
خلاصه چند پارت پایانی و سرنوشت شخصیت ها
خلاصه ی چند پارت پایانی:زبان ماریا: دوباره تعطیلات شروع شده و منو هانا،آدری،امیلی،آریس،ویولت،لوروویا،هارلی مثل همیشه تو هاگوارتز موندیم، هانا و آدری سرشون تو کتابه،امیلیم سرش تو کتابه،آریس هم کلا تو کتابخونسو رابطه ی منم با آریس و هانا بهتر شده ویولتم هستو بیشتر با آدری میچرخه رابطمون جدیدا خیلی سرد شده،لور و هارلیم که عین دوتا گرگ میوفتن به جون هم انقدر دعوا دارن ولی خیلی باهاشون خوش میگذره سلنا هم که کلا مثل خواهرمه و اکثر وقت خودشو به معجون سازی اختصاص میده،(روز اول سال تحصیلی) مک گونگال:خب قبل اینکه غذاهاتونو میل کنید باید راجب مسابقه ی ۳ جادوگر باهاتون صحبت کنم،هاگوارتز میزبان دو مدرسه جادوگری دیگره پس باید رفتار خوبی داشته باشید،و برای مسابقه هم از سال پنجم به بالا میتونن شرکت کنن،داشت یادم میرفت بجز سال اولیا یه دانش آموز سال چهارمیم داریم که باید گروهبندی بشه)*بعد گروهبندی سال اولیا*مک گونگال:جنا ریدل!)دختری که اسمش جنا بود آروم به سمت کلاه گروهبندی میرفت و برعکس هرکسی که قرار بود گروهبندی بشه چهرش بسیار خونسرد بود،کلاه فریاد زد:اسلیترین!)دختر هم آرام به سمت میز اسلیترین رفت،بعد غذا خوردن کلاس معجون سازی داشتیم وقتی وارد کلاس شدم) و پیش هارلی نشستم(پ ن:کیا حدس زدن پیش جنا میشینه؟😂)پروفسور اسنیپ درس داد و هر سوالی که میپرسید منو جنا و اما و آتریسا بلد بودیم وقتی کلاس تموم شد به پیش کلی رفتم چون ازش راجب دفاع در برابر جادوی سیاه کمک میخواستم،راستش همه متوجه مهارت کلی تو این درس شدن،ماریا:کلی؟)*کلی جواب نداد*ماریا:حالت خوبه؟از سال دوم تا الان اینجوری شدی،حالا که چیزی نشده ولدم...اسمشو نبر که قرار نیست برگرده)کلی:فقط تو اینجوری فکر میکنی ماریا)ماریا:خب آره حالا نصف مدرسه فکر میکنن داری تلاش میکنی ولدمورتو زنده کنی،حالا که چی؟)کلی:ببین ماریا وقتی بهترین دوستام(گلدن تریو+رزالین)از اینکه نامه هاگوارتزو برای سال جدید گرفتم تعجب میکنن دیگه...)ماریا:مهم نیست اونا چی فکر میکنن تو پیش کسایی هستی که درکت میکنن)کلی:منظورت همگروهیامن؟اونا که بدتر ویولت، آدری،دارلا،هانا،دارلین بازم بگم؟)ماریا:حداقل دراکو...)کلی:نه ماریا)*و کلی رفت* یهو متوجه شدم که همه دارن میرن به سمت یه اتاق،منم قاطی باقالیا رفتم و نشستم،دامبلدور اونجا بودو گفت:و این لحظه ایست که همه منتظرش بودن انتخاب جام آتش... و اون سدریگ دیگوری!ویکتور کرام،) و همه دست زدند و دامبلدور گفت:فلور گران فور،)*جام آتش دوباره روشن شد و کاغذی در دست دامبلدور گذاشت*
