
نوشته دیگهای از بنده؛

برف... داره برف میاد._ فیودور آرزو کرد کاشکی بیرون بود و میتوانست دانه برفهای کوچک و یخ را با نوک انگشتان سفیدش لمس کند. نوک انگشتانش گزگز میکرد. نگاهی به آنها کرد. دستکش کاملا آنها را پوشانده بود؛ دستکش ارغوانی_قرمز بافتهی مادرش. مدتی به دستانش خیره ماند. بعد دوباره سرش را بلند کرد و از پنجره، به پیادهرویی که برف تازه رویش نشسته و نور زرد چراغ روی آن افتاده بود نگاه کرد. _فیودور.. بیا دیگه! چرا سر جات خشکت زد؟ فیودور رویش را برگرداند به سمت مادربزرگش که بالای پلهبرقی ایستاده بود. جلوی جاری شدن اشکهایش را گرفت و با صدای خشکش پاسخ داد:«الان میام، مامانبزرگ». سوار پلهها شد و گذاشت او را با خودشان ببرند، درحالی که هنوز هم نگاهش به پنجره و برفهای بیرون بود. خاله نانسی پرسید:«فیودور، کادوی کریسمس چی میخوای؟». فیودور خاله نانسی را نگاه نمیکرد؛ بلکه نگاهش به پنجرههای دوروبر پاساژ مانده بود. در ذهنش جواب داد: _میخوام برم پیش مامانم._ میدانست اگر چیزی جواب ندهد خاله نانسی ناراحت میشود، برای همین مِن و مِن کنان گفت:«شکلات تلخ.. یه کتاب آموزشی ویولن جدید.. و از اون کشتی چوبیها که توی بطریه». خاله لبخند زد:«پس بریم ببینیم کدوم مغازههای این پاساژ اینا رو دارن!». فیودور دستانش را درون جیب کاپشن سرمهایش کرد و دنبال آنها راه افتاد. موهای مشکیش روی چشمانش بود. آنها را کنار زد. چقدر دلش میخواست روی آنها برف نشسته بود.. چقدر دلش میخواست بیرون از این پاساژ، دور از مردم بود. اول، به مغازهای که دکور چوبی میفروخت سر زدند. جای دلپذیری بود؛ قفسههای چوبی داشت که روی آنها صندلی و میز کوچک چوبی، خانههای آسیابدار کوچک چوبی، دوربین کوچک چوبی و... بود. دوتا سهپایه دیده میشد و در یک گلدان مشکی_طلایی سنسوریا کاشته بودند. بطریای که داخل آن کشتی بود خریداری شد و حالا نوبت مقصد بعد بود. فیودور وارد فروشگاه سازها شد. گیتارها منظم و مرتب همهجا چیده شده بودند و روی ویولنها حتی ذرهای خاک دیده نمیشد. پیانوی گراندی وسط مغازه خودنمایی میکرد، چوب سفید و صندلی مخملی و کلیدهایی که اشتیاق نواخته شدن داشتند. لبخند کوچکی به لبهای فیودور آمد. سازها را دوست داشت. خاله نانسی درحال چانه زدن سر قیمت کتاب آموزشی پیشرفته ویولن با مغازهدار بود. دل فیودور برای ویولنش تنگ شده بود؛ دلش میخواست همانطور که زیربرف است آنرا بنوازد. از آنجا هم بیرون زدند. خاله نانسی او و مادربزرگ شارلوت را به کافه راهنمایی کرد. فیودور رفت و صاف روی صندلی کنار پنجره نشست. شکلات تلخ جاذبه چندانی برایش نداشت، اگرچه که خوشمزه بود... اما او الان برف را میخواست. مادربزرگ شارلوت هم آمد و کنار او نشست. پس خرید شکلات تلخ، به خاله نانسی واگذار شد. خالهنانسی شکلات تلخ هفتاد و شش درصد خرید، ولی فقط این خریداری نشده بود. با یک لیوان شکلاتداغ خامهای، یک فنجان چای سبز و یک قهوهی ملایم، و یک بشقاب شیرینی آدمک زنجبیلی به طرف میزشان آمد. فیودور شکلاتداغش را مزه مزه کرد. آهسته گفت:«ممنون». چشمان سبز خاله نانسی درخشیدند:«خواهش میکنم عزیزم». مادربزرگ شارلوت موهای خاکستریاش را از جلوی چشمان آبیاش که عینک قرمز آنها را پوشانده بود کنار زد:«از این شیرینیها بخور فیودور». و خودش گازی به یکی از آنها زد. خاله نانسی هم یکی از آنها را برداشت. فیودور هم دستکشهایش را درآورد و دستش را دراز کرد و یک شیرینی زنجبیلی برداشت. آرام آنرا به دندان زد.

