
سلام. ببخشید چند وقتی یه جاییم نمیتونم زیاد پارت ها رو طولانی بزارم و بخاطر اینکه امروز خیلی درس خوندم اعصابم خیلی خرابه و ممکنه چیزهای زیاد خوبی ننویسم. ببخشید
اول اون بالا رو بخون☝🏻☝🏻☝🏻............ (*بچه ها بخاطر اینکه داستان حوصله سر بر نشه میریم به دو ماه دیگه*) تا دوماه قرارامون و ب*سه هامون ادامه داشت. بعضی موقع ها به زور و هزار بدبختی بهانه ای گیر میاوردم که کنار خانوادم باشم. وای خدا این بشر چقدر سریشه. البته سریشیش از روی علاقش به من بود. قرص هام به سرعت مصرف میشدن. دردهام خیلی بد پیشرفت میکردن، وقت هایی که دردم میگرفت احساس میکردم دارن با چکش استخوانام رو خورد میکنن یا بستنم به دستگاه شکنجه و دست و پاهام رو میکشن. خیلی دردآور بود. به هزار بدبختی زمان قرار ها رو کمتر کرده بودم و قبل از اینکه برم پیش تهیونگ چندین تا قرص میخوردم و آمپول میزدم تا وقتی پیش تهیونگ بودم بیهوش نشم. هزاربار از بیخ گوشم گذشت. بدنم بخاطر آمپول ها سوراخ سوراخ شده بود. تمام بدنم بخاطر کبودی هام سیاه شده بود. هزاران بار خواستم باهاش بهم بزنم و واقعیت رو بگم ولی نمیتونستم. نمیتونستم ناراحتی و اذیت شدن اونو ببینم. این دردی بود که از بیماریمم برام زجر آور تر بود. دردی بود که منو از درون خفه میکرد. دردی بود که باعث میشد هرشب گریه کنم. همه فریب خنده هام رو میخورن ولی نمیدونن تو خفا گریه میکنم. چند روزی بود که به مرحله ی بیهوشی رسیده بودم و این نشون میداد که آخرین روزهاییه که من روز زمینم و میتونم از اینجا بودن لذت ببرم. میرفتم و دیگه برنمیگشتم. میرفتم و خیلیا رو تو حسرت دیدار دوبارم میذاشتم. میرفتم درحالی که دوست داشتم بیشتر بمونم و یه غروب دیگه رو با تهیونگ تجربه کنم. آرزوهایی رو که داشتم با خودم میبردم.
(من خودم گریم گرفت و یاد کسایی افتادم که دوستشون داشتم و رفتن بخاطر همین از این مسئله خارج میشیم) تو این چند وقت مامان و بابام به اعضای بی تی اس اطمینان کامل کرده بودن و اونا رو مثل پسرهای نداشته خودشون میدونستن. یکی از دوستای بابام که توی یه کشوری بود که میگفت اونجا یه سرمی بود که به بهتر کردنم کمک میکنه. مامان و بابام خیلی سریع بلیط گرفتن. اونا آخرین نفرا بودن. من باهاشون نمیرفتم چون دوست نداشتم. بلیط ها خیلی سریع به فروش رفتن. رفتنشون همین امشب بود و برگشتنشونم تقریبا یک ماه دیگه. یه خبر بد داشتم. همین فردا که مامان و بابام میرفتن به دلایل خیلی مسخره ای بیرونمون کرده بودن از هتل. بابامم عصبی بود و افتاد به جون مدیر هتله و شتکش کرد و دهنشو با آسفالت یکی کرد. اگه یک درصد احتمال داشت که بمونیم اونم به فنا رفت. بابا و مامانم افتادن دنبال هتل یا خونه ی دیگه ای برای من ولی هیچی پیدا نمیشد. همشون پر بودن. اعصاب بابا و مامانم خیلی خراب بود و نگرانم. بودن. ساعت ۶ همون روز با تهیونگ رفته بودیم تو کافه. ذهنم درگیر بود. تهیونگم خیلی خوب منو شناخته بود و فهمیده بود که چیزی شده، تهیونگ: حالت خوبه عزیزم؟ توی خودتی؟ مشکلی پیش اومده فدات بشم؟،،،،،،، من: ها؟ نه بابا هیچی نشده،،،،،، (نه به قربون صدقه های تهیونگ نه به نه بابای ا/ت😂) تهیونگ: میخوای منو دور بزنی عسلم؟ تو چشای خوشگلت نگرانی موج میزنه. بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم بیبی ،،،،،، من: اینجوری صدام نکن (مثلا خیر سرم اینجاها میخواد کاری کنه تهیونگ ازش دلسرد بشه و از این جور حرف ها😑😑) باشه. راستش از هتل بیرونمون کردن. بابامم بخاطر یه مسائلی اون روز یکم عصبی بود و با مدیر هتله درگیر شد و اگه احتمال داشت که یک درصد بزارن بمونیم اونم رفت. بابا و مامانمم بخاطر کاری که براشون پیش اومده مجبورن برن جایی و تا چند وقت برنمیگردن. هیچ جای خالی هم نیست که بتونم برم توش. نمیدونم باید چیکار کنم😞،،،،،،،،، تهیونگ از خوشحالی بال درآورد و چشماش برق زد
