در قصر آشوبی به پا بود. پادشاه برخلاف اقتدار همیشگی اش، اکنون بی وقفه اشک میریخت و ناله میکرد. شاهدخت کوچک با تعجب به پدرش نگاه میکرد. نمیدانست دلیل آن همه گریه و زاری از طرف پدر و خدمه هایش چیست. وقتی از آنها میپرسید، تنها چیزی که به او میگفتند این بود که: "شاهدخت بزرگ... او از اینجا رفته است."
شاهدخت نمیدانست چرا خواهرش رفته است؟ اما با خود فکر میکرد که رفتن که گریه ندارد. بالاخره که برمیگردد.
از زبان خدمه ها میشنید که میگفتند شاهدخت بزرگ با قایق در دریا بوده و دیگر برنگشته است.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
خیلی ممنونم. امیدوارم تو هم همیشه موفق باشی✨
خواهش می کنم 🌷
متشکرم 🔮
خوشحال میشم به داستانم «دخترک گمشده »سر بزنید 🌷
حتما
متشکرم 🔮
قرعه کشی 100000 امتیازی برای هر شانس 870 امتیاز
و
قرعه کشی 15000 امتیازی برای هر شانس 300 امتیاز
قلم خیلی خوبی داری
متن ساده و روان بود که عالیه
همچنین موضوع داستانی هم که انتخاب کردی فوق العاده ست
موفق باشی
خیلی ممنون
عالیی
سپاس
ما یه قرعه کشی برگزار کردیم که به نفر برنده 15.000 امتیاز میرسه
هر شانس 300 امتیاز هست
زیبا💙
ممنونم
جهت حمایت از شما
ممنون