
خب دوستان این پارت 3از داستانم هستش امیدوارم خوشتون بیاد 🖇❤
خلاصه داستان:از زبان مرینت:تو مدرسه بودیم که یهو سرو کله یه شرور پیده شد سریع رفتم داخل یک کوچه و تغییر شکل دادم بعد از چند دقیقه از مبارزه با شرور گردونه خوش شانسی گفتم و بهم دوتا اسباب بازی داد و من فهمیدم چیکار کنم و شکستش دادیم به گربه سیاه گفتم امشب ساعت هشت بیاد روی برج ایفل کار مهمی دارم باهاش 🥰 از زبان سابین:مرینت عزیزم دیروز به نظر ناراحت بودی حالت خوبه؟آره مامان خوبم ممنون که حالم را پرسیدی 😘
خب دوستان میریم برای شروع داستان:‐--------------------از زبان مرینت:بعد از اینکه موهام را درست کردم یهو دیدم ساعت ۸ شد سریع تغییر شکل دادم و رفتم سمت برج ایفل از زبان آدرین:زمان گذشته"دیدم داره ساعت ۸ میشه برای همین سریع تغییر شکل دادم و رفتم سمت برج ایفل همش با خودم فکر میکردم که لیدی باگ یعنی چه کار مهمی باهام داره تا اینکه خودمو روی برج ایفل دیدم (از زبان راوی:مگه گربه سیاه تو فکر بوده جلوش را نگاه نمیکرده پس چه جوری میدیده که بره سمت برج ایفل 🤨🤭) همونجا نشستم لبه برج ایفل تا بانوم بیاد که یهو دیدم یکی از پشت چشام را گرفت یه لحظه ترسیدم ولی فهمیدم لیدی باگ هست و گفتم :بانوی من اومدی؟♥️
از زبان لیدی باگ:گفتم آره خودمم و رفتم کنار گربه سیاه نشستم و گفتم:من واسه تمام موقع هایی که تو را ردت میکردم واقعا متاسفام الان میفهمم که چه حالی داشتی اون موقع ها😞 از زبان گربه سیاه:بعد از این حرف های لیدی باگ ازش پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت آره اون کسی که دوستش داشتم یکی دیگه را دوست داره و منو به چشم یک دوست میبینه و منم تصمیم گرفتم که فراموشش کنم 🥺😪که من گفتم:خب حالا چرا اینا را به من میگی؟ از زبان لیدی باگ:بعد از این حرف گربه سیاه بهش گفتم که :من...من .....ع.اش.ق.ت.م کت نوار (با لکنت گفت) از زبان کت نوار:بعد از این حرف لیدی باگ خیلی شکه شدم و داشتم از خوشحالی بال در می آوردم و منم بهش گفتم:
منم دوست دارم بانوی من و سرش را گذاشت رو شونم و به روبه رو خیره شدیم (عکس پارت ) از زبان لیدی باگ:بعد از چند دقیقه یهو کت نوار بهم نزدیک شد و ل.ب.ش را گذاشت رو ل.ب.ا.م من یه لحظه شکه شدم ولی بعد از چند ثانیه منم همراهیش کردم که یهو صدای عکس گرفتن اومد سریع از هم جدا شدیم که ببینیم اونجا کی وایستاده که دیدیم آلیا اونجا وایستاده و داره عکس میگیره ازمون و منم بهش گفتم آلیا این وقت شب اینجا چیکار میکنی 🤨🙄 لطفا اون عکسی که ازمون گرفتی را پاک کن بعد آلیا گفت:نه پاک نمیکنم 😜🤭بعد با خودم گفتم :(این آلیا همه جا هست باید حواسمون باشه جاهای حساس کسی دو رو برمون نباشه )