پیام بازرگانی بخاطر درد گرفتن دست نویسنده💃💃💃💃
تهیونگ: بیا خونه ی ما. لطفاااااااا،،،،،،،، من: نمیدونم،،،،،، تهیونگ: اینکه ندونستن نداره قربونت بشم.،،،،، من: مگه تو با بقیه ی اعضا همخونه نبودی؟،،،،،،، تهیونگ: آره ولی یه خونه ی دیگه دارم. نه نگو بیبی گرلم،،،،،،، من: آخه مزاحم نباشم،،،،،،، تهیونگ: وای! داری ناراحتم میکنی، این چه حرفیه که میزنی؟ تو که کنارم باشی دنیا برام بهشته فرشته ی من.،،،،،،، من: مطمئنی؟،،،،،، تیهونگ: برای اینکه کنار عشقت باشی نیازی به مطمئن بودن نداری. بیا لطفا. بخاطر من،،،،،، (حسابی از این لیلی مجنون بازیای تهیونگ لذت ببرین، نمیدونین چقدر زحمت کشیدم و داستان عاشقانه خوندم و سریال های عاشقانه دیدم تا بینشون یه القابی پیدا کنم. قدرشو بدونین😂) من: باشه بزار از مامان و بابام بپرسم،،،،،، تهیونگ: بپرس عسلم. تهیونگ لبخند مستطیلی نازی زد.
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم. من: الو سلام،،،،،، مامان: سلام دخترم خوبی؟،،،،،، من: خوبم مرسی، مامان قضیه ی خونه جور شد،،،،،،، مامان: چی شد؟،،،،،، من: تهیونگ میگه بیا بریم خونه ی من. خیلی اصرار میکنه و نمیزاره بگم نه،،،،،،، مامان: نمیدونم... باشه میتونی بری. ا/ت! ،،،،،،، من: جانم؟،،،،،، مامان: حالا که میخوایم برین خواستم یه چیزی بهت بگم،،،،،، من: بگو،،،،،، مامان: همون اولاش بود که تو با اون پسره میرفتی بیرون!،،،،،، من زدم وسط حرفش و گفتم، من: به خدایی که میپرستی قسم. به این قبله این پسره اسم داره.،،،،،،، مامان: زهر مار. خو وقتی با تهیونگ میرفتی بیرون و عکساتون پخش شدن،،،،،،، من: یا مکه ی مکرمه مدینه ی منوره. خدایا خودت رحم کن. بگو چی شده؟،،،،،، مامان: هیچی فقط خانواده ی پدریت فهمیدن،،،،،، من: خدایاااااااااا. من برم بمیرم. ای ****، ****،*** تو این شانس *******،،،،،، مامان: خفه شو این همه حرف بدو از کجا یاد گرفتی؟ خاک تو سرت، بیا برو گمشو نمیخوام ببینمت. خداحافظ،،،،،، من: خداحافظ
گود بای اوری بادی👋🏻👋🏻👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سیریش عمته دختره بی لیاقت بیخود(ا/ت😂) 😐👊🏻
بچم🙄🙄🙄
یک سوال دارم میشه بگید چجوری وارد پرفایل خودم بشم تازه تست ساختم
سلام. وقتی سرچ میکنی چگونه در تستچی تست بسازیم و بعد وارد سایت اول میشی یه گزینه میاد بالا برات نوشته پروفایل. رو اون بزنی چندتا گزینه برات بالا میاد تو همونا برو چیزی که میخوای رو ببین
تازه خیلی کم نوشته بودی
پارت بعدی کی میاد خیلی طول کشید که
پارت بعد کی میاد خیلی طول کشیده
پارت بعد چرا نمیاد
ببخشید امتحانات ترم شروع شده و تا ۳۱ اردیبهشت ادامه داره. من نمیتونن و وقت ندارم تا اون مقع تست بزارم. واقعا سرم شلوغه. ببخشید ولی قول میدم اگه امتحانات تموم بشن بزارم😭😭
عالییییییییییی بودددددددددددد اخرش خوب باشه لطفا.
پارت بعدی هم سریععععععععع بزاررررررررررررررررررر
خیلی ممنونم ❤💜 نمیگم که پایانش چجوری باید منتظر بمونید😁😁😁
خیلیییییییییییی عالی بود حتما بعدی و بزار 😆
خیلی ممنون❤💜 تا پارت آخر رو گذشتم نیومده😑
عالییییی بوووود😊😊😊💋💋💋
ممنووووووووووون😍😍😍😍
عالی بود بعدی هم لطفا زود بدار لطفا اخرشم خوب بشه و بابا کی ا.ت به تعیونگ میگه خسته شدم ۱۳ پارت شد
یکم کرم ریزی در هر شرایطی لازمه😁😁😁 نمیشه که بره بگه باید یکم اذیت کنم😂😂