

در قصر آشوبی به پا بود. پادشاه برخلاف اقتدار همیشگی اش، اکنون بی وقفه اشک میریخت و ناله میکرد. شاهدخت کوچک با تعجب به پدرش نگاه میکرد. نمیدانست دلیل آن همه گریه و زاری از طرف پدر و خدمه هایش چیست. وقتی از آنها میپرسید، تنها چیزی که به او میگفتند این بود که: "شاهدخت بزرگ... او از اینجا رفته است." شاهدخت نمیدانست چرا خواهرش رفته است؟ اما با خود فکر میکرد که رفتن که گریه ندارد. بالاخره که برمیگردد. از زبان خدمه ها میشنید که میگفتند شاهدخت بزرگ با قایق در دریا بوده و دیگر برنگشته است.

دخترک ناراحت شد. آخر چرا خواهرش دریا را به او و پدرش ترجیح داده بود؟ برای همین روزی تنها و بی سر و صدا به ساحل رفت. ساحل خروشان بود و صدای موج هایش سکوت را می شکست. شاهدخت کوچک دریا را صدا زد. اما کسی جوابش را نداد. دقیقه ها آنجا ایستاد تا شاید کسی جوابش را بدهد. اما دریا سخن نمیگفت. از ماندن دست برداشت و به سوی قصر قدمی برداشت. تا اینکه با شنیدن صدای دریا برگشت. دریا مانند جسمی انسانی اما پر از آب، روی آب دریا ایستاده بود. چشم هایش مشخص نبود، همه چیز آن از آب بود. اما دخترک می دانست که او را نگاه میکند. دخترک به دریا نزدیک شد و گفت: اونا میگن خواهرم اومده پیش تو و برنگشته. اون کجاست؟ دریا گفت: من نمیدونم. - اما اون پیش توعه. + اگر پیش من باشه میبینمش. - خواهش میکنم دنبالش بگرد. اگه اون پیدا بشه پدرم دیگه گریه نمیکنه. دریا سکوت کرد. به فکر فرو رفت و سپس گفت: باشه. به دنبالش میگردم. اما ممکنه طول بکشه چون اینجا خیلی بزرگه. شاهدخت کوچک خوشحال شد و به سوی قصر دوید. او میدانست که بالاخره دریا خواهرش را پیدا میکند. آنگاه دیگر پدرش گریه نمیکرد.

روزها گذشت و دخترک هر روز به دریا میرفت. اما خبری از او و خواهرش نبود. سال ها گذشت و شاهدخت به نوجوانی رسید. پدرش دیگر گریه نمیکرد. اما دیگر مانند قبل نیز نمیخندید. دخترک دوباره به سوی دریا رفت. نمیدانست دریا سخن میگفت یا نه. ممکن بود در کودکی اش خیالپردازی کرده باشد. برای همین در ساحل ایستاد و دریا را صدا زد. فکر میکرد کارش احمقانه است. اما امتحانش که ضرری نداشت. لحظه ای بعد دریا به سویش آمد درست مانند زمانی که در کودکی اش دیده بود. شاهدخت نوجوان تعجب کرد. زیرا فهمیده بود که در کودکی خیالپردازی نکرده است. به دریا گفت: تو گفتی که اون رو پیدا میکنی. پس چرا پیداش نکردی؟ دریا گفت: به دنبالش گشتم. اما هنوز پیداش نکردم. - یعنی دریا انقدر بزرگه که بعد از چند سال هنوز پیداش نکردی؟ + اون ممکنه هرجا رفته باشه. - اما اون مرده. چطور میتونه هرجا رفته باشه؟ + اشتباه نکن. اون زنده هست. شاهدخت متعجب گفت: زنده است؟ چطوری؟ - وقتی پیداش کردم بهت میگم. دریا رفت و نیز شاهدخت به قصر بازگشت. پس از آن مانند کودکی اش هر روز به آنجا می رفت. اما دوباره از او و خواهرش خبری نبود.

سال های دیگر گذشت و شاهدخت به جوانی رسید. پدرش میخندید اما از درون شکسته شده بود و شاهدخت جوان این را کاملا میفهمید. برای همین دوباره به سوی دریا رفت. میدانست که دریا سخن میگوید. اما دیگر باور نداشت که خواهرش زنده است. اگر زنده بود پس چرا تا به حال نیامده بود؟ دریا را صدا زد. لحظه ای بعد دریا به همراه قایقی که با خود میکشید از آب بیرون آمد. شاهدخت جوان به قایق نگاه کرد. آن قایق خواهرش بود. قایقی که خالی بود و قسمت های زیادی از آن شکسته شده بود. پوسیده بود و هر لحظه ممکن بود وا برود. دختر با ناراحتی به قایق نگاهی کرد و گفت: اما تو گفتی که اون زنده است. پس این چیه؟ دریا قایق را رها کرد و گفت: هنوز هم میگم که اون زنده است.

شاهدخت گفت: تو اون رو ندیدی... پس چطور میگی که اون زنده است؟ - درسته نمیبینمش، اما میدونم که اون زنده است. این قایق رو میبینی؟ اون برای همیشه متعلق به این زمین میمونه. برای همینه که هنوز هم اینجا هست. اما خواهر تو قرار نبود برای همیشه اینجا بمونه. هم اون و هم همه ی شما انسان ها باید مدتی اینجا زندگی کنین و برین. اونها زنده هستن. فقط دیگه اینجا زندگی نمیکنن. اونها از جسمشون آزاد شدن. برای همین میتونن هرجا باشن. اون هیچوقت تو این دریا نموند. اون همون زمانی که از چشم همه دور شد، از اینجا رفته بود. خواهرت همیشه زنده هست شاهدخت. فقط کافیه دیدت رو گسترش بدی. دریا این را گفت و به آب رفت. شاهدخت لبخند زد. او فهمیده بود که خواهرش همیشه زنده است:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
خیلی ممنونم. امیدوارم تو هم همیشه موفق باشی✨
خواهش می کنم 🌷
متشکرم 🔮
خوشحال میشم به داستانم «دخترک گمشده »سر بزنید 🌷
حتما
متشکرم 🔮
قرعه کشی 100000 امتیازی برای هر شانس 870 امتیاز
و
قرعه کشی 15000 امتیازی برای هر شانس 300 امتیاز
قلم خیلی خوبی داری
متن ساده و روان بود که عالیه
همچنین موضوع داستانی هم که انتخاب کردی فوق العاده ست
موفق باشی
خیلی ممنون
عالیی
سپاس
ما یه قرعه کشی برگزار کردیم که به نفر برنده 15.000 امتیاز میرسه
هر شانس 300 امتیاز هست
زیبا💙
ممنونم
جهت حمایت از شما
ممنون