ادامه: دامبلدور:هری پاتر!)همهمه شدو منم از این مسخره بازی خسته شدمو از اتاق خارج شدم،جام آتش!چه چیز چرتی،تو راه خوابگاه یهو سرم درد گرفت و یچیزی تو ذهنم میگفت:ماریا!ماریاا!) حالم خوب نبود و خودمو سریع به خوابگاه رسوندم دراز کشیدمو خوابیدم،(فردا اولین مرحله جام آتش)با صدای مرییی!بیدار شو امروز اولین مرحلس بیدار شدم،همونجوری که فکر میکردم صدای هارلیه بیدار شدمو ردامو پوشیدمو با هارلی به مسابقه رفتم وقتی نشستم (کنار لارا و هارلی)اصلا حواسم به مسابقه نبودو راستش فقط واسه ی سدریک نگاه میکردم خب سدریک،جودیو لور قدیمی ترین دوستامن از همون وقتی که سوار قطار شدم(سال اول)اما بعدش رابطم فقط با لور موندگار شد،وقتی که مسابقه تموم شد و از طریق هارلی فهمیدم برنده هری پاتره یکم زد حال خوردم ولی مهم نیست به نفع هاگوارتز،مسابقات همینجوری میگذشتن کلی هروقت که هری به مسابقه میرفت ازش قول زنده موندن میگرفتو منم منتظر بردن سدریک بودم (روز قبل شب یوبال و البته دیروز مسابقه ی آخر) وقتی تو سرسرا مشغول نوشتن تکالیف تاریخچه ی جادوگری بودم که دیدم همه دارن دنبال مک گونگال به اتاقی میرن منم دنبالشون رفتم،مک گونگال داشت راجب یوبالو اینجور چرت و پرتا میگفت، وقتی صحبتای مک گونگال راجب یوبال تموم شد بلاخرهههه. به غذاخوری رفتم،همه راجب یوبال حرف میزدن، منو لیبرتیم دس گرفته بودیم هی میخندیدیم(بله درسته ماریا به یوبال نمیره)(شب یوبال سرسرا) منو لیبرتیو دراکو و هارلیو سورا و کلیو،جودی،سلنا،ویولت(پ ن:متیو سال ششم به هاگوارتز میاد)دارلا،دارلین،لارا،آدری،امیلی،کارینا تو سرسرا داشتیم به هرچی یوباله میخندیدیمو حال میکردیم،دارلا،امیلی،کارینا،جودی،هارلی همونجا تو سرسرا خوابشون گرفت البته منو لارا هارلیو بیدار کردیمو باهم رفتیم خوابگاه(فردا آخرین مرحله ی مسابقات سه جادوگر) آستوریا همرو بیدار کرد چون بجز اون هیچکس شب نخوابیده بود و همه با ردا های بهم ریخته و موهای نسبتا آشفته(پ ن:😂)به مسابقه رفتیم منو هارلیو لارا کنار هم نشستیم ولی آستوریا رفت کنار کلی، و البته لارا خوابش برد😐(چند ساعت بعد) فلور،ویکتور،هری،سدریک هنوز نیومدن من دیگه تاقتم تموم شدو رفتم پیش دامبلدور، ماریا: پروفسور دامبلدور!بزارید من هم وارد شم تا ببینم چه اتفاقی افتاده)*بقیه مدیران موافقت کردن* دامبلدور:برو ولی مواظب باش)
پارت بعد:یه چند روز از اون اتفاق میگذره و مثل همیشه منو هارلی،آستوریا، کارینا،امیلی،کلی،هانا،آتریسا، ویولت،سورا تو هاگوارتز موندیم،هارلیو منو آستوریا باهم خیلی حال میکنیم،کارینا بیشتر سرش تو کتابو درسه،امیلی هم مثل کارینا،کلی و آتریسا باهم وقت میگذرونن، هانا هم با سلنا(خواهر خوندم) خیلی صمیمیه من بیشتر رو تام ریدل تحقیق کردم ولی نتیجه نداشت فقط فهمیدم اون داییمه، چند روز گذشت که اسنیپ منو آستوریا،هارلی،کلی و سلنا رو کشید کنارو گفت:جارو هاتونو بگیرید وقت رفتنه) کلی:کجا؟)اسنیپ:محفل ققنوس)(سالن عمومی محفل ققنوس) وقتی وارد شدیم آستوریا و اسنیپ وارد یه اتاق شدن و مالی ویزلی با مهربانی ما رو به اتاق طبقه ی بالا برد منو هارلی،کلیو سلنا وارد اتاق شدیمو دیدیم فرد و جرجو هرماینیو رونو هریواماو رزالین اونجان و دارن یه گوش پلاستیکیو به نخ وصل میکنن،هارلیو سلنا بدون توجه وارد اتاق شدن تا استراحت کنن ولی منو کلی بهشون ملحق شدیمو باهم گوشو به سمت سالن فرستادیم صداهایی که میومد: مالی:هری جیمز نیست)لوپین:بچه تو هم نیست)مالی:فرقی با بچم نداره جز ما کیو داره؟)