شیرین بود. معمولا خیلی شیرین دوست نداشت و تلخ را ترجیح میداد اما این.. خوشمزه بود. سریع تمامش کرد و شکلاتداغ را سر کشید، بلکه از این پاساژ بیرون برود و بتواند زیر برف باشد. بالاخره از پاساژ بیرون رفتند. فیودور احساس پرندهای که از قفس رها شده باشد را میکرد. قدمهایش را تندتر کرد. شال قرمزش را پایین آورد و نفسش را بیرون داد. نفسش به بخار تبدیل شد. هوا سرد بود. خاله نانسی و مادربزرگ شارلوت میخواستند سر به مغازه دیگری که همان نزدیکی بود بزنند، اما فیودور دنبالشان نرفت. ویولنش را از صندوقعقب ماشین آلبالوییشان درآورد.کلاه بافتنی سرمهای_قرمزش را درآورد و لبه پنجره گذاشت تا برف روی موهایش بیفتد. انگشتانش را جایگذاری کرد و آرشه را روی سیمها کشید. خیلی زود، مشغول پرواز روی نتها بود. صدای ویولن او را محو خود کرده بود.. نواخت و نواخت تا آن قطعه تمام شد. یکی از عابران که داشت رد میشد چندسکه در کلاهش انداخت. لبخند کوچکی زد. او برای پول ساز نزده بود. تصمیم گرفت این چندسکه را هيچوقت خرج نکند. آنها را در جیبش انداخت و دوباره مشغول نواختن شد.قطعه قبلی، قطعه شادی بود که آدم را یاد غروب و رنگ صورتی مینداخت،اما این یکی هولناک و وحشتناک بود و خبر از آمدن طوفان میداد. موسیقی دوباره عوض شد. اینبار، حالت غمگینی داشت و آدم به یاد ریزش باران میفتاد.خود فیودور، بهیاد یک روز آفتابی تابستانی ششسالگیاش بود که با مادرش، روی زیراندازی زیر سایهی درخت نشسته و کیک گیلاس میخوردند افتاد.آنروز، مادرش همانطور که دستی لای موهایش میبرد در گوشش زمزمه کرد:«هی فیودور. یادت باشه.. هرچقدر آدم برن و بیان، من اونیم که تا لحظه آخر پیشت میمونه».

آنروز آخرین روزی بود که مادرش زنده ماند. فیودور خبر نداشت مادرش از سل رنج میبرد و حالا مریضی کار خودش را کرده بود... مادرش مرده بود! پدرش نمیتوانست از این بیعاطفهتر رفتار کند. او جهانگرد بود، اما فیودور مطمئن بود او سفر را بهانه کرده تا فقط از دست او رها شود. پدرش دیگر او را نمیخواست. از آن به بعد، با خاله نانسی_که مثل اینکه قصد ازدواج نداشت_ و مادربزرگ شارلوت_که شوهرش، پدربزرگ جوزف در یکی از سفرهای دریاییاش مرده بود_ زندگی میکرد. _چرا، مامان؟ مگه تو کسی نبودی که گفتی تا آخر پیشت میمونم؟ *تا آخر* اینجا بود؟ بقیه آدما برن و بیان؟ دیگه نمیخوام کسی بیاد که بذارم بره.. کسی اجازه نداره بره، برای همین کسی نباید بیاد._ اینها افکاری بودند که فیودور شب و روز گرفتارشان بود. اگر قرار بود کسی برده افکارش باشد، آن شخص فیودور بود. همهجا کمکم تاریک شد.. تاریک.. تاریک.. و سرد. فیودور دیگر برف نمیخواست.