بعد از کمی صحبت با آلیا یهو گوشواره من و انگشتر ع.ش.ق.م چشمک زد و به آلیا گفتیم:خودت میری خونه آلیا یا برسونیمت ؟گفت :از زبان آلیا :گفتم نه ممنون خودم میرم خدانگهدارتون اونا هم خدا حافظی کردن و رفتن منم راه افتادم سمت خونمون و به محض اینکه رسیدم خونه سریع رفتم و عکسی که از اون دوتا گرفته بودم را به اشتراک گذاشتم 😆😆😆 از زبان لیدی باگ:به کت نوار گفتم من دیگه باید برم:خداحافظ عزیزم اونم گفت خداحافظ بانوی من😘 و هر کدوممون رفتیم سمت خونه هامون بعد از اینکه رسیدم خونه تغییر شکل. دادم و به تیکی گفتم:خیلی خوش گذشت که تیکی گفت:مرینت نمیخوای به ما یک ذره ماکارون بدی ؟ بعد من گفتم آخ آخ ببخشید تیکی اصلا حواسم نبود و یکم بهش ماکارون دادم و اونم خورد 😋🍪🍪🍪
که یهو مامانم صدام زد و گفت:مرینت عزیزم بیا شام حاضره 🍝🍝🍝 منم گفتم:باشه مامان اومدم و سریع رفتم پایین بعد از اینکه شام را خوردیم بابام تلویزیون را روشن کرد و زد اخبار که یهو عکس ب.و.س.ه💏 من و کت نوار بود تو دلم گفتم:(ازدست این آلیا خوبه من بهش گفتم عکس را پاک کن ها ولی نکرده😬😤) بعد رفتم بالا تو اتاقم که بعد از چند دقیقه یهو دیدم تیکی تو هوا شناور شده 😰نگرانش شدم گفتم نکنه چیزیش شده باشه حالا چیکار کنم که یهو یک نور قرمز دور تیکی را گرفت و افتاد رو زمین سریع رفتم پیشش و گفتم تیکی حالت خوبه که یهو دیدم یه علامت روی سر تیکی ظاهر شد و بعد تیکی گفت آره من خوبم فکر کنم خیلی نگران شدی آره ؟😁
از زبان مرینت:به تیکی گفتم آره نگرانت شدم گفتم نکنه چیزیت شده باشه اونوقت چیکار میکردم حالا الان چه اتفاقی واست افتاد ؟🤔🤨 از زبان تیکی:به مرینت گفتم منو پلگ کوامی گربه سیاه بعد از هزار سال تولدمون میشه و الان تولدمون بود و قدرت های جدیدی به دست آوردیم و وقتی که تبدیل بشید خودتون می فهمید بعد مرینت گفت :خب نمیشه الان بهم بگی ؟😁😁گفتم باشه و واسش گفتم الان دیگه محدودیت زمانی ندارید و هرچقدر خواستید میتونید در حالت ابر قهرمانی بمونید و تو میتونی هر حیونی را که خواستی درست کنی و به اون حیوان هر کار بگی انجام میده که مرینت گفت :چه جالب و گفتم آره و بعد گفتم که دو تا خنجر ⚔هم اضافه شده و هر موقع تبدیل بشی میبینی و بعد گفتم مرینت زود بخواب که مدرست دیر میشه و گفت باشه و شب بخیر گفت و خوابید و منم رفتم خوابیدم.😴😴😴 خب دوستان این پارت از داستان هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه و اما بزنید اسلاید بعد👈🏻👈🏻👈🏻👈🏻👈🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لیدی باگ تا خرخره توی قدرته:هم شانس درست می کنه،هم شرارت رو خنثی می کنه،هم تمام چیز هارو به حالت اول برمی گردونه.باز هم قدرت جدید بهش میدید؟
داستانت عالی بود آجی جون پارت بعدی و زودتر بزار♥🌈
سلام آجی باشه تو این چند روز نتونستم پارت ۴ را بزارم ولی امشب یا فردا حتما مینویسم تا ثبت و برای ۶ یا ۷ روز دیگه منتشر بشه😘♥️