سیریوس:منو داره)اسنیپ:چه احساس پدرانه ی قشنگی شاید پاتر در آینه مثل پدرخواندش خلافکار شد)سیریوس:به تو هیچ ربطی نداره زرزروس)(هری:اسنیپ هم عضو محفله؟؟،ماریا:چیه تعجب کردی؟)آستوریا:خفه شو پانمدی)لوپین:موئدب باش آستوریا)اسنیپ:این بچه با سن کمش خوب حرف میزنه))) *گربه ی هرماینی طناب رو میجود* هری:از گربت متنفرم هرماینی)رون:یعنی واقعا آستوریا محفله؟؟)ماریا:معلومهه)هرمیون:باورم نمیشه)کلی:نظری ندارم)(فردا در ایستگاه) من کنار هارلی لوروویا و هرماینی(چون جاش اما و رزالین نشسته بودن) نشستم و تمام مدت حرفی رد و بدل نشد، وقتی به هاگوارتز رسیدیم وقتی میخواستیم سوار قایق بشین لونا داخل قایق نشسته بود،
ادامه: وقتی کنارش نشستیم بازم حرفی رد و بدل نشد(هاگوارتز)دامبلدور یکم سخنرانی کردو مثل همیشه به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفتیم(پایان کلاس)(چندروز گذشت و آمبریج تبدیل به مدیر جدید شد و فرد و جرج آمبریجو پرواز دادن بره(پ ن :حوصله آمبریجو ندارم😂😐)(قبلش همچی مثل فیلم بود) هری:باید برم نباید بزارم اتفاقی که برای آرتور افتاد برای سیریوسم بیوفته) هرماینی/رون/رزالین/سورا/ویولت/هارلی/لوروویا/ماریا/لونا/نویل:ما هم میایم) (محل نگهداری پیشگویی در سازمان اسرار) همه داشتن جست و جو میکردن تا پیشگویی رو پیدا کنن،رزالین:پیداش کردم ایناااا) تا خواستیم به سمت رزالین بریم دیدیم: لوسیوس مالفوی، بلاتریکس لسترنج و یاران دیگر ولدمورت اونجان،بلا:اوه دختر کوچولو،پیشگویی رو بدهه) و یاران ولدموت بهمون حمله کردند، هرماینی و نویل دست بلاتریکس، رونو رزالین دست لوسیوس، و لونا دست یکی دیگه بود،ناگهان سیریوس اومدو گفت:اکسپلیارموس!) و لونا آزاد شد، ناگهان دیدم که سورا و ویولت دارن به سمت بلاتریکس میرن،بلاتریکس:دلتنگتون بودم،مخصوصا تو دخترم!) منو هریو لورو هارلیو رون و سیریوس داشتیم میجنگیدیم، ناگهان بلا هارلیو به سمت خودش بردو چیزی روی بازوش هک کرد(علامت شوم) من هارلیو کشیدمو*هارلی بیهوش شد* دیدم بلا داره به سیریوس حمله میکنه اما لوروویا مانع میشه لوسیوس به سمت لوروویا: کروشیو!) من لوروویا رو با فاصله از بقیه بردم ناگهان نور سبزی پدیدار شد و کلمه ی آواداکداورا و سیریوس بلک دیگر پیش ما نبود، ناگهان دامبلدور اومد و یاران ولدمورت فرار کردند(همراه با سورا و ویولت) صدای اشک لوروویا میومدو جیغ و داد هری(هاگوارتز) با صورتی غمگین همراه با هارلی که بزور وایستاده بود به خوابگاه برگشتیم همچی نابود شده بود