_ه.. ها؟ من کجام؟ فیودور آرام چشمانش را باز کرد. ویولن و آرشه محکم در دستش بود. _خاله نانسی؟ مامانبزرگ شارلوت؟ به دوروبر نگاه کرد. دیوار قهوهای.. کتابخانه.. یک پیپ روی یک میز.. و یک ویولن. او کجا بود؟ مسلما دیگر در آن خیابان نبود. او فقط یک پسر سیزدهساله بود... بقیه کجا بودند؟ _بنواز.. بازم برام بنواز! مردی با موهای خاکستری و صورتی چروک از تاریکی پیدایش شد. اشک در چشمان قهوهایاش بود. فیودور ترسیده بود:«ا.. اما.. من باید برم پیش خاله و مامانبزرگم..». پیرمرد روی مبل مخملی نشست. صدایش مثل خسخس بود:«م.. من چیز زیادی به آخر عمرم نمونده..توروخدا..فقط یهبار دیگه بذار صدای ویولن زدنت رو بشنوم. تنها کسی که توی این سالها پیداش کردم و استعداش با استعداد فیودورا برابری میکرد تو بودی... بنواز برام.. لطفا!». _فیودورا دیگه کیه؟_ فعلا این سوال مهم نبود. چشمان مشکی فیودور مثل دو تکه یخ بودند:«ببخشید، ولی میتونم بپرسم چرا چیزی به آخر عمرتون نمونده؟». مرد سرفههای وحشتناکی کرد:«من مریضم.. مریض ریوی. و خب.. تو که خبر داری این دوران چه دورانیه دیگه؟ بالادستیهای مملکت اشرارن.. کلی آدم کشتن و اخاذی کردن، کلی هم چیز دزدیدن و مردم هم از سر ترس بهشون مقام دادن.. و هرکس که درمورد کاراشون تحقیق کنه رو میکشن! من از اون آدمایی بودم که درموردشون تحقیق کردم. همسایهمون خیلی خبرچینه و خب..». تکخندهای کرد:« فهمید و، لوم داد. احتمالا سربازا امشب مثل مور و ملخ میریزن اینجا». وحشتناک بود. وحشتناک محض. فیودور ترسیده بود و میخواست برگردد پیش خاله نانسی و مادربزرگ شارلوت. اما.. حسی بهش میگفت که باید به این مرد کمک کند، که او به کمک نیاز دارد. باید برایش ویولن بنوازد و آخرین خواستهاش را برآورده کند.

