماینی راست گفته باشه چرا باید یکی دوباره برش داشته باشه؟ میشینم رو تخت بهم ریخته و سرمو با دستام میگیرم و فشار میدم. وای. شاید باید برم و به اسنیپ بگم؟ شایدم نه. وای. از اتاق میزنم بیرون و میرم تو سرسرا میشینم هری و رون کنارم میان و میشینن هرماینی تو سرسرا نیست. داستان رو برای جفتشون تعریف میکنم قضیه رگولوس و گردنبند و همش. هری میگه=هرماینی امکان نداره برداره) میگم=میدونم ولی الان ازم ناراحت شده. اون به کنار گردنبندو چیکار کنم)هرماینی میدووه تو سرسرا کنارم میشینه و میگه=نادیده میگیرم تهمت زدی ولی برات پیداش کردم) میگم=چییییی) و گردنبند رو یواشکی تو دستم میزاره) میگه=خواهش میکنم و البته الان نگی دستم بود اومدم بدم بهت تو اتاق زیر تخت بود) میگم=چی؟! کل اتاقو گشتم)میگه= باز ک میگی من برداشتم اخه من چرا باید اصلا به چه دردم میخوره) میگم=بابا میدونم تو برنداشتی) بغلش میکنم و بعد چندثانیه جدا میشم و هری میخواد گردنبند رو ببینه ولی اینجا نمیشه فعلا
-یک ماه بعد- اتفاق خاصی نیوفتاده و زخمام خوب شدن. امبریج همچنان هست و هرروز قوانین سخت تر از قبل میشن. تو این مدت سعی کردم با غریبه ای حرف نزنم و با هری و رون و هرماینی بودم. حتی با دریکو هم برخوردی نداشتم. یعنی داشتما مخصوصا اونجاش که محکم بهم کوبید و رد شد و هیچی نگفت. ولی خب شاید متوجه نشده یا دیرش شده نمیدونم. امروز کلاسی ندارم و قراره با تسترا باشم. صبح صبونرو که خوردم دم سرسرا وایساده و میرم پیشش میگم=دیر کردم؟ ببخشید) میگه=نه دیر نکردی بیا بریم) میریم از قلعه بیرون و وسط راه میپرسم=کجا میریم؟) میگه=اسلیترین یه دورهمی کوچیک گرفته و یه همراهم میارن صبح تا شبه و من تورو میارم) مگه همراه ها نباید دختروپسر باهم باشن؟ مهمونیه؟ میگم=خب من از ریونکلام خیلی عجیب و بده که من بیام بعدشم اسلیترینیا از بقیه گروها بدشون میاد) تسترا میگه=لیا چیمیگی اولا مهمونی رقص که نیست(میخنده) خیلی دیوونه ای بعدشم اسلیترینیا باتو مشکلی نارن حتی اگه بگم هرشب میشنوم درموردت حرف میزنن باورت نمیشه) میگم=چیمیگن؟) میگه=خیلیاشون ازت خوششون میان و خیلیام باور دارن که اصیل زاده دختر خاندان بلکی باید اسلیترین بودی خیلی ارزشمند میشد اگه اسلیترین بودی) میگم=کیا خوششون میاد؟) میگه=نمیدونم)بعد میگه=یه عدم خیلی خوششون نمیاد کلا بد میگن درمودت خیلیام که اهمیت نمیدن) میگم=اکیپ مالفوی با کدوماس؟) میگه=اونا با خودشونن کسیم از حرفاشون نمیشنوه چیزیو ولی یبار دیدم وقتی خیلیا تو سالن اسلیترین بودن و درموردت حرف میزدن نمیدونم کی بود وای...اها فردای اون شبی بود که..اون اتفاق افتاد اون مرگخواره) و من اضافه میکنم=جونمو نجات دادی) میگه=وظیفم بود...به هرحال اون شب اون عده که ازت خوششون نمیاد نشسته بودن و چرت و پرت میگفتن من نفهمیدم چی شد فکر کنم دیر رسیدم ولی وقتی رسیدم مالفوی با یارو دعوا میکرد ببین واقعا نمیدونم چیشد ولی بحث تو بودی شاید داشت حمایت میکرد)
بعد میگه=اره دیگه ولی من واقعا نمیدونم وای چرا اینطوری شدم) میگم=نه چوری نشدی) میخندم و میگم=مرسی بابت همه چی خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم دیگه داشتم میمردم) پوزخندی میزنه و میگه=الانم داریم میریم اونجا فکر کنم با اومدنت خیلی اتفاقا ممکنه بیوفته پس حواست باشه. اسلیترینیا واقعا دیوونن)راس میگه. من چرا دارم باهاش میرم. واقعا میترسم. بعد میپرسم=چرا باید یکیو با خودتون ببرین؟) میگه=عین مهمونیا فقط دورهمیه و پسر دختر بردنش مهم نیس کیو ببری یکیو باید ببری البته میتونیم یکی از اسلیترینیارو گردن بگیری که نگرفتم) میخندم. وارد جنگل ممنوعه میشیم و میریم جلوتر میپرسم=امبریج بفهمه چی) میگه=امبریج باخبره اسلیترینیا عاشق امبریجن) میگم=بمن گیر نده) میگه=نه) بعد کمی راه رفتن تو سکوت بالاخره میرسیم. دونفر وایسادن جلو دوتا درخت و بعد دیدن تسترا میزارن بریم تو یکم جلوتر یه دایره بزرگ چوبی هست که سه چهارمش با اسلیترینیا پر شده سال پنجم و شیشم و هفتمیان البته هفتمیا خیلی کمن شاید ۵ نفر.یکی به تسترا اشاره میکنه یه دختر مو بنفش و میریم کنارش میشینیم. به شدت موذب ام. به هیشکی نتونستم نگاه کنم.ولی وقتی اومدم متوجه شدم همه سرا برگشت و الانم حتما چشمای خیلی زیادی رومه. وای چرا اینجام. به تسترا اروم میگم=فقط من از یه گروه دیگم؟) میگه=نه بابا اصیل زاده ها زیادن یه نگا کن) خیلی دایره هه بزرگه سرمو میارم بالا و واقعا ادمای زیادن جمعا با من ۷ تا ریون کلا دوتا گریفیندور و یدونه هافلپاف و بقیه همه اسلیترین ریونکلاییا همون اصیل زاده هایی اومدن که اخلاقشون با اسلیترینیا هیچ فرقی نداره. سرمو که میچرخونم پانسی رو میبینم سمت راستش کرب و سمت چپش مالفوی به زمین خیره شده نمیدونم متوجه اومدنم شده یانه. خیلی فاصله داره باهام و یهو سرشو میاره بالا و بهم نگاه میکنه هل میکنم میخوام سرمو اونوری کنم ولی نمیکنم لبخند کوچیکی میزنه خیلی سریع لبخند میره و در جوابش اروم سر تکون میدم کنارم خالی بود ولی حالا با ۵ تا پسر پر میشه اولی طوری میشینه که محکم به تسترا میخورم و الان تقریبا بهم چسبیده اولش یه ببخشیدی گفت بعدش نگام کرد و گفت=لیا بلک!؟ خوشوقتم من توماس آرتلیسم)دستشو میاره جلو و دست میده ازین ادم جدی هایه اسلیترینه میپرسه=همراه کی اومدین؟) میگم=تسترا چیز...مینروا) میرم عقب تا ببینه میگه=آو متوجه شدم خیلی خوبه که اینجایین حتما خیلیا خوشحال میشن تا ببیننتون این کریستوف عه داداش سال پنجمم) میگم=سال چندمی ای؟) میگه=خودم ششم)
داداشش بهم دست میده یکم خوش اخلاق تره و میگه=خوشوقتم) سر تکون میدم و بعد میگه=اگه هر سوالی داشتین ازم میتونید بپرسین مثلا اینکه کی کیه یا هرچی هرچی) میگم=خیلی ممنون) دایره پر شده و همه ساکت میشن با ورود یه بنظر سال هفتمی. میاد وسط دایره و میگه=سلام همتون خیلی خوش اومدین.) خیلی رسمی و خشک حرف میزنه=خب اکثرتون اسلیترینین...یدونه هافلپاف و دوتا گریفیندور میبینم...و تعداد ریونک...خانم بلک!)وای. میاد سمتم و دستشو میاره جلو پا میشم و دست میدم دستمو ول نکرده و میگه=واقعا باعث افتخاره که شما اینجایین) صدای خنده ای میاد احتمالا همون اکیپی که ازم بدشون میاد.اینجا مهمونی نیست کاملا دورهمیه و همشون با هودی و لباسای تقریبا راحتن. حالا اون پسره به وسط رسیده میگه=مهمون ویژم که داشتیم خب منو میشناسین همتون من سال هفتمی اسلیترینم اِرنست آستین و امشب اینجاییم تا قبل از پایان سال دو هفته دیگست دیگه درسته؟ بله تا قبل پایان امسال یکمی استراحت کنیم. اگر هرکسی نخواست تا توی این دایره باشه خیلی دور نباید بشین خانم امبریج ازین مهمونی اگاهند و دمنتور های این دور دایره مواظب هستن پس پشیمونشون نکنین)
لطفا منتشر بشه🙏🏻
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
لایک شد 3›
دوتا پستم لایک شه؟ جبران میکنم)
پین؟
بهم گفتی تو پارت 33 حرکت خوبی زدی الان استرس دارم پارت بعدیو بخونم نزنی تو ذوقممم😭😭
نه نه نمیزنم
پارت بعدی بزار دیگه🥺
امتحانا تموم شد تو پنجاه پارت به ما بدهکاری😭😭😭😭
گذاشتمممممم
چیشد دوباره رفت تو بررسی؟
اومد تو لیست خودم که🙂↕️
پشمام اره بررسیه
منتشر نمیشه اگه تو لیستته میتونی متنشرش کنی لطفا؟
ادامه بده خیلی قشنگ بود، خیلی، منتظر پارت بعد هستم.نه نیستم، آخه دارم از تستچی میرم
عوا خدافظ
:_)
در انتظار پارت بعد😔🥲
امتحانااااااا بزارن چششمم
یه پارت 33 مون نشه؟ 💅😔😂
بشه بشه :))😂
عالییییییه
و من عاشق تسترام🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
عزیزمممم
وای چقد جاهای حساس تموم میکنی
خیلیییی خوب بود
و اینکه منتظر قسمت بعدیم نره تا سه هفته طول بکشههه
حتماااااا مرسی
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹
ای وای مرسییییی💕😭
خواهش می کنم 🌷
خوشحال میشم به داستانم سر بزنید و نظرتون رو بگید 🌷
چشم چشم حتما امروز میخونم
واو ، متشکرم 🌷