این تابستون خیلی بد بود هیشکی تو حال و هوای خودش نبود مخصوصا هارلی،(شروع سال تحصیلی) مک گونگال:و یه دانش آموز سال ششمی داریم که باید گروهبندی بشه،متیو ریدل!) کسی که متیو نام داشت نشست کلاه گروهبندی(اسلیترین!) و متیو سر میز گروهش نشست و با ویولت مشغول صحبت شد، چند دقیقه بعد به کلاس معجون سازی رفتیم اصلا از استاد جدید خوشم نیومد، بعد کلاس مثل همیشه داخل سرسرا سر میز اسلیترین نشستم تا با لیبرتی حرف بزنم، اما انگار خودشون داشتن بحث میکردن، لیبرتی:کافیه!من نمیزارم این کارو انجام بده) تئودور:لیبرتی این مسئولیتو دارک لرد بهش داده) لیبرتی:کاری نکن که...) متیو:ساکت شو دختره ی بی اصل و نسب،حتی معلوم نیست دختر کدوم خاندانی)جنا:بیا پایین سرم درد گرفت)ویولت:چرت نگو جنا)کلی:تو خودتو قاطی نکن)لیبرتی:من بی اصل و نسبم تو چی متیو از سال ششم اومده تازه گروهبندی شده خجالتم نمیکشه)تئودر:ساکت میشید یا ساکتتون کنم؟) امیلی:ساکتتتتت*همه ساکت شدن*نمیبینین ماریا رو؟)ماریا:اوه من میتونم یه وقت دیگه بیام) لیبرتی:نه اشکال نداره بشین)*نشستم*ماریا:لیبرتی؟داشتی راجب ولدمورت...) لیبرتی:نه...نه..نه) ماریا:از من پنهان نکن من که میدونم جنا،متیو،کلی بچه های ولدمورتن) یهو لوروویا از خارج صحنه:ماریاااا یه جغد واست اومده) منم سریع رفتم پیش لوروویا و دیدم یه نامس منم بازش کردم،نامه: ماریا ی عزیز من تام ری...ببخشید ولدمورت هستم و بابت اتفاقات اخیر متاسفم میدونم که فقط میخوای بهمون کمک کنی...به خانوادت) منم نامه رو در جیب ردام گذاشتمو برای حرف زدن با هری به میز گریفیندور رفتم اونجا هم دعوا بود😐(پ ن:میگم بیا خونه ما اینجا هم دعواعه😂😐) رزالین: هری باور کن همه چیزای دنیا تقصیر دراکو نیسسس)هری:رزالین شواهد نشون میدن که...) اما:هری درست میگه) لوروویا:با هری موافقم) آتریسا:فک نکنما) هرماینی:با رزالین موافق نیستم ولی مطمئنم دراکو عضو یاران ولدی نشده)رزالین:عه مری!)ماریا: رزا !(مخفف رزالین)) ماریا: راجب چی حرف میزنید) لوروویا:هیچی هیچی) اما:هری فکر میکنه ملفوی به ولدمورت پیوسته و کیتیو طلسم کرده)ماریا:کیتی؟) آتریسا:داستانش طولانیه)ماریا:اشتباه میکنید)*دراکو وارد و بعد خارج شد**هری دنبالش رفت** لیبرتی هم دنبالشون رفت**ماریا هم دنبالشون رفت**اما هم دنبالشون رفت**ویولت هم دنبالشون رفت* دوان دوان دنبالشون رفتم،صدای لیبرتی به گوش میرسید:دراکوو!!هریی؟کار احمقانه ای نکنیددد)اما:هری؟حالت خوبه؟) تا رسیدیم به سرویس،اما هم داخل رفت ولی منو لیبرتی بیرون بشدت نگران بودیم،لیبرتی با بغض:دراکو؟هری؟بیاید بیرون خواهش میکنم😢)
ادامه: تنها صدایی که میومد صدای خواندن ورد بود،ماریا:لیبر،تو برو و پروفسور اسنیپو بیار سریع) و لیبرتی با سرعت رفت،منم با استرس درو شکوندمو وارد شدم،دراکو:دست از سرم بردار)هری: من میدونم تو کیتیو طلسم کردی)اما هم وایستاده بود هری:سکتوم سمپرا!) و دراکو زخمی(پ ن : بابا زود خوب میشه😂) شد به سرعت به هری حمله کردم،ماریا:اکسپلیارموس!(ورد خلع چوبدستی) و چوبدستی هری پرت شد و یهو اسنیپ وارد شد:اینجا چخبره!)اما:پروفسور چیزی هست که باید بگم دراکو کیتیو...)اسنیپ:اگه همین الان شما دوتا خارج نشید...)*اما و هری رفتن* *منو لیبرتی هم خارج شدیم*ماریا:خوبی لیبرتی؟)