مشغول نواختن آهنگی شد که همیشه او را یاد مخمل، شب و ستارهها مینداخت. پرواز روی ستارهها.. سیارهها.. شب.. عکس ماه که توی آب دریاچه افتاده.. مرد آشکارا گریه میکرد. فیودور قطعه را تمام کرد و جلوی او زانو زد:«ببخشید آقا، میتونم یهسوال دیگه هم بپرسم؟». مرد با صدایی ضعیف جواب داد:«بپرس». _فیودورا کیه؟چرا میخواید ویولن بشنوید؟ مرد به فضای خالیای خیره شد:«فیودورا دخترم بود. اون خیلی قشنگ ویولن میزد، درست مثل تو. میگفتن خدا بهش موهبت داده. اون یهروز.. تصادف کرد و مرد! خیلی بد بود...افتضاح بود...از سرتاپاش خون میومد،خونی که بارون داشت میشستش...ماشینی که بهش خورده بود از دولت بود...از قصد کشته بودنش! از اونموقع داشتم درمورد کارهای زیرپوستی دولت تحقیق میکردم. زنم،مگنولیا بهاین خاطر ازم طلاق گرفت...اما خوشبختانه لوم نداد». فیودور لبخند زد:«منم...منم مامانمو از دست دادم!». دست مرد را گرفت و نوازش کرد.فیودور برای اولین بار لبخند آن مرد را دید. فیودور از جایش بلند شد. تصمیم گرفت یک قطعه دیگر بنوازد و برگردد پیش خاله نانسی و مادربزرگ شارلوت. این قطعه واقعا دستکمی از یک شاهکار نداشت. چیزی مخلوط همه ستارهها،غروبها،باران ها،طوفانها....بود.قطعه حالت انگیزهبخشی را به آدم القا میکرد اما در عین حال،حس تلخی داشت؛و همزمان خبر از جنایتی میداد.اما بازهم چیز زشتی نبود. انگار فیودور و مرد به فضای دیگری کشیده شده بودند، دشتی از گل که دورتادورش پوشیده بود از اسطوخودس و چیپسوفیلیا و درونش،رزهای سفید بود. آنها میتوانستند همرا درک کنند.. بالاخره او مردی بود که دخترش را از دست داده و فیودور هم پسری بود که مادرش فوت کرده بود. هردو بینهایت از صدای ویولن لذت بردند. مرد به فیودور خیره مانده بود،انگار روح دخترش را کنار او میدید که با او همنوازی میکند.انگار روح دختر ویولننوازش با موهای قهوه ای و چشمان عسلی مشتاق، مشغول نواختن ویولن کنار فیودور بود. مرد لبخندی زد و چشمانش بسته شد؛ درحالی که صدای ویولن درگوشش زنگ میزد و دخترش دستانش را دور او حلقه کرده بود. آن چشم ها دیگر قرار نبود باز شوند. فیودور مرد را دید...چیزی به او میگفت که مرد،دیگر پیش او نیست.اما حسی به او میگفت که باید این قطعه را ادامه دهد،پس همانطور نواخت و نواخت. گلهای رز سفید دشت زیر پای مرد،انگار تغییر میکردند و به زنبق های سرخ تبدیل میشدند. فیودور از بیرون،صداهایی میشنید و نورهایی میدید؛ اما اهمیت نداد. باید مینواخت،پس نواخت. صدای شکسته شدن در خانه شنیده شد...صدای سربازهایی که همهجا بودند و خانه را میگشتند،اما فیودور فقط مینواخت. صدای قدمهای سربازها روی پله ها لحظه به لحظه نزدیکتر میشد و با هرقدم،انگار تغییر گلها از رز سفید به زنبق سرخ سریعتر میشد و به پای فیودور نزدیکتر. رزهای سفید زیرپای فیودور همزمان با باز شدن در به زنبق سرخ تبدیل شدند. فیودور نت نهایی قطعه را اجرا کرد. گلولهای که به قلبش شلیک شد،با لبخندی که برای آخرینبار به لبهایش آمد در یک زمان اتفاق افتاد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو چرا نمیری رمان خودتو بنویسی؟؟؟؟🤌🤌😭😭
برو نویسنده شو حتما!
رمان؟عیوای.. نوشتم!:>
عالیههه
بفروشش
البته اگه دوست داری👍🙂
فکر نمیکنم چیز بدردبخوری باشه~
اینطوری نگو
اگه درام باشه قطعا اولین خریدنده منم🤌
چقدر نویسنده ی بااستعداد داشتیممم..و من تا الان نمیدونستم>>>>
وای تشکر😭
میشه بازهم بنویسی؟ مجذوب خوندنش شدم...
خیلی قشنگ بود سنپای🥲🤌🏼
اما چرا آخرش فیودور مرددددد بابا اون فقط داشت ویولن میزد سربازای کور🗿💔
وای مرسی😭
آه.. توی داستانای من یکی باید بمیره معمولا هم شخصیت اصلی؛
ای بابا😂💔
عااالی
من شیرینی زنجبیلی میخوام
مرسی؛
ندارم که بدم بهت متاسفانه
خیلی قشنگ بودد
وای مرسی:>