لیبرتی:کاملا خوبم*لیبرتی سرعتش را از ماریا بیشتر کرد*) و منم به سمت میز ریونکلا رفتم خب میشه گفت مشکل برای امروز بسه، وقتی نشستم برعکس همیشه هارلی نبود،آستوریا آروم:امشب به سالن عمومی برو)و آستوریا رفت، منم با تعجب به کلاس گیاهشناسی رفتم(پایان کلاس) دیگه شب شده و منم به سالن عمومی رفت البته با کلی درگیری با عقاب بلورین واسه ی معما،وقتی به سالن رسیدم با کمال تعجب هارلی روی مبل نشسته بود و با لحن آروم گفت:مری!اومدی؟) وقتی نشستم هارلی گفت:چیزی که قراره ببینی...خیلی متعجبت میکنه)*و آستینشو بالا زد*ماریا:علامت شوم...)هارلی:ببین ماریا...)*ماریا هارلیو در آغوش(ناظر هردو دخترن)گرفت*ماریا:برام مهم نیست،تو بهترین دوستمی حالا هم بهش فکر نکنو فقط بیا خوابگاه تا بخوابیم...خیلی خوابم میاد)(فردا) وقتی بیدار شدمو ردامو پوشیدم تا از خوابگاه خارج شدم همه ازم فاصله گرفتن و یهو لارا نزدیکم شدو گفت:باور کن اختیارم دست خودم نبودو نمیدونم نامه برای چی بود) تعجب کردم اما قبل اینکه بفمم چی شده دستگیر و سریع به آزکابان برده شدم،اونجا حس شادی نبود و من راستش...(بیهوش شد)وقتی بیدار شدم(روی تختم تو خوابگاه) سریع نامه رو از داخل ردام درآوردمو پاره کردم دیدم آستوریا بالای سرمه،آستوریا:دختر!اممممم تو چند روز خواب بودی و مادام پافری میگه علتش طلسم بیهوشی بوده کسی بنظرت مشکوک نیست؟)ماریا:نه!(پ ن : لیبرتی،هارلی،جنا،آدری،دارلا،دارلین،دراکو،ویولت،متیو...=🍆بادمجون😐) تا ماریا خواست راجب طلسم بیهوشی بپرسه هارلی وارد شد، هارلی: مرییی!مون لوپین رو که میشناسی؟ خب ازش راجب اون روز که کلید اتاق دستش بود پرسیدمو گفت این کارو نکرده و اصلا اون روز بیهوش بوده و غروب تو درمانگاه بیدار شده عین این روزای تو) با تعجب گفتم: مادام پامفری گفته طلسم فرمانه) ذهن ماریا:همه ی شواهدو کنار هم گذاشتم..... انگار ینفر نمیخواد من توی هاگوارتز بشم، از همون سال اول! و این منطقیه چون من از سال چهارم هی بیهوش میشم ^طلسم فرمان^و اون سالم مون منو تو اتاق زندانی کرده بود) با عجله گفتم: هارلی دنبالم بیاا) و سریع آتریسا،کلی و لورو آوردم یواش گفتم:بچه ها! فکر کنم فهمیدم علت بیهوش شدنام چیهه،یکی میخواد من دیگه توی هاگوارتز نباشم) آتریسا:چیییییی!!!!) کلی: چییییی) هارلی:هااااا)
خب از اونجایی که من بقیشو نمینویسم چون حوصله ندارم فقط بهتون سرنوشت های کاراکترارو میگم) شروع کنیم: ماریا لسترنج: ماریا بعد از نبرد نهایی هاگوارتز کارمند وزارت سحر و جادو شد، ازدواج نکرد ولی فرزند خوندگی یک ماگلزاده ی یتیم به نام کلارا اسمایلیز(گروه کلارا هافلپافه) رو بر عهده گرفت. مون لوپین:مون در نبرد هاگوارتز جون فرد ویزلی را نجات داد و با او ازدواج کردو زندگی شادی را با او ساخت و در نهایت صاحب دو قلو های پسری به نام های: لوکا ویزلی و دیوید ویزلی شد که هردو در گریفیندور افتادن آریس بلک:آریس در نبرد هاگوارتز نقش مهمی داشتو بعد از نبرد با تئودور نات ازدواج کردو صاحب یک دختر به نام سوفیا نات شد که در ریونکلاو افتاد.
جنا ریدل: جنا در نبرد هاگوارتز در یک دوئل با هرماینی گرنجر با ورد آواداکدورا روبه رو شد. رزالین پاتر: رزالین بعد از نبرد هاگوارتز در وزارت سحر و جادو مشغول کار شدو تنها زندگی میکند و البته عمه ی خوبی برای آلبوس،جیمزو لیلی لوناس😃 امیلی پرنس: امیلی بعد از نبرد هاگوارتز به عنوان پروفسور دفاع در برابر جادوی سیاه در هاگوارتز مشغول تدریس شدو یک خونه زیبا کنار دراکو داره😆 کارینا بلک: کارینا بعد از نبرد هاگوارتز در عمارت خاندان بلک ماندو کارمند وزارت سحر و جادو شد و البته یک دختر اصیلزاده به نام لورا پرنس را به سرپرستی گرفت و دختر در اسلیترین افتاد آدری آدلر: ایشون بعد از نبرد هاگوارتز در دوئلی با رون ویزلی با ورد آواداکدورا مواجه شد لوروویا بلک: لور با اونیکه خودش میدونه ازدواج کردو یک دختر ماگلزاده به نام دیزی جونز رو به سرپرستی گرفت و دختر در هافلپاف افتاد لارا جکسون: لارا بعد جنگ هاگوارتز ازدواج نکرد ولی توانست پروفسور معجون سازی هاگوارتز شود خانه اش هم کنار خانه ی رون و هرماینیه آتریسا گرنجر: آتریسا با تد لوپین ازدواج میکنه و صاحب دو قلو به نام های جسیکا و دنیل لوپین میشه
سلنا اسنیپ:سلنا بعد از نبرد هاگوارتز پروفسور درس ریاضیات جادویی میشه ویولت لسترنج: ویولت بعد از نبرد هاگوارتز با متیو ریدل ازدواج کردو صاحب یک پسر به نام جردن ریدل شد و گروهشم اسلیترینه هارلی مالفوی: بعد نبرد هاگوارتز با دراکو مالفوی ازدواج کرد( تو داستان من شخصی به نام آستوریا گرین گراس وجود ندارهههه) و صاحب یک پسر شد که همه میشناسیمش آستوریا آلبک: بعد نبرد هاگوارتز پروفسور درس ورد های جادویی شد اما گرنجر: بعد نبرد هاگوارتز پروفسور درس تاریخ جادوگری شد دارلا بلک: در نبرد هاگوارتز در دوئل با نویل لانگ باتم با ورد آواداکدورا مواجه شد دارلین بلک: در نبرد هاگوارتز در دوئل با لونا لاوگود با ورد آواداکدورا مواجه شد کلی ریدل: کلی بعد از جنگ هاگوارتز در وزارت سحر و جادو مشغول کار شد و سرپرستی خواهر و برادری اصیلزاده را به نام های آلیس و الکس گانت! و جالب است که الکس در اسلیترین(طبیعی) و آلیس در هافلپاف افتاده!!! باورتون میشه!یک گانت در هافلپاف! جودی مودی: بعد از نبرد هاگوارتز به فرانسه رفت و در مدرسه جادوگری آنجا مشغول تدریس شد هانا لوپین: بعد از نبرد هاگوارتز با جرج ویزای ازدواج کرد و صاحب یک فرزند پسر به نام تامی ویزلی شد که .سر در گریفیندور افتاد لیبرتی مالفوی: یک پسر گریفیندوری به لیبرتی در نبرد هاگوارتز آواداکدورا زدش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرم خود بچه ی ماریا
نام: کلارا
نام خانوادگی:اسمایلیز
پاترونس:سنجاب
گروه:اسلیترین
پدر و مادر: اونا دوتا ماگل بودن ولی مادرخوندش ماریاس
ظاهر:پوست سفید موهای بلوند طلایی فر و چشمان مشکی
فکت: توی پرورشگاه بزرگ شده،به ماریا وابستس،عاشق هاگوارتزه، عاشق قهوس
نظرشخصیتا: آلبوس سوروس پاتر: اون خیلی مهربونه اما یکم حساسه به هر حال ازش خوشم نمیاد
لیلی لونا پاتر:اون برام مثل یه خواهر بزرگترهه
جیمز سیریوس پاتر: روش ک ر ا ش ممممم
اسکورپیوس مالفوی: اون درکم میکنه به حرف زدن باهاش وابسته شدمم
رز گرنجر ویزلی:...........(از کلارا متنفره😐)
اخلاق: مهربون،دلسوز،باوفا،درونگرا،به موقعش گرگ بیابون
تایپ شخصیتی:infp
دوستان: اسکورپیوس، خیلی از شخصیت های کاربرا
دشمنان: نمد تو داستان معلوم میشه
چوبدستی: پر ققنوس چوب انجیر ۲۴ سانت
محفل با چیزخوار: محفلل
جنسیت: دختر
رگ: ماگلزاده
حیوان خانگی(اسمو رنگو جنسیتو...): جغد مشکی دختر به نام مارگارات
ادامه فرم
اخلاق
تایپ شخصیتی
دوستان
دشمنان
چوبدستی
نظر شخصتا
محفل با چیزخوار
جنسیت
رگ
حیوان خانگی(اسمو رنگو جنسیتو...)
فکت
بچتونو خودتون بگید بچه های توی تستو فراموش کنید
فرم:
نام
نام خانوادگی
پاترونس
گروه
ظاهر
پدر و مادر
و میشه با جینی رادکلیف دوست باشه یعنی بچه ی خواهرم اما گرنجر درست گفتم؟یکی از شخصیت های داستانه
آره
یوهوووو
راستی تینا جون چون که برام دوتا بچه هم گذاشتی کلا اصلیه پرنسا عه ولی خواهر و برادرش هم بذار و اینکه یذره نقششو پررنگ کن ممنونم ازت😘
بذارم؟
اوکی
مرسی
فرم:
نام: پرنسا
نام خانوادگی: لوپین
پاترونس: گربه
گروه:گریفیندور
ظاهر: موهای موج دار قهوه ای و کمی آبی چشم های قهوه ای و پوست سفید
پدر و مادر: آتریسا گرنجر و تدی لوپین
اخلاق: مهربون ، کمی مغرور ، زود رنج
تایپ شخصیتی: infp
دوستان: بچه های شخصیت ها دیه
دشمنان:معلوم نی خودت یه چیزی بگن
چوبدستی: پر ققنوس و موی تک شاخ
راستییی پرنسا دورگه میشه چون آتریسا ماگلزادس
آها رااست میگی اوکی یادم نبود
نظر شخصتا:اون خیلی مهربون و کمی هم زود رنجه
محفل با چیزخوار : محفل
جنسیت: دخمل
رگ: اصیل زاده
حیوان خانگی(اسمو رنگو جنسیتو...): گربه آجری اسمش هم نوتلا
فکت فکت خاصی نداره
چوبدستی: چوب درخت سپیدار و موی تکشاخ
نظر شخصتا: با همه دوسته برای همین نظر اکثر کارکترا بهش مثبته
محفل با چیزخوار(😂) : محفل
جنسیت: زن
حیوان خانگی(اسمو رنگو جنسیتو...): یه جغد سفید به اسم ثابتی دختر
فکت: